پس از مدتی – یکی، دو ماه – که در آن مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود؛ یعنی معلمش مرد مسنّی بود. شاید شما در این داستانهای قدیمی، « ملّا مکتبی» خوانده باشید؛ درست همان ملّای مکتبی تصویر شده در داستانها در قصّههای، ما پیش او درس میخواندیم.
من کوچکترین فرد مکتب آن بودم – شاید آن وقت، حدود پنج سالم بودم- و چون هم خیلی کوچک بودم و هم سیّد و پسر عالم بودم، این آقای ملّا مکتبی، صبحها مرا کنار دستش مینشاند و پول کمی، مثلا اسکناس پنج قرانی – آن وقتها اسکناس پنج ریالی بود. اسکناس یک ریالی و دو ریالی شما ندیدهاید- یا دو تومانی از جیب خود بیرون میآورد، به من میداد و میگفت: تو اینها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند.
روز اولی که مارا به مدرسه بردند، یادم است که از نظر من روزی بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که به نظر من – آن وقت – خیلی بزرگ بود. البته شاید آن موقع به قدر نصف این اتاق، یا مقداری بیشتر از این اتاق بود؛ اما به چشمِ کودکیِ آن روز من، جای خیلی بزرگی میآمد. و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی داشت، تاریک و بد بود. مدتی هم آنجا بودیم.
لیکن روز اوّل که ما را دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها بازی میکردند، ما هم بازی میکردیم. اتاق ما کلاس بزرگی بود – باز به چشم آن وقت کودکیِ آن موقع من – و عدهی بچههای کلاس اول،زیاد بود. حالا که فکر میکنم، شاید سی نفر،چهل نفر، از بچههای کلاس اول بودیم و روز پر شور و پر شوقی بود و خاطرهی بدی از آن روز ندارم.
در مورد معلمین اول ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقای « تدّین» بود؛ تا چند سال پیش زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی با او داشتم. مشهد که میرفتم، دیدن ما میآمد. پیرمرد شده بود و با هم تماس داشتیم. یک معلم دیگر داشتیم که اسمش آقای روحانی بود؛ الان یادم است، نمیدانم کجاست. عدهای از معلمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم ـ دورهی دبستان ـ خیلی از معلمین را دورادور میشناختم. البته متاسفانه الان هیچ کدام را نمیدانم کجا هستند. اصلاً زندهاند، نیستند و چه میکنند؛ لیکن بعد از دورهی مدرسه هم با بعضی از آنها ارتباط و آشنایی داشتم.
البته این مدرسهی ما یک مدرسهی به اصطلاح غیردولتی بود، بعلاوه مدرسهی دینی بود که معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدیّن انتخاب شده بودند، و با برنامههای اندکی دینیتر از معمولِ مدارس آن روز، اداره میشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً برنامهی دینی درستی نداشت و کسی توجهی و اعتنایی به آن نمیکرد.
چشم من ضعیف بود، هیچ کس هم نمیدانست، خودم هم نمیدانستم؛ فقط میفهمیدم که چیزهایی را درست نمیبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم چشمهایم ضعیف است؛ پدرم و مادرم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن وقت، وقتی که عینکی شدم، گمان کنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در این دورهی اول مدرسه و اینها این نقصِ کار من بود. قیافهی معلم را از دور نمیدیدم. تختهی سیاه را که از روی آن مینوشتند، اصلاً نمیدیدم، و این مشکلات زیادی را در کار تحصیل من به وجود میآورد.
حالا بچهها خوشبختانه بچهها در کودکی، فوراً شناسایی میشوند و اگر چشمشان ضعیف است، برایشان عینک میگیرند و رسیدگی میکنند. آن وقت اصلاً این چیزها در مدرسه معمول نبود.
گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهی از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶
منبع خبر : http://www.khamenei.ir