از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لکن نمىشد. علت هم این بود که در اهواز، از بس کار زیاد بود، اصلاً از آن محلّى که بودیم، تکان نمىتوانستم بخورم. زیرا کسانى هم که در خرمشهر مىجنگیدند، بایستى از اهواز پشتیبانىشان مىکردیم. چون واقعاً از هیچ جا پشتیبانى نمىشدند.
در آنجا، بهطور کلّى، دو نوع کار وجود داشت. در آن ستادى که ما بودیم، مرحوم دکتر «چمران» فرماندهى آن تشکیلات بود و من نیز همانجا مشغول کارهایى بودم. یک نوع کار، کارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عملیات و کارهاى چریکى و تنظیم گروههاى کوچک براى کار در صحنهى عملیات. البته در اینجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام… مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در یک هواپیما، با هم وارد اهواز شدیم. یک مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشکر ۹۲، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظینى را هم که داشتم همه را مرخّص کردم. گفتم من دیگر به منطقهى خطر مىروم؛ شما مىخواهید حفاظت جانِ مرا بکنید؟! دیگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زیاد گفتند: «ما هم مىخواهیم به عنوان بسیجى در آنجا بجنگیم.» گفتیم: «عیبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند کارهاى خودشان را مىکردند و به من کارى نداشتند.
مرحوم چمران، همراهان زیادى با خودش داشت. شاید حدود پنجاه، شصت نفر با ایشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند که اینها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع کنیم. یعنى دوستانى که آنجا در استاندارى و لشکر بودند، گفتند: «الان میدان براى شکار تانک و کارهاى چریکى هست.» ایشان گفت: «از همین حالا شروع مىکنیم.»
خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بیایم؟» گفت: «خوب است. بد نیست.» گفتم: «پس یک دست لباس هم به من بدهید.» یکدست لباس سربازى آوردند، پوشیدم که البته لباس خیلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خیلى به تن من نمىخورد. چند روزى که گذشت، یکدست لباس درجه دارى برایم آوردند که اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى دیگر، بعد از اینکه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مىکردند که چرا لباس شما رستهى توپخانه نیست؟ چرا رستهى پیاده نیست؟ زرهى چه خصوصیتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را کندم که این امتیازى براى آنها نباشد. بههرحال، لباس پوشیدم و تفنگ هم خودم داشتم…
همان شبِ اوّل رفتیم به عملیات. شاید دو، سه ساعت طول کشید و این در حالى بود که من جنگیدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تیراندازى کنم. عملیات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ این، یک کار ما بود که در اهواز بود و عبارت بود از تشکیل گروههایى که به اصطلاحِ آن روزها، براى شکار تانک مىرفتند. تانکهاى دشمن تا «دوبههردان» آمده بودند و حدود هفده، هیجده یا پانزده، شانزده کیلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههایشان تا اهواز مىآمد. خمپارهى ۱۲۰ یا کمتر از ۱۲۰ هم تا اهواز مىآمد.
بههرحال، این تربیت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست کرد. جاهایى را معیّن کرد براى تمرین. خود ایشان، انصافاً به کارهاى چریکى وارد بود. در قضایاى قبل از انقلاب، در فلسطین و مصر تمرین دیده بود. بهخلاف ما که هیچ سابقه نداشتیم، ایشان سابقهى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قویتر و کار کشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتى صحبت شد که «کى فرماندهى این عملیات باشد؟» بىتردید، همه نظر دادیم که مرحوم چمران، فرماندهى این تشکیلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشکیلات شدیم.
نوع دوم کار، کارهاى مربوط به بیرون اهواز بود. از جمله، پشتیبانى خرمشهر و آبادان و بعد، عملیات شکستن حصر آبادان بود که از «محمدیّه» نزدیکِ «دارخُوِین» شروع شد. همین آقاى «رحیم صفوى» سردار صفوى امروزمان که انشاءاللَّه خدا این جوانان را براى این انقلاب حفظ کند جزو اوّلین کسانى بود که عملیات شکستن حصر را از چندین ماه قبل شروع کرده بودند که بعد به عملیات «ثامنالائمّه» منجر شد…
چند روز بعد از اینکه رفتیم آنجا، (شاید بعد از دو، سه هفته) نامهى امام در رادیو خوانده شد که فلانى و آقاى چمران، در کلّ امور جنگ و چه و چه نمایندهى من هستند.
مصاحبه توسط تهیه کنندگان مجموعه روایت فتح ۱۱/۶/۷۲
منبع خبر : http://www.khamenei.ir