دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش میگفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را میخواهی چکار؟ گفت: میخواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم میخوای بری. باشه! آن گوشه را میبینی آنجا حمام صحرایی است. بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد.
راوی: حاج حسین یکتا