جا به جايي هايي در لشكر انجام شده بود. در اين ميان، شيردل هم مسئوليتي را در گردان بهداري به عهده گرفت.
سرعت نقل و انتقالات، باعث شده بود تا نيروها به طور كامل به هم معرفي نشوند و اين امر، بعضاً مشكلات و ناهماهنگي هايي را به دنبال داشت. در همان اوايل كار، شير دل با مركز ترابري تماس گرفته و تقاضاي آمبولانس مي كند. سربازي كه آن سوي گوشي بود خيلي خشك و جدي پاسخ داد كه اين كار فعلاً مقدور نيست. اصرار پياپي شير دل هم تاثيري در اجابت خواسته او نداشت. او دلخور مي شود و شايد براي اين كه خودي نشان دهد از سرباز مي خواهد تا خودش را معرفي كند. سرباز نيز با خونسردي كامل مي گويد:
ـ هر كي تماس گرفته بايد خودش رو معرفي كند.
شير دل كه بِهِش بر خورده بود صدايش را درشت مي كند و با قاطعيت مي گويد:
ـ من شيردل هستم… شما ؟!
و سرباز كه گويا قصد باج دادن! ندارد با جديت مي گويد:
ـ من هم شيركش هستم…
شيردل كه تاكنون سربازي را به اين جسارت نديده بود با عصبانيت تماس را قطع مي كند و با عجله، خود را به مقر بچه هاي ترابري مي رساند. هر كس او را در آن حال مي ديد مي فهميد كه قصد تنبيه كسي را دارد. شيردل با چهره اي سرخ و نگاهي متورم وارد مقر مي شود.
ورود بي موقع او با قيافه آن چناني، توجه همه را به خود جلب مي كند.
بعضي نيز با تحيّر، نيم خيز مي شوند.
شيردل چشم غره اي به همه مي رود و صدايش را خشن مي كند.
ـ من شيردل هستم، كي بود كه چند لحظه پيش پشت خط بود؟
سربازي نازك اندام از آن ميان برخاست و آمد جلوي او ايستاد.
ـ من بودم قربان!
ـ تو بودي جوجه؟ تو مي خواستي شير بكشي؟ بگو اسمت چيه تا بدم حالت رو جا بيارن؟!
ـ شيركُش هستم قربان… اعزامي از سوادكوه.
شيردل نگاه آرام سرباز را كه مي بيند كمي تأمل مي كند.
ـ يعني واقعاً فاميلي ات شيركُشه؟
ـ بله قربان! رو لباسم نوشته.
هر كس كه از آن اطراف رد مي شد فكر مي كرد لابد يكي از بچه هاي ترابري، تازه داماد يا پدر شده كه صداي خنده و صلوات شان همه جا را پر كرده است.
رضا دادپور
ـ هر كي تماس گرفته بايد خودش رو معرفي كند.
شير دل كه بِهِش بر خورده بود صدايش را درشت مي كند و با قاطعيت مي گويد:
ـ من شيردل هستم… شما ؟!
و سرباز كه گويا قصد باج دادن! ندارد با جديت مي گويد:
ـ من هم شيركش هستم…
شيردل كه تاكنون سربازي را به اين جسارت نديده بود با عصبانيت تماس را قطع مي كند و با عجله، خود را به مقر بچه هاي ترابري مي رساند. هر كس او را در آن حال مي ديد مي فهميد كه قصد تنبيه كسي را دارد. شيردل با چهره اي سرخ و نگاهي متورم وارد مقر مي شود.
ورود بي موقع او با قيافه آن چناني، توجه همه را به خود جلب مي كند.
بعضي نيز با تحيّر، نيم خيز مي شوند.
شيردل چشم غره اي به همه مي رود و صدايش را خشن مي كند.
ـ من شيردل هستم، كي بود كه چند لحظه پيش پشت خط بود؟
سربازي نازك اندام از آن ميان برخاست و آمد جلوي او ايستاد.
ـ من بودم قربان!
ـ تو بودي جوجه؟ تو مي خواستي شير بكشي؟ بگو اسمت چيه تا بدم حالت رو جا بيارن؟!
ـ شيركُش هستم قربان… اعزامي از سوادكوه.
شيردل نگاه آرام سرباز را كه مي بيند كمي تأمل مي كند.
ـ يعني واقعاً فاميلي ات شيركُشه؟
ـ بله قربان! رو لباسم نوشته.
هر كس كه از آن اطراف رد مي شد فكر مي كرد لابد يكي از بچه هاي ترابري، تازه داماد يا پدر شده كه صداي خنده و صلوات شان همه جا را پر كرده است.
رضا دادپور
***
پی نوشت:
ما که رفتیم راهیان نور از همه شما التماس دعا