نزدیک سال نو بود و من در خانه سفره ی هفت سین چیده بودم. علی اصغر که برای زیارت به مشهد رفته و بر گشته بود، به خانه ی ما آمد. وقتی سفره هفت سین را دید، گفت: چرا این سفرته را پهن کرده ای؟ گفت... ادامه مطلب
در اسفند ماه سال 1379 ارد وی یاد عزیزان به قصد دیدار والدین شهدا از مناطق جنگی جنوب، برگزار گردید و تعدادی از والدین محترم شهیدان راهی مناطق جنگی شدند تا به یاد فداکاری عزیزانشان تسلی یابند... ادامه مطلب
یک بار که محمد رضا به مرخصی آمده بود، مادرش به او گفت: محمد رضا! اگر می خواهی به جبهه بروی، برو ولی د رس را هم فراموش نکن تا بتوانی بروی دانشگاه. محمد رضا خیلی جدی گفت: من مدت هاست که در... ادامه مطلب
آن طور که همرزمانش تعریف می کنند، رمضان و شش نفر دیگر از دوستانش بعد از آزاد کردن محوری که د ر دست ضد انقلاب بوده، د ر حال برگشت به مقر خود بوده اند که با کومله ها درگیر می شوند. چهارنفر... ادامه مطلب
شهید دشتی به شهید کاوه علاقه ی زیادی داشت و د ر بیشتر ماموریت ها همراه او بود. وقتی خبر رسید که سردار بزرگ محمود کاوه به شهادت رسیده است، شهید دشتی برای این که روحیه بچه ها تضعیف نشود، خوش... ادامه مطلب
هشت تا دختر داشتم و فرزند نهم را باردار بودم. یک شب در عالم خواب دیدم که سید بزرگواری وارد خانه مان شد و یک گردنبند به شکل قلب به گردنم انداخت. روی دو طرف گردنبند نوشته بود: زین العابدین.... ادامه مطلب
در شب عملیات کربلای 2، جیره غذای سه روز را تحویل رزمندگان دادند. محسن وقتی غذایش را گرفت ريال شروع کرد به خوردن و با خنده و شوخی همه ی غذایش را خورد. با تعجب به او گفتیم: این غذا مال سه روز... ادامه مطلب
علی رضا در تمام راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت می کرد. د ر روز یک شنبه ی خونین من همراه او بودم. جمعیت زیادی مقابل منزل آیت ا… شیرازی جمع شده بودند. تیر اندازی شروع شد و عده... ادامه مطلب
وقتی به اهواز رسیدیم، ما را به محل ستاد منتقل کردند. اولین کاری که سید محمد انجام داد، رفتن به حمام بود. گفتم: آقا سید! ما تازه رسیده ایم. نکند خسته شده ای؟ گفت: نه منطقه جای متبرکی است.... ادامه مطلب
دانشجوی سال چهارم رشته ی پزشکی بود. یک روز دختر بچه ای را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه برای من ناشناس بود. پرسیدم: این دختر کیست؟ گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با ف... ادامه مطلب
در روزهای عزاداری محمد حسین، مسجد محل خیلی شلوغ بود. همه کسانی که او را می شناختند، آمده بود ند که در نبود او با ما همدری کنند. یک روز که از مسجد به خانه بر گشتم، یکی از دوستانم را دیدم.... ادامه مطلب
پسرم معلم بود. صبح ها خیلی زود تر از شروع کلاس به مدرسه می رفت و شب ها دیر بر می گشت. یک روز از او پرسیدم: چرا اینقدر زود می روی و دیر بر می گردی؟ در جوابم گفت: یکی از شاگردانم فلج است. به ا... ادامه مطلب
سه چهار روز از عملیات خیبر گذشته بود. پاتک دشمن، رزمندگان اسلام را تحت فشار قرار داده بود. به همین دلیل نیروهای ما منطقه را ترک کردند. اما د ر همین حال آقای کاخکی به سمت جلو حرکت می کرد و... ادامه مطلب
آخرین بار که پدر می خواست به جبهه برود، چند تا عکس به من داد و گفت: دخترم! این عکس ها را امانت نگه دار! پرسیدم: بابا! چرا این عکس ها را از آلبوم د ر آورده ای؟ مرا بوسید و گفت: یک روز عمو... ادامه مطلب