شهر پر بود از سکوت، پر بود از فریاد خاموشی، انگار کسی او را نمی شناخت، یا کسی نمی دانست لحظه اروج او همین امروز است.
انگار شهر پر بود از رنگ های بی رنگی، رنگ سیادت سید را کسی انگار نمی شناخت. بنرهای پررنگ محله ما هم رنگی از او به همراه نداشتند.
در و دیوار شاید دیگر تاب او را ندارند. نه در و دیوار، که اهل این دیوارها به دیوارها رو کرده اند و نمی دانم اگر روزی چراغ به دست بگیرم و عکس سید را به این و آن نشان بدهم کسی او را خواهد شناخت؟!
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
آخر آنان که دم از هنر متعهد می زنند و منشور می دهند و هدیه می دهند و مدعی اند هم صدایشان در نمی آید…
شاید این بغض از سر عشق است. مگر نه این که عاشق همه اش معشوق است و مگر نه این که هستی او بسته به هستی معشوقش…
سید مرتضی نمی دانم سیدالشهدایی اهل قلمت را هنوز کسی می شناسد، یا هنوز کسی باور دارد یا نه. نمی دانم رنگ خدایی قلمت را کسی می بیند، یا بی رنگی بنرهای رنگی چیپس و پفک و کوکاکولا و نوکیا و اچ پی و… چشممان را کور کرده…
سید مرتضی، شهادتت عجب غمگین است. غمگین است که تو می خندی و من گریانم. نه این که از وصالت غمگین باشم و یا به دوریت تاب نیاورم. که خنده ات را می بینم و می بینم که تو خوشحالی و سرشار. اما غم من از این همه بی رنگی بعد از توست…
سید اینجا سرایی برای تو نیست. آن زمان که بودی و انگشت شماری می شناختنت، سرای دنیا جایی برای تو نبود و آن زمان که پرکشیدی و آنان که تا دیروز شمشیرهاشان برای تو آخته بود، به تشییعت آمدند و مدحت گفتند سرایی برای تو نبود، و امروز که همانها خون به دلم می کنند و تو را از من و از ما می گیرند، سرایی برای تو نیست مگر در دل من.
در دل من، در این سرا که به خونم آبیاریش می کنم تا ابد بمان. تا ابد بمان سید مرتضی…
*****
پی نوشت:
این چند سطر را روز شهادت سید مرتضی نوشتم ولی قصد انتشارش را نداشتم تا امروز به این خبر برخوردم (اصغر فرهادی توسط شهرداری هنرمند متعهد شناخته شد!) و…
اللّهم عجّل لولیّک الفرج
شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۰
یک دیدگاه
دربند
سلام استفاده كردم از سايتتون
مخصوصا پوستر بحرين در خون
پيروز باشي