چهارشنبه , ۲۶ دی ۱۴۰۳
آخرین مقالات :
خانه » توصیه های امیر المومنین (ع) به سران فتنه جمل

توصیه های امیر المومنین (ع) به سران فتنه جمل


 

علی علیه السلام در ربذه بود که از کودتای خونین ناکثین آگاه شد ودر ذی قار بود که تصمیم قاطع بر تادیب مخالفان گرفت.

اعزام شخصیتهایی مانند امام مجتبی علیه السلام و عمار به کوفه، شور و هیجانی در مردم کوفه پدید آورد و موجب شد که گروهی به سوی اردوگاه امام -علیه السلام در ذی قار بشتابند. پس، علی علیه السلام با قدرت رزمی بیشتر منطقه ذی قار را به عزم بصره ترک گفت.

آن حضرت، همچون پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می‏خواست پیش از رویارویی در میدان نبرد حجت را بر مخالفان تمام کند; هرچند حقیقت‏ بر آنان آشکار بود. از این رو، نامه‏های جداگانه‏ای برای سران ناکثین، یعنی طلحه و زبیر و عایشه، فرستاد و در هر سه نامه عمل آنان را محکوم کرد وکشتار نگهبانان دار الاماره و بیت المال بصره را سخت مورد انتقاد قرار داد و به سبب ستمی که نسبت ‏به عثمان بن حنیف روا داشته بودند آنان را شدیدا نکوهش نمود. امام علیه السلام هر سه نامه را به وسیله صعصعه بن صوحان فرستاد.

او می‏گوید:

نخست‏ با طلحه ملاقات کردم و نامه امام علیه السلام را به او دادم. وی پس از خواندن نامه گفت که آیا اکنون که جنگ بر علی فشار آورده است، انعطاف نشان می‏دهد؟ سپس با زبیر ملاقات کردم و او را نرمتر از طلحه یافتم.سپس نامه عایشه را به او دادم، ولی او را در برپایی فتنه و جنگ آماده تر از دیگران یافتم. وی گفت:من به خونخواهی عثمان قیام کرده‏ام و به خدا سوگند که این کار را انجام خواهم داد.

صعصعه می‏گوید:پیش از آنکه امام علیه السلام وارد بصره شود، به حضور او رسیدم. او از من پرسید که در پشت ‏سر چه خبر است. گفتم:گروهی را دیدم که جز جنگ با تو خواسته دیگری ندارند. امام فرمود: والله المستعان.۱

وقتی علی علیه السلام از تصمیم قطعی سران آگاه شد، ابن عباس را خواست و به او گفت: با این سه نفر ملاقات کن و به سبب حق بیعتی که بر گردنشان دارم با آنان احتجاج کن. وی وقتی با طلحه ملاقات کرد ویاد آور بیعت او با امام شد، در پاسخ ابن عباس گفت:من بیعت کردم در حالی که شمشیر بر سرم بود. ابن عباس گفت: من تو را دیدم که با کمال آزادی بیعت کردی; به این نشانه که در وقت ‏بیعت، علی به تو گفت که اگر می‏خواهی او با تو بیعت کند و تو گفتی که تو با او بیعت می‏کنی.طلحه گفت:درست است که علی این سخن را گفت، ولی در آن هنگام گروهی با او بیعت کرده بودند و مرا امکان مخالفت نبود…

آنگاه افزود: ما خواهان خون عثمان هستیم و اگر پسر عم تو خواهان حفظ خون مسلمانان است قاتلان عثمان را تحویل دهد وخود را از خلافت‏ خلع کند تا خلافت در اختیار شورا قرار گیرد و شورا هر که را خواست انتخاب کند. در غیر این صورت، هدیه ما به او شمشیر است.

ابن عباس فرصت را غنیمت‏ شمرد و پرده را بالا زد و گفت: به خاطر داری که تو عثمان را ده روز تمام محاصره کردی و از رساندن آب به درون خانه او مانع شدی و آن گاه که علی با تو مذاکره کرد که اجازه دهی آب به درون خانه عثمان برساند، تو موافقت نکردی و وقتی که مصریان چنین مقاومتی را مشاهده کردند، وارد خانه او شدند و او را کشتند و آن گاه مردم با کسی که سوابق درخشان وفضائل روشن و خویشاوندی نزدیکی با پیامبر داشت ، ‏بیعت کردند و تو و زبیر نیز بدون اکراه و اجبار بیعت کردید. اکنون آن را شکستید. شگفتا! تو در خلافت ‏سه خلیفه پیشین ساکت و آرام بودی، اما نوبت ‏به علی که رسید از جای خود کنده شدی.

به خدا سوگند، علی کمتر از شما ها نیست. اینکه می‏گویی باید قاتلان عثمان را تحویل دهد، تو قاتلان او را بهتر می‏شناسی، ونیز می‏دانی که علی از شمشیر نمی‏ترسد.

در این هنگام طلحه، که در ضمیر خود شرمنده منطق نیرومند ابن عباس شده بود، مذاکره را خاتمه داد وگفت: ابن عباس، از این مجادله‏ها دست‏ بردار. ابن عباس می‏گوید: من فورا به سوی علی علیه السلام شتافتم و نتیجه مذاکره را یاد آور شدم. آن حضرت به من دستور داد که با عایشه نیز مذاکره کنم و به او بگویم:لشگر کشی شأن زنان نیست و تو هرگز به این کار مامور نشده‏ای، ولی به این کار اقدام کردی و همراه با دیگران به سوی بصره آمدی و مسلمانان را کشتی و کارگزاران را بیرون کردی و در را گشودی و خون مسلمانان را مباح شمردی. به خود آی که تو از سخت ترین دشمنان عثمان بودی.

ابن عباس سخنان امام علیه السلام را به عایشه بازگو کرد و او در پاسخ گفت: پسر عموی تو می‏اندیشد که بر شهرها مسلط شده است. به خدا سوگند، اگر چیزی در دست اوست، در اختیار ما بیش از اوست.

ابن عباس گفت: برای علی فضیلت و سوابقی در اسلام است و در راه آن رنج ‏بسیار برده است. وی گفت: طلحه نیز در نبرد احد رنج فراوان دیده است.

ابن عباس گفت: گمان نمی‏کنم در میان اصحاب پیامبر کسی بیش از علی در راه اسلام رنج کشیده باشد. در این هنگام عایشه از در انصاف وارد شد وگفت:علی غیر از این، مقامات دیگری نیز دارد. ابن عباس از فرصت استفاده کرد و گفت: تو را به خدا از ریختن خون مسلمانان اجتناب کن. او در پاسخ گفت: خون مسلمانان تا لحظه‏ای ریخته می‏شود که علی و یاران او خود را بکشند.

ابن عباس می‏گوید: از سستی منطق ام المؤمنین تبسم کردم وگفتم: همراه علی افراد با بصیرتی هستند که در این راه خون خود را می‏ریزند.سپس محضر او را ترک کرد.

ابن عباس می‏گوید:

علی علیه السلام به من سفارش کرده بود که با زبیر نیز گفتگو کنم و حتی المقدور او را تنها ملاقات نمایم و فرزند وی عبد الله در آنجا نباشد.من برای اینکه او را تنها بیابم دو باره مراجعه کردم، ولی او را تنها نیافتم.بار سوم او را تنها دیدم و او از خادم خود به نام «شرحش‏» خواست که به احدی اجازه ندهد وارد شود. من رشته سخن را به دست گرفتم. ابتدا او را خشمگین یافتم ولی به تدریج او را رام کردم. وقتی خادم او از تاثیر سخنان من آگاه شد، فورا فرزند او را خبر کرد و چون او وارد مجلس شد من سخن خود را قطع کردم. فرزند زبیر برای اثبات حقانیت قیام پدرش خون خلیفه و موافقت ام المؤمنین را عنوان کرد. من در پاسخ گفتم:خون خلیفه بر گردن پدر توست; یا او را کشته یا لااقل او را کمک نکرده است. موافقت ام المؤمنین هم دلیل بر استواری راه او نیست. او را از خانه‏اش بیرون آوردید، در حالی که رسول اکرم به او گفته بود:«عایشه! مبادا روزی برسد که سگان سرزمین حوأب بر تو بانگ زنند».

سرانجام به زبیر گفتم:سوگند به خدا، ما تو را از بنی هاشم می‏شمردیم. تو فرزند صفیه خواهر ابوطالب وپسر عمه علی هستی. چون فرزندت عبد الله بزرگ شد ، پیوند خویشاوندی را قطع کرد.۲

ولی از سخنان علی علیه السلام در نهج البلاغه استفاده می‏شود که وی از ارشاد طلحه کاملا مایوس بود و از این رو به ابن عباس دستور داده بود که فقط با زبیر ملاقات ومذاکره کند و شاید این دستور مربوط به ماموریت دوم ابن عباس بوده است.

 

 

اینک کلام بلیغ امام در این مورد:

«لا تلقین طلحه فانک ان تلقه تجده کالثور عاقصا قرنه، یرکب الصعب و یقول هو الذلول! و لکن الق الزبیر فانه الین عریکه فقل له یقول‏ابن خالک عرفتنی بالحجاز وانکرتنی بالعراق.فما عدا مما بدا؟»۳

با طلحه ملاقات مکن، زیرا اگر ملاقاتش کنی او را چون گاوی خواهی یافت که شاخهایش به دور گوشهایش پیچیده باشد. او بر مرکب سرکش سوار می‏شود و می‏گوید رام و هموار است! بلکه با زبیر ملاقات کن که نرمتر است و به او بگو که پسر دایی تو می‏گوید: مرا در حجاز شناختی و در عراق انکار کردی. چه چیز تو را از شناخت نخست ‏بازداشت؟

 

امام (ع) با طلحه و زبیر ملاقات می‏کند

 

در جمادی الثانی سال‏۳۶ هجری، امام علیه السلام در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد و هر دو طرف به اندازه‏ای به هم نزدیک شدند که گوشهای اسبانشان به هم می‏خورد. امام علیه السلام نخست‏ با طلحه وسپس با زبیر به شرح زیر سخن گفت:

امام‏ علیه السلام: شما که اسلحه و قوای پیاده و سواره آماده کرده‏اید، اگر برای این کار دلیل و عذری نیز دارید بیاورید، در غیر این صورت از مخالفت ‏خدا بپرهیزید و همچون زنی نباشید که رشته‏های خود را پنبه کرد. آیا من برادر شما نبودم و خون شما را حرام نمی‏شمردم و شما نیز خون مرا محترم نمی‏شمردید؟ آیا کاری کرده‏ام که اکنون خون مرا حلال می‏شمارید؟

طلحه: تو مردم را بر کشتن عثمان تحریک کردی.

امام علیه السلام: اگر من چنین کاری کرده‏ام در روز معینی خداوند مردم را به سزای اعمالشان می‏رساند وآن هنگام حق بر همگان آشکار خواهد شد. تو ای طلحه، آیا خون عثمان را می‏طلبی؟خدا قاتلان عثمان را لعنت کند. تو همسر پیامبر را آورده‏ای که در سایه او نبرد کنی، در حالی که همسر خود را در خانه نشانده‏ای. آیا با من بیعت نکرده‏ای؟

طلحه: بیعت کردم، اما شمشیر بر سرم بود.

سپس امام علیه السلام رو به زبیر کرد و گفت: علت این سرکشی چیست؟

زبیر: من تو را برای این کار شایسته‏تر از خود نمی‏دانم.

امام علیه السلام: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شورای شش نفری برای تعیین خلیفه رای خود را به علی داد). ما تو را از عبد المطلب می‏شمردیم تا اینکه فرزندت عبد الله بزرگ شد و میان ما جدایی افکند. آیا به خاطر داری روزی را که پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم از قبیله بنی غنم عبور می‏کرد؟ رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به من نگریست وخندید ومن نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتی که علی از شوخی خود دست‏بر نمی‏دارد وپیامبر به تو گفت: به خدا سوگند، تو ای زبیر با او می‏جنگی ودر آن حال ستمگر هستی.

زبیر: صحیح است واگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمی‏آمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمی‏کنم.

زبیر تحت تاثیر سخنان امام علیه السلام قرار گرفت و به سوی عایشه بازگشت و جریان را به او گفت. وقتی عبدالله از تصمیم پدر آگاه شد، برای بازگردانیدن او از تصمیم خویش، به شماتت او برخاست وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آورده‏ای و اکنون که یک طرف نیرومند شده است طرف دیگر را رها کرده ومی‏روی؟

به خدا سوگند، تو از شمشیرهایی که علی برافراشته است می‏ترسی، زیرا می‏دانی که آنها را جوانمردانی به دوش می‏کشند.

زبیر گفت:من قسم خورده‏ام که با علی نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟

عبد الله گفت: علاج آن کفاره است.چه بهتر که غلامی را آزاد کنی. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزادکرد.

این جریان حاکی از نگرش سطحی زبیر به حوادث است. او با یادآوری حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم سوگند می‏خورد که با علی علیه السلام نبرد نکند، سپس با تحریک فرزند خود سخن پیامبر را نادیده می‏گیرد و سوگند خود را با پرداخت کفاره زیر پا می‏گذارد.

اوضاع گواهی می‏دهد که برخورد نظامی قطعی است. لذا ناکثان بر آن شدند که به تقویت نیروهای خود بپردازند.

در مناطقی که مردم به صورت قبیله‏ای زندگی می‏کنند ، زمام امور در دست رئیس قبیله است و او به صورت مطلق مورد پذیرش است. در میان قبایل اطراف بصره شخصیتی به نام احنف بود که پیوستن او به گروه ناکثان قدرت عظیمی به آنان می‏بخشید ومتجاوز از شش هزار نفر به زیر پرچم ناکثان در می‏آمد وشمار آنان را افزون می‏کرد. ولی احنف با هوشیاری دریافت که همکاری با آنان جز هوا وهوس نیست. او به روشنی درک کرد که خون عثمان بهانه‏ای بیش نیست وحقیقت امر جز قدرت طلبی وکنار زدن علی علیه السلام وقبضه کردن خلافت چیز دیگر نیست. از این رو، به تصویب امام علیه السلام، عزلت گزید و از پیوستن شش هزار نفر از افراد قبیله خود وقبایل اطراف به صفوف ناکثان جلوگیری کرد.

کناره گیری احنف برای ناکثان بسیار گران تمام شد. از او گذشته، چشم امید به قاضی بصره، کعب بن سور، دوخته بودند ولی چون برای او پیام فرستادند، او نیز از پیوستن به صفوف ناکثان خودداری کرد. وقتی امتناع او را مشاهده کردند تصمیم گرفتند که به ملاقات او بروند و از نزدیک با او مذاکره کنند، ولی او اجازه ملاقات نداد. پس چاره‏ای جز این نیافتند که به عایشه متوسل شوند تا او به ملاقات وی برود.

عایشه بر استری سوار شد وگروهی از مردم بصره اطراف مرکب او را گرفتند. او به اقامتگاه قاضی، که بزرگ قبیله اَزُد بود و مقامی نزد مردم یمن داشت، رفت و اجازه ورود خواست. به او اجازه ورود داده شد. عایشه از علت عزلت او پرسید. وی گفت: نیازی نیست که من در این فتنه وارد شوم. عایشه گفت: فرزندم! برخیز که من چیزی را می‏بینم که شما نمی‏بینید.(مقصود او فرشتگان بود که به حمایت مؤمنان، یعنی ناکثان، آمده بودند!) وافزود: من از خدا می‏ترسم، که او سخت کیفر است. وبدین ترتیب موافقت قاضی بصره را برای همراهی با ناکثان جلب کرد.

 

نویسنده:آیت الله سبحانی

منبع: کتاب فروغ ولایت

 

پی‌نوشت‌ها:

۱- الجمل، ص‏۱۶۷٫

۲- الجمل، ص، ۱۷۰-۱۶۷٫

۳- نهج البلاغه، خطبه ۳۱٫