مادر اسیرى – نمىدانم در تبریز بود، یا در جاى دیگر – به من گفت که بچهام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است. شما برو به امام بگو که فداى سرتان، من ناراحت نیستم. این زن، وضع خیلى عجیبى داشت. دیدم جمعیت را مىشکافد و مىآید. نمىگذاشتند بیاید؛ من گفتم بگذارید بیاید، ببینم چه مىگوید. آمد این حرف را زد. از این حرف، من خیلى تحت تأثیر قرار گرفتم. وقتى که خدمت امام آمدم، یادم هم رفت اول بگویم؛ بعد که بیرون آمدم، یادم آمد. به یکى از آقایانى که در آنجا بود، گفتم به امام عرض بکنید، یک جمله ماند. ایشان، پشت درِ حیاط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتى حرف آن زن را گفتم، امام آنچنان چهرهیى نشان دادند و آنچنان رقتى پیدا کردند و گریهشان گرفت که من از گفتنش پشیمان شدم. این، واقعاً خیلى عجیب است. ما اینهمه شهید دادیم، مگر شوخى است؟ هفتادودو تن از یلان انقلاب قربانى شدند، ولى او مثل کوه ایستاد و اصلاً انگار نه انگار که اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اینکه یک اسیر را کشتند، چهرهاش گریان مىشود. اینها چیست؟ من نمىفهمم. آدم اصلاً نمىتواند این شخصیت و این هویت را توصیف کند. غرض، کار شما باید همهى این جوانب را نشان بدهد.
منبع خبر : http://www.khamenei.ir