قصرى که قبلاً حاکم پرتغالى در کشور موزامبیک در آن استقرار داشت و حکومت میکرد، همان قصرى بود که «سامورا ماشل» رهبر انقلابىِ موزامبیک -که بعد هم کشته شد- در آنجا زندگى میکرد! او از من هم در همان قصر پذیرایى کرد و من دیدم که وضع با گذشته فرق نکرده است! در آنجا فرشى بود که من مشغول نگاه کردن به آن شدم. گفت: این از آن فرشهایى است که از زمان پرتغالیها مانده است. دیدم نه فقط در همان قصر و در همان تشریفات زندگى میکردند، بلکه به همان روش هم زندگى میکردند! انگار نه انگار که اینها یک گروه انقلابى و مردمىاند؛ که واقعاً مردمى هم نبودند و اصلاً در آنجا از مردم خبرى نبود!
ما وقتى مىخواستیم وارد سالن میهمانى بشویم، دیدیم در کنار درِ بزرگى که این سالن را به سالن پذیرایى وصل میکرد، دو نفر ایستادهاند؛ درست مثل غلامهاى افسانهاى در دربار سلاطین که در آن، حاکم پرتغالى هم همانطور زندگى میکرده است!
واقعاً دو نفر غلام سیاه بودند! حالا این دو نفر، سیاه بودند؛ اما دیگر غلام نبودند؛ چون خود حاکم هم از همان گروه بود! این دو نفر مأمور با لباسهاى مشخصى، غلام گونه دو طرف در ایستاده بودند و باید طورى عمل میکردند که وقتى سلطان – یعنى همین رهبر انقلابى – با میهمانش که من بودم، در مقابل این در مىرسیدیم، این دو لتِ در به طور برابر و طاقباز باز شده باشد و اینها در حال تعظیم باشند و همین کار را هم کردند! من لبخند مىزدم و نگاه میکردم؛ بعد هم با او – که خودش را مثل همان حاکم پرتغالى، با همان ژستها گرفته بود! – وارد سالن میهمانى شدیم.
منبع خبر : http://www.khamenei.ir