وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دستهها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح میداد، چهرة او را با تحیر نگاه میکردم. چشمهایم را مالیدم. به چهرههای جدی، اما صمیمی بقیه بچهها نگاه کردم، هیچکس آنطور نبود. انگار هیچکس به جز من متوجه حالت چهرة فرمانده نشده بود، همه غرق در حرفهای او بودند، انگار با شگفتی صحنههای عملیات فردا را پیشاپیش میدیدم و فقط من بودم که محو جلوة تازة چهرهاش بودم. آنقدر نور از چهرة او ساطع بود که تمام خط و خطوط پیشانیاش و تمام جغرافیای خاکآلودة چهرهاش را فرو نشانده بود. بچهها پیش از عملیات میگفتند: فلانی نور بالا میزند. آری، واقعاً نوری از بالا بود که بر چهرة خستگیناپذیر فرماندة جوان ما تابیده بود. همزمان با طلوع آفتاب شبِ عملیات او نور خود را از محور دنیایی تیره و تار ما جمع کرد، در خون شکفت و در دشت وصال طلوع کرد.
سید محمد آرامی (پیرمرد بسیجی از خطه ورامین)