دانشجوی سال چهارم رشته ی پزشکی بود. یک روز دختر بچه ای را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه برای من ناشناس بود. پرسیدم: این دختر کیست؟ گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با ف... ادامه مطلب
در روزهای عزاداری محمد حسین، مسجد محل خیلی شلوغ بود. همه کسانی که او را می شناختند، آمده بود ند که در نبود او با ما همدری کنند. یک روز که از مسجد به خانه بر گشتم، یکی از دوستانم را دیدم.... ادامه مطلب
پسرم معلم بود. صبح ها خیلی زود تر از شروع کلاس به مدرسه می رفت و شب ها دیر بر می گشت. یک روز از او پرسیدم: چرا اینقدر زود می روی و دیر بر می گردی؟ در جوابم گفت: یکی از شاگردانم فلج است. به ا... ادامه مطلب
سه چهار روز از عملیات خیبر گذشته بود. پاتک دشمن، رزمندگان اسلام را تحت فشار قرار داده بود. به همین دلیل نیروهای ما منطقه را ترک کردند. اما د ر همین حال آقای کاخکی به سمت جلو حرکت می کرد و... ادامه مطلب
دوم فروردین سال 1361، عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. من که خلبانی هلیکوپتر شنوک را به عهده داشتم کار جابهجایی نیروها به پشت خط مقدم را انجام می دادم. هواپیماهای عراقی تلاش می کردند ب... ادامه مطلب
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، با هم به گلزار شهدا رفتیم. همان طور که بین قبر ها راه می رفتیم و فاتحه می خواندیم، کارگری را دیدیم که مشغول کندن یک قبر است و قربان علی رو به من کرد و گف... ادامه مطلب
آن روز 9 ساعت پرواز عملیاتی داشتیم و از نظر پروازی رکورد جدیدی زده بودیم . برای آنکه زمان را از دست ندهیم حتی هلیکوپتر را بدون آنکه خاموش کنیم سوخت می زدیم و بلافاصله به پرواز در می آمدیم.... ادامه مطلب
پدرم 60 ساله بودند که به جبهه رفتند و به امداد گری مشغول شدند. آن طور که همرزمانش تعریف می کنند. یک روز صبح، موقع نماز، پدر به اصرار بقیه ی رزمندگان، پیش نماز می شود. امال وقتی نماز شروع... ادامه مطلب
گاهی که با هم صحبت می کردیم، سید امیر می گفت: دوست دارم مانند جدم امام حسین موقع شهادت سر د ر بدن نداشته باشم. د وست دارم مثل حضرت علی اکبر بد نم تکه تکه شود. وقتی سید امیر به شهادت رسید، ... ادامه مطلب
عملیات فتح المبین از جمله عملیاتهای بود که هوانیروز با توان رزمی بالایی در آن شرکت داشت. در این عملیات، هوانیروز به دو طریق عمل کرد. از طرفی یگانهای زمینی یا منابع اطلاعاتی، محل تجمع و تح... ادامه مطلب
وقتی عباس در جبهه بود، فرزندش به دنیا آمد. کمی بعد که برای دیدن بچه به مرخصی آمد، احساس کردم که به بچه بی توجه است. خیلی کم او را بغل می کرد. زیاد نوازشش نمی کرد. یک روز از او پرسیدم: چرا... ادامه مطلب
شب بود و برف شدیدی می بارید. اما پدر هنوز نیامده بود. زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون می دیدیم. مادر هر چند گاهی کنار پنجره می رفت و به د ر چشم می دوخت. پدر تازه به مرخصی آمده بود و می خواست... ادامه مطلب
بیش از یک سال بود که عراق بخشی از جنوب کشور را اشغال کرده بود. این وضع چون خاری بر دل ما میخلید و همه آنهایی که دلشان برای ایران و اسلام می سوخت از این موضوع زجر می کشیدند. در آن روزها ما د... ادامه مطلب
وقتی تصمیم گرفت که به برود، پیش پدرش و گفت اگر اجازه بدهید، من می خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: تو الان در بسیج خدمت می کنی. چیزی به سربازی ات نمانده فعلاً بمان تا وقت خدمتت برسد. محمد رضا... ادامه مطلب