در عملیات “مسلم بن عقیل ” هلیکوپترهای هوانیروز در اطراف سومار مستقر شده بودند. در آن عملیات نیروهای ما ارتفاعات “کهنه ریک ” و “گیسکه” را به تصرف در آورده... ادامه مطلب
آن شب همه خوشحال بودیم چون در طول روز توانسته بودیم در یک شناسایی رزمی بیش از 17 تانک دشمن را بزنیم و تعدادی از عراقی ها را به اسارت در آوریم و به پشت جبهه تخلیه کنیم. همه بچه ها با شوق و... ادامه مطلب
بهار سال 67 بود. نزدیک به یک سال بود که به هوانیروز کرمانشاه منتقل شده بودم و به دلایلی خانواده ام در اصفهان زندگی می کردند. اواسط خرداد ماه از طرف گردان تک به من ابلاغ شد که برای 20روز به... ادامه مطلب
مدتی بود که عراق شهر دزفول را هر شب مورد اصابت موشکهای ” فراگ ” قرار می داد . آنچه مسلم بود این موشکها از داخل عراق شلیک نمی شدند، بلکه این شلیکهای از نقطه نزدیکتری انجام می گ... ادامه مطلب
… داشتم با خودکارم ، کاغذ روی میز را خط خطی می کردم . حوصله ام حسابی سر رفته بود . چشمم که به محمد رضا الهی خورد نگاهمان در هم قفل شد . او هم با نگاهش سوال کرد : موضوع از چه قرار است ؟... ادامه مطلب
… هیچ وقت فکر نمی کردم دو نفر آدم ، این همه خون داشته باشند . منور را که هوا فرستادند ، چشمم دید . کف قایق پر از خون بود . همین طور گلوله بود که به طرفمان می آمد . هیچ پناهگاهی جز... ادامه مطلب
همه اسکله به هم ریخت . هنوز صدای تق تق پوتینهای آنها روی کف اسکله توی گوشم است . وقتی مطمئن شدم حسابی کار از کار گذشته است که صدای آژِپر خطر اسکله در دریا پیچید . بین عربده کشیدن عراقیها ، ص... ادامه مطلب
دریا آرام بود و من تشنه بودم . پارو زدن حسابی عرقم را در آورده بود . نمی دانم چند ساعت بود که روی آب بودم .الهی هم مثل من بود . صدای نفس نفس زدنش به گوشم می رسید . دلم می خواست آب دریا شیری... ادامه مطلب
راستش شايد براي همين بود كه اينقدر كشته و مرده غواص شدن بوديم كه تير بخوري و رگههاي خونت با آب شور خليج فارس در هم بياميزد و آب تو را ببرد و كسي جز دريا نداند كه كجايي؟ به گزارش سایت ساجد... ادامه مطلب
هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز تحمل . این وضعیت 45 دقیقه طول کشید . وقتی بلند شد و ایستاد ، انگار دنیا را به ما دادند . فکر کردیم می خواهد برود… ، ولی دقتی دست برد و زیپ شلوارش را پایی... ادامه مطلب
صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من... ادامه مطلب
شبی برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعای ما و شب آخر عمر ماست می خواهیم برای حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون می خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. (پدرش در هیأت اصفهان میان د... ادامه مطلب
یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف میکرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه... ادامه مطلب
شب قبل از عملیات کربلای5 خواب عجیبی دیدم. دیدم شب عملیات است و همراه بچههای گردانمان شور گرفتهایم به سر و سینه میزدیم و یا حسین یا حسین میگفتیم. با کمال تعجب دیدم که در وسط حلقة ماتم رزم... ادامه مطلب
وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دستهها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح میداد، چهرة او را با تحیر نگاه میکردم. چشمهایم را مالیدم. به چهرههای جدی، اما صمیمی بقیه بچهها نگاه کر... ادامه مطلب