علی علیه السلام در ربذه بود که از کودتای خونین ناکثین آگاه شد ودر ذی قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.
اعزام شخصیتهایی مانند امام مجتبی علیه السلام و عمار به کوفه، شور و هیجانی در مردم کوفه پدید آورد و موجب شد که گروهی به سوی اردوگاه امام -علیه السلام در ذی قار بشتابند. پس، علی علیه السلام با قدرت رزمی بیشتر منطقه ذی قار را به عزم بصره ترک گفت.
آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم میخواست پیش از رویارویی در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقت بر آنان آشکار بود. از این رو، نامههای جداگانهای برای سران ناکثین، یعنی طلحه و زبیر و عایشه، فرستاد و در هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره و بیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمی که نسبت به عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعه بن صوحان فرستاد.
او میگوید:
نخست با طلحه ملاقات کردم و نامه امام علیه السلام را به او دادم. وی پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر علی فشار آورده است، انعطاف نشان میدهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم و او را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولی او را در برپایی فتنه و جنگ آماده تر از دیگران یافتم. وی گفت:من به خونخواهی عثمان قیام کردهام و به خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.
صعصعه میگوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود، به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشت سر چه خبر است. گفتم:گروهی را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگری ندارند. امام فرمود: والله المستعان.۱
وقتی علی علیه السلام از تصمیم قطعی سران آگاه شد، ابن عباس را خواست و به او گفت: با این سه نفر ملاقات کن و به سبب حق بیعتی که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وی وقتی با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالی که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادی بیعت کردی; به این نشانه که در وقت بیعت، علی به تو گفت که اگر میخواهی او با تو بیعت کند و تو گفتی که تو با او بیعت میکنی.طلحه گفت:درست است که علی این سخن را گفت، ولی در آن هنگام گروهی با او بیعت کرده بودند و مرا امکان مخالفت نبود…
آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان را تحویل دهد وخود را از خلافت خلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد و شورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.
ابن عباس فرصت را غنیمت شمرد و پرده را بالا زد و گفت: به خاطر داری که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردی و از رساندن آب به درون خانه او مانع شدی و آن گاه که علی با تو مذاکره کرد که اجازه دهی آب به درون خانه عثمان برساند، تو موافقت نکردی و وقتی که مصریان چنین مقاومتی را مشاهده کردند، وارد خانه او شدند و او را کشتند و آن گاه مردم با کسی که سوابق درخشان وفضائل روشن و خویشاوندی نزدیکی با پیامبر داشت ، بیعت کردند و تو و زبیر نیز بدون اکراه و اجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافت سه خلیفه پیشین ساکت و آرام بودی، اما نوبت به علی که رسید از جای خود کنده شدی.
به خدا سوگند، علی کمتر از شما ها نیست. اینکه میگویی باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر میشناسی، ونیز میدانی که علی از شمشیر نمیترسد.
در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادلهها دست بردار. ابن عباس میگوید: من فورا به سوی علی علیه السلام شتافتم و نتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم و به او بگویم:لشگر کشی شأن زنان نیست و تو هرگز به این کار مامور نشدهای، ولی به این کار اقدام کردی و همراه با دیگران به سوی بصره آمدی و مسلمانان را کشتی و کارگزاران را بیرون کردی و در را گشودی و خون مسلمانان را مباح شمردی. به خود آی که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودی.
ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموی تو میاندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزی در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.
ابن عباس گفت: برای علی فضیلت و سوابقی در اسلام است و در راه آن رنج بسیار برده است. وی گفت: طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.
ابن عباس گفت: گمان نمیکنم در میان اصحاب پیامبر کسی بیش از علی در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:علی غیر از این، مقامات دیگری نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد و گفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظهای ریخته میشود که علی و یاران او خود را بکشند.
ابن عباس میگوید: از سستی منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه علی افراد با بصیرتی هستند که در این راه خون خود را میریزند.سپس محضر او را ترک کرد.
ابن عباس میگوید:
علی علیه السلام به من سفارش کرده بود که با زبیر نیز گفتگو کنم و حتی المقدور او را تنها ملاقات نمایم و فرزند وی عبد الله در آنجا نباشد.من برای اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولی او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم و او از خادم خود به نام «شرحش» خواست که به احدی اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولی به تدریج او را رام کردم. وقتی خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد، فورا فرزند او را خبر کرد و چون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر برای اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه و موافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استواری راه او نیست. او را از خانهاش بیرون آوردید، در حالی که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزی برسد که سگان سرزمین حوأب بر تو بانگ زنند».
سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنی هاشم میشمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه علی هستی. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد ، پیوند خویشاوندی را قطع کرد.۲
ولی از سخنان علی علیه السلام در نهج البلاغه استفاده میشود که وی از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند و شاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.
اینک کلام بلیغ امام در این مورد:
«لا تلقین طلحه فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکه فقل له یقولابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟»۳
با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنی او را چون گاوی خواهی یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار میشود و میگوید رام و هموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است و به او بگو که پسر دایی تو میگوید: مرا در حجاز شناختی و در عراق انکار کردی. چه چیز تو را از شناخت نخست بازداشت؟
امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات میکند
در جمادی الثانی سال۳۶ هجری، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد و هر دو طرف به اندازهای به هم نزدیک شدند که گوشهای اسبانشان به هم میخورد. امام علیه السلام نخست با طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:
امام علیه السلام: شما که اسلحه و قوای پیاده و سواره آماده کردهاید، اگر برای این کار دلیل و عذری نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفت خدا بپرهیزید و همچون زنی نباشید که رشتههای خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم و خون شما را حرام نمیشمردم و شما نیز خون مرا محترم نمیشمردید؟ آیا کاری کردهام که اکنون خون مرا حلال میشمارید؟
طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردی.
امام علیه السلام: اگر من چنین کاری کردهام در روز معینی خداوند مردم را به سزای اعمالشان میرساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو ای طلحه، آیا خون عثمان را میطلبی؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آوردهای که در سایه او نبرد کنی، در حالی که همسر خود را در خانه نشاندهای. آیا با من بیعت نکردهای؟
طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.
سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشی چیست؟
زبیر: من تو را برای این کار شایستهتر از خود نمیدانم.
امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شورای شش نفری برای تعیین خلیفه رای خود را به علی داد). ما تو را از عبد المطلب میشمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایی افکند. آیا به خاطر داری روزی را که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از قبیله بنی غنم عبور میکرد؟ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتی که علی از شوخی خود دستبر نمیدارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو ای زبیر با او میجنگی ودر آن حال ستمگر هستی.
زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمیآمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمیکنم.
زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت و به سوی عایشه بازگشت و جریان را به او گفت. وقتی عبدالله از تصمیم پدر آگاه شد، برای بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آوردهای و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومیروی؟
به خدا سوگند، تو از شمشیرهایی که علی برافراشته است میترسی، زیرا میدانی که آنها را جوانمردانی به دوش میکشند.
زبیر گفت:من قسم خوردهام که با علی نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟
عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامی را آزاد کنی. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.
این جریان حاکی از نگرش سطحی زبیر به حوادث است. او با یادآوری حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سوگند میخورد که با علی علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده میگیرد و سوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا میگذارد.
اوضاع گواهی میدهد که برخورد نظامی قطعی است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهای خود بپردازند.
در مناطقی که مردم به صورت قبیلهای زندگی میکنند ، زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتی به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمی به آنان میبخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در میآمد وشمار آنان را افزون میکرد. ولی احنف با هوشیاری دریافت که همکاری با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنی درک کرد که خون عثمان بهانهای بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبی وکنار زدن علی علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید و از پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیری کرد.
کناره گیری احنف برای ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضی بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولی چون برای او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خودداری کرد. وقتی امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند و از نزدیک با او مذاکره کنند، ولی او اجازه ملاقات نداد. پس چارهای جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وی برود.
عایشه بر استری سوار شد وگروهی از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضی، که بزرگ قبیله اَزُد بود و مقامی نزد مردم یمن داشت، رفت و اجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وی گفت: نیازی نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزی را میبینم که شما نمیبینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنی ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا میترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضی بصره را برای همراهی با ناکثان جلب کرد.
نویسنده:آیت الله سبحانی
منبع: کتاب فروغ ولایت
پینوشتها:
۱- الجمل، ص۱۶۷٫
۲- الجمل، ص، ۱۷۰-۱۶۷٫
۳- نهج البلاغه، خطبه ۳۱٫