یکی از بسیجیان لشکر 31 عاشورا تعریف می کند: شب عملیات والفجر 8 شهید «محمد شمسی» در حاشیه اروندرود به مانعی بر می خورد و به شدت مجروح می شود. هرچه برادران اصرار می کنند «بیا تو را به عقب برگر... ادامه مطلب
عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم. همین ط... ادامه مطلب
در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد. یک روز آمد و اجازه ی رفتن خواست . گفتم : اگر بروی ، من و مادرت تنها و بی کس می شویم. گفت : فرمان امام است باید بروم. اجازه دادیم . غلامحسین با شور و اشتیاق راه... ادامه مطلب
آن روز ها ، سیمان کمیاب بود و او با هزار زحمت برای منزل مسکونیمان چند کیسه فراهم کرده بود و می خواست شروع به کار کند که فهمید مسجد محله برای تعمیرات ، نیاز به سیمان دارد. بدون هیچ تردیدی ، چ... ادامه مطلب
محمد ، سنگ صبور بچه ها بود و در اوج درگیری ها و مقاومت بچه های خرمشهر ، علیرغم فشارهای روحی و جسمی ناشی از شرایط آن روزها از رسیدگی به اوضاع و احوال بچه ها غافل نبود و همواره سعی می کرد که ب... ادامه مطلب
مراسم بزرگداشت پسر خاله ی شهیدم بود. قبل از شروع مراسم ، سری به مسجد زدم. نزدیک مسجد که شدم صوت قرآن به گوشم خورد. خیلی زیبا بود . وارد که شدم یک نفر بیش تر توی مسجد نبود. نزدیک تر رفتم . شن... ادامه مطلب
در پدافند از ، ارتفاعات خیلی به ما سخت گذشت . منطقه وسیع بود ( حدود هفت هشت کیلومتر ) و ما تقریبا در محاصره کامل بودیم . چند روز تدارکات هم نرسید . گرسنگی جمعی ، هم غم انگیز است و هم بسیار س... ادامه مطلب
توی جزیره کنار سنگر نشسته بودیم . به مهدی گفتم : برویم کنار آب و چای درست کنیم. من مشغول دم کردن چای شدم ، مهدی هم رفت توی آب و مشغول آب تنی شد. از آب که بیرون آمید ، نشستم روی یکی از پل های... ادامه مطلب
او وقتی از جبهه بر می گشت یک راست سری به خانه ی یکی از بستگانمان که پدرشان را از دست داده بودن می زد و دست نوازش بر سر بچه های آنها می کشید و از آنها احوال می پرسید. یک بار وقتی دید تلمبه ی... ادامه مطلب