کلی مرید دور خودش جمع کرده بود. ادعا میکرد امامزمان را در جبهه میبیند. با ادعای مشاهده و تعریف کردن خوابهای ملاقاتهایش رزمندهها را مجذوب خود کرده بود، بهطوریکه کارهای شخصی او را بچه... ادامه مطلب
شب عملیات رمضان من آرپیجیزن بودم و دو کمک آرپیجیزن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهیها را میشکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهست... ادامه مطلب
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش میگفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را میخواهی چکار؟ گفت: میخواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی ز... ادامه مطلب
بعد از اینکه گردوغبار ناشی از انفجار خمپاره فرو نشست، به طرف من برگشت. درحالیکه با دستش چشم خونآلودة ترکش خوردهاش را میفشرد، گفت: آخ چشمم! به شوخی گفتم: «چشمت درآد، میخواستی نیایی جبهه،... ادامه مطلب
«بريم غواص بشيم؟… من دقت كردم، تو اين عمليات هاى آخرى غواص ها بيشتر رفتن واسه خط شكنى. من فكر مى كردم زرهى خوبه. اما غواصى يه چيز ديگه است…» باچه عشقى هم تعريف مى كرد «فكرش را بك... ادامه مطلب