در هوای یادواره چشمم به دختری میافتد که بغضها و گریههایش دیدنی است. از مادرش میپرسم چرا دخترتان بیتاب شده؟ میگوید عکس پدرش شهید بهرام مهرداد را میان عکسهای شهدا ندیده و گریه میکند. مسئولان یادواره تا متوجه ناراحتی ریحانه دختر شهید میشوند عکس شهید را در تابلوهای متحرک کنار سن به نمایش میگذارند. ریحانه که ناراحت کنار مادر نشسته بود، سعی میکند از میان صندلیهای سالن چهره پدر را ببیند. دیگر مجال صبر نیست و تصمیم میگیرم همان جا با رعنا خاکزاد همسر شهید مهرداد گفتوگو کنم.
از شروع زندگی مشترکشان میپرسم و میگوید: من و بهرام نسبت فامیلی داشتیم، نوه خاله من بود و با خاله ایشان همسایه دیوار به دیوار بودیم. پدر و مادر بهرام ساکن تهران بودند، اما قبل از تولدش به تبریز برمیگردند و بهرام شهریور سال ۵۲ در تبریز متولد میشود. بعد از پیروزی انقلاب در دوران نوجوانی عضو فعال بسیج، مداح و مربی قرآن بود، شعر هم میگفت، شعری که اکنون سر مزارش نوشته شده از سرودههای خود اوست. ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشت و نامش هم غلامرضا بود و شعرهایی که میگفت: را به همین نام امضا میکرد. ما دوم بهمن ۷۴ عقد و مراسم عروسی را مصادف با شب ولادت حضرت زهرا (س) سال ۷۵ برگزار کردیم.
از شروع زندگی مشترکشان میپرسم و میگوید: من و بهرام نسبت فامیلی داشتیم، نوه خاله من بود و با خاله ایشان همسایه دیوار به دیوار بودیم. پدر و مادر بهرام ساکن تهران بودند، اما قبل از تولدش به تبریز برمیگردند و بهرام شهریور سال ۵۲ در تبریز متولد میشود. بعد از پیروزی انقلاب در دوران نوجوانی عضو فعال بسیج، مداح و مربی قرآن بود، شعر هم میگفت، شعری که اکنون سر مزارش نوشته شده از سرودههای خود اوست. ارادت خاصی به امام رضا (ع) داشت و نامش هم غلامرضا بود و شعرهایی که میگفت: را به همین نام امضا میکرد. ما دوم بهمن ۷۴ عقد و مراسم عروسی را مصادف با شب ولادت حضرت زهرا (س) سال ۷۵ برگزار کردیم.
زیاد مأموریت میرفت
بعضیها از زندگی آنچنانی پاسدارها میگویند، همین را از همسر شهید میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: پدر بهرام بستنیفروشی داشت و همسرم در نوجوانی در مغازه کمکش میکرد. ما زندگی مشترکمان را در طبقه بالای منزل پدر بهرام که یک اتاق ۹متری بود آغاز کردیم. پنج سال آنجا زندگی کردیم. در این پنج سال بهرام زیاد به مأموریت میرفت. دو ماه بعد از عروسی به مدت۲۰ روز به مأموریت رفت، منزلمان حتی تلفن نداشتیم. غلامرضا با خانه همسایه یا منزل عمویش تماس میگرفت، وسیله نقلیه هم نداشتیم، طلاهای خودم را فروختم تا توانستیم یک موتور بخریم. دخترم بهمن ۷۶ به دنیا آمد، نامش را زینب گذاشت. از بیمارستان که مرخص شدم دوباره بهرام به مأموریت ۲۰ روزه رفت.
بعضیها از زندگی آنچنانی پاسدارها میگویند، همین را از همسر شهید میپرسم، لبخندی میزند و میگوید: پدر بهرام بستنیفروشی داشت و همسرم در نوجوانی در مغازه کمکش میکرد. ما زندگی مشترکمان را در طبقه بالای منزل پدر بهرام که یک اتاق ۹متری بود آغاز کردیم. پنج سال آنجا زندگی کردیم. در این پنج سال بهرام زیاد به مأموریت میرفت. دو ماه بعد از عروسی به مدت۲۰ روز به مأموریت رفت، منزلمان حتی تلفن نداشتیم. غلامرضا با خانه همسایه یا منزل عمویش تماس میگرفت، وسیله نقلیه هم نداشتیم، طلاهای خودم را فروختم تا توانستیم یک موتور بخریم. دخترم بهمن ۷۶ به دنیا آمد، نامش را زینب گذاشت. از بیمارستان که مرخص شدم دوباره بهرام به مأموریت ۲۰ روزه رفت.
نمونه و الگوی فامیل بود
همسر شهید ادامه میدهد: بهرام در ایمان و اخلاق میان فامیل نمونه بود، همیشه باوضو بود. نماز را اول وقت میخواند. موقعی که منزل بود نماز را به جماعت میخواندیم. یک روز گفت: یکی از دوستانش کلاس حفظ قرآن دارد، اما برای کلاس جا ندارد؛ اجازه بده کلاسها در خانه ما برگزار شود، من هم رضایت دادم. هر موقع مسافرت یا جایی میرفتیم کلید خانه را میدادیم، خودشان میآمدند و کلاسشان را برگزار میکردند. هر هفته پنجشنبه یا جمعه سر مزار شهدا میرفتیم. زینب خانم پنج ساله بود که توانستیم یک آپارتمان اجاره کنیم و حدود هشت سال هم مستأجر بودیم. صاحبخانه رضایت نمیداد ما بلند شویم و میگفت: حتی اگر خانه خریدید، اجاره بدهید و همین جا بنشینید. پدرش اردیبهشت سال ۷۸ به رحمت خدا رفت و مسئولیت خانواده را با همراهی برادرش به عهده گرفت. بهرام سه ماه قبل از فوت پدر برای یک دوره آموزشی شش ماهه به اصفهان رفت. بعد قرار شد یک دوره شش ماهه به مشهد برود، اما این بار با ایشان رفتم، چون در نبود ایشان با داشتن یک بچه کوچک سخت میگذشت. در دو سال اول زندگی بهترین دوران همان حضور در مشهد بود.
همسر شهید ادامه میدهد: بهرام در ایمان و اخلاق میان فامیل نمونه بود، همیشه باوضو بود. نماز را اول وقت میخواند. موقعی که منزل بود نماز را به جماعت میخواندیم. یک روز گفت: یکی از دوستانش کلاس حفظ قرآن دارد، اما برای کلاس جا ندارد؛ اجازه بده کلاسها در خانه ما برگزار شود، من هم رضایت دادم. هر موقع مسافرت یا جایی میرفتیم کلید خانه را میدادیم، خودشان میآمدند و کلاسشان را برگزار میکردند. هر هفته پنجشنبه یا جمعه سر مزار شهدا میرفتیم. زینب خانم پنج ساله بود که توانستیم یک آپارتمان اجاره کنیم و حدود هشت سال هم مستأجر بودیم. صاحبخانه رضایت نمیداد ما بلند شویم و میگفت: حتی اگر خانه خریدید، اجاره بدهید و همین جا بنشینید. پدرش اردیبهشت سال ۷۸ به رحمت خدا رفت و مسئولیت خانواده را با همراهی برادرش به عهده گرفت. بهرام سه ماه قبل از فوت پدر برای یک دوره آموزشی شش ماهه به اصفهان رفت. بعد قرار شد یک دوره شش ماهه به مشهد برود، اما این بار با ایشان رفتم، چون در نبود ایشان با داشتن یک بچه کوچک سخت میگذشت. در دو سال اول زندگی بهترین دوران همان حضور در مشهد بود.
ارادت ویژه به آقا
از همسر شهید در مورد فرزندانش میپرسم، پاسخ میدهد: دو دختر دارم؛ زینب خانم ۲۰ ساله و ریحانه خانم هشت ساله که اینجا کنارمان است. بهرام برای بچهها هم پدر بود و هم دوست خوب، بچهها همیشه موقع آمدن پدر به استقبالش میرفتند. همسرم همیشه به بچهها و اقوام و دوستان تأکید میکرد که پیرو ولایت فقیه باشند، به حضرت آقا خیلی ارادت داشت. در کار خیر همیشه پیشقدم بود. وسایل منزل را که میخواستیم عوض کنیم هیچ وقت نمیفروختیم، آنها را به کسانی که نیاز داشتند میدادیم. بهرام در سوریه بود که خبر بارداری دخترمان را به او دادم و گفتم اولین نوههایت دوقلو هستند. خیلی احساساتی شد و از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، اما متأسفانه نوههایش را ندید. من هم موقع به دنیا آمدنشان سوریه بودم، اما دخترم میگفت: حضور بابا را در بیمارستان احساس میکردم.
از همسر شهید در مورد فرزندانش میپرسم، پاسخ میدهد: دو دختر دارم؛ زینب خانم ۲۰ ساله و ریحانه خانم هشت ساله که اینجا کنارمان است. بهرام برای بچهها هم پدر بود و هم دوست خوب، بچهها همیشه موقع آمدن پدر به استقبالش میرفتند. همسرم همیشه به بچهها و اقوام و دوستان تأکید میکرد که پیرو ولایت فقیه باشند، به حضرت آقا خیلی ارادت داشت. در کار خیر همیشه پیشقدم بود. وسایل منزل را که میخواستیم عوض کنیم هیچ وقت نمیفروختیم، آنها را به کسانی که نیاز داشتند میدادیم. بهرام در سوریه بود که خبر بارداری دخترمان را به او دادم و گفتم اولین نوههایت دوقلو هستند. خیلی احساساتی شد و از خوشحالی نمیدانست چه بگوید، اما متأسفانه نوههایش را ندید. من هم موقع به دنیا آمدنشان سوریه بودم، اما دخترم میگفت: حضور بابا را در بیمارستان احساس میکردم.
وی میافزاید: شهید در کارهای منزل کمک میکرد. قبل از اینکه سفره را جمع کنم سریع ظرفها را میشست، ولی از شستن قابلمه بیزار بود، من هم به شوخی میگفتم وقتی میشوری باید همه را بشوری!
بهرام در ۲۲سال زندگی مشترک جای خالی همه را برایم پر کرده بود. پدر، مادر، خواهر و برادرانم همه در شهرستان زندگی میکنند، اما بهرام برایم همه کس بود. خیلی هیأتی بود. گاهی یک شب چند هیأت میرفت و مداحی میکرد. خیلی دوست داشت در خانه خودمان هم هیأت و روضهخوانی داشته باشیم. لحظه تحویل هر سال هم معمولاً مشهد بودیم.
عاشق بچهها بود. در مناسبتها اولین نفری بود که به اقوام زنگ میزد، صله رحمش بهجا بود و هر مشکلی هم داشتند برای حلش پیشقدم میشد. خیلی ریزبین بود؛ مثلاً میگفت: خریدها را از همین مغازههای شهرک انجام دهیم تا کارشان رونق بگیرد. اهل سفر بود و معمولاً در تعطیلات اگر کار مهمی نداشتند مسافرت میرفتیم.
بهرام در ۲۲سال زندگی مشترک جای خالی همه را برایم پر کرده بود. پدر، مادر، خواهر و برادرانم همه در شهرستان زندگی میکنند، اما بهرام برایم همه کس بود. خیلی هیأتی بود. گاهی یک شب چند هیأت میرفت و مداحی میکرد. خیلی دوست داشت در خانه خودمان هم هیأت و روضهخوانی داشته باشیم. لحظه تحویل هر سال هم معمولاً مشهد بودیم.
عاشق بچهها بود. در مناسبتها اولین نفری بود که به اقوام زنگ میزد، صله رحمش بهجا بود و هر مشکلی هم داشتند برای حلش پیشقدم میشد. خیلی ریزبین بود؛ مثلاً میگفت: خریدها را از همین مغازههای شهرک انجام دهیم تا کارشان رونق بگیرد. اهل سفر بود و معمولاً در تعطیلات اگر کار مهمی نداشتند مسافرت میرفتیم.
اعزام به سوریه
خاکزاد از فعالیتهای شهید در بسیج میگوید: همسرم فرمانده چندتا از پایگاههای بسیج بود. یک مدتی جانشین فرمانده حوزه ۲۵۷ علی بن موسیالرضا (ع) بود و بعد هم فرماندهی حوزه ۲۵۹ شهید صیاد شیرازی را بر عهده گرفت.
همسر شهید در خصوص اعزام شهید مهرداد به جبهه مقاومت اسلامی نیز بیان میدارد: هر مأموریتی که میرفت جلب رضایت من برایش مهم بود و تا اعلام رضایت نمیکردم نمیرفت، اما رفتن به سوریه خیلی برای خودم و بچهها سخت بود. هم مدتش طولانی بود و هم اینکه ارتباط گرفتن سخت بود، برای همین مردد بودم که رضایت بدهم یا نه، اما وقتی امام خامنهای فرمودند: دفاع از اسلام مرز ندارد با جان و دل راضی شدم، اما میدانستم و حتی به او میگفتم سوریه تو را از من میگیرد، ولی بعد از مدتی به خاطر حضرت زینب (س) رضایت دادم.
خاکزاد از فعالیتهای شهید در بسیج میگوید: همسرم فرمانده چندتا از پایگاههای بسیج بود. یک مدتی جانشین فرمانده حوزه ۲۵۷ علی بن موسیالرضا (ع) بود و بعد هم فرماندهی حوزه ۲۵۹ شهید صیاد شیرازی را بر عهده گرفت.
همسر شهید در خصوص اعزام شهید مهرداد به جبهه مقاومت اسلامی نیز بیان میدارد: هر مأموریتی که میرفت جلب رضایت من برایش مهم بود و تا اعلام رضایت نمیکردم نمیرفت، اما رفتن به سوریه خیلی برای خودم و بچهها سخت بود. هم مدتش طولانی بود و هم اینکه ارتباط گرفتن سخت بود، برای همین مردد بودم که رضایت بدهم یا نه، اما وقتی امام خامنهای فرمودند: دفاع از اسلام مرز ندارد با جان و دل راضی شدم، اما میدانستم و حتی به او میگفتم سوریه تو را از من میگیرد، ولی بعد از مدتی به خاطر حضرت زینب (س) رضایت دادم.
وی میافزاید: اعزام اولش در آذر ۹۴ بود. زمان اعزام از عقد دخترم تنها سه ماه گذشته بود. هنوز جهیزیه او را فراهم نکرده بودیم، خیلی نگران بودیم. قبل از اعزام هم یکی از دوستانش در سوریه شهید شده بود، قرار بود یک ماه آنجا باشد، اما ۴۸ روز طول کشید. دوباره در اردیبهشت ۹۶ اعزام شد. این بار هم مثل سال ۹۴ کسی از اقوام نمیدانست بهرام به سوریه رفته است. حتی دختر کوچکم ریحانه هم نمیدانست، خود شهید این طور خواسته بود. هفتم تیر ماه بود که به مرخصی آمد و ۱۰ روز ماند. در این مدت همیشه زندگی مشترک خودمان را مرور میکردیم و مکرر از من میخواست حلالش کنم. موقع رفتن رفتارش با دفعات قبل متفاوت بود. از خداحافظی با بچهها تا نحوه بدرقهاش از سوی ما رنگ و بوی دیگری داشت. شبها وقتی کنار ریحانه میخوابید برایش از حضرت رقیه میگفت. بهرام داشت ریحانه را برای شهادتش آماده میکرد. برای بدرقهاش تا جلوی در رفتم، هیچ وقت راضی نمیشد تا پایین بروم، قرآن گرفتم، آب ریختم، سوار ماشین شد تا سر کوچه پشت سرش را نگاه میکرد و دست تکان میداد. ساعت یازده و نیم شب تماس گرفت که به دمشق رسیده است. صبح هم پیام داد که احتمالاً چند روزی نتواند تماس بگیرد. صبح پنجشنبه بعد از اعزامش خواب پریشانی دیدم، اصلاً در حال خودم نبودم. به اصرار بچهها رفتیم بیرون حال و هوایی عوض کنیم. وقتی برگشتیم دیدم تماس بیپاسخ از یکی از دوستان بهرام دارم، وقتی تماس گرفتم گفت: اشتباهی گرفته بودم، اما من دلشوره داشتم. چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت: اگر بیدارید یک امانتی دارید بیاورم. گفتم تشریف بیاورید. وقتی آمد گفت: بهرام مجروح شده، اما فهمیدم که به شهادت رسیده است. فقط دعا کردم پیکرش برگردد.
زخم موشک تاو
یکی از همرزمانش میگفت: ۲۲ تیر ۹۶ تکفیریها با موشک تاو خودروی بهرام را هدف گرفتند و بلافاصله سر از بدنش جدا شد. ماشین هم آتش گرفت و به یکباره شعلهور شد. پیکر بهرام دو روز در خودرو مانده بود و نمیتوانستند انتقال بدهند. بعد از دو روز بچهها پیکر را به عقب میآورند که همان شب به ایران منتقل میشود. چون بهرام خیلی مردمدار و اهل کارهای خیر بود و در کارهای فرهنگی شناختهشده هم بود، مراسم تشییع او بسیار باشکوه برگزار شد.
یکی از همرزمانش میگفت: ۲۲ تیر ۹۶ تکفیریها با موشک تاو خودروی بهرام را هدف گرفتند و بلافاصله سر از بدنش جدا شد. ماشین هم آتش گرفت و به یکباره شعلهور شد. پیکر بهرام دو روز در خودرو مانده بود و نمیتوانستند انتقال بدهند. بعد از دو روز بچهها پیکر را به عقب میآورند که همان شب به ایران منتقل میشود. چون بهرام خیلی مردمدار و اهل کارهای خیر بود و در کارهای فرهنگی شناختهشده هم بود، مراسم تشییع او بسیار باشکوه برگزار شد.
رقیه و حدیثه
همسر شهید ادامه میدهد: اسم نوههایش را خودش در خواب به ما گفت. یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید نام رقیه و حدیثه را تکرار میکرده. ما حتی تا قبل از به دنیا آمدن نوههایم به کسی نگفته بودیم که آنها دو قلو هستند، اما شهید نام رقیه و حدیثه را تکرار کرده و نوههایم را به این دو نام مزین کردیم.
ما به این واقعیت رسیدیم که بهرام همیشه در کنارمان است و از او کمک میگیریم. حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا برود. همیشه خودم برایش آرزوی شهادت میکردم. انشاءالله ما را نزد خدا شفاعت کند. از خداوند هم میخواهم این توفیق را به من بدهد از امانتهایش به خوبی مراقبت کنم تا شرمنده بهرام نباشم. همیشه وجودش را کنار بچهها حس میکنم.
همسر شهید ادامه میدهد: اسم نوههایش را خودش در خواب به ما گفت. یکی از دوستان در خواب دیده بود که شهید نام رقیه و حدیثه را تکرار میکرده. ما حتی تا قبل از به دنیا آمدن نوههایم به کسی نگفته بودیم که آنها دو قلو هستند، اما شهید نام رقیه و حدیثه را تکرار کرده و نوههایم را به این دو نام مزین کردیم.
ما به این واقعیت رسیدیم که بهرام همیشه در کنارمان است و از او کمک میگیریم. حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا برود. همیشه خودم برایش آرزوی شهادت میکردم. انشاءالله ما را نزد خدا شفاعت کند. از خداوند هم میخواهم این توفیق را به من بدهد از امانتهایش به خوبی مراقبت کنم تا شرمنده بهرام نباشم. همیشه وجودش را کنار بچهها حس میکنم.
نعرههای حیدری
نعرههای حیدری رزمندگان و جانبازان لشکر زینبیون که از منطقه خود را به یادواره رساندهاند، پایانی میشود بر گفتوگویمان. یک نفر فریاد میزند: «نعره حیدری» و باقی همرزمان با هم فریاد میزنند «یاعلی (ع)» و این رمز قدرت لشکری است که هزاران کیلومتر مسافت از پاکستان تا سوریه رفته تا مهر افتخار «مدافع حرم» بر پیشانیاش نقش ببندد. نعرههای حیدری در خلال برنامه بارها و بارها به گوش میرسد و همه سالن پر میشود از یا علی گویان و این پایان گزارشی است از حضور در میان دلاوران پاکستانی.
نعرههای حیدری رزمندگان و جانبازان لشکر زینبیون که از منطقه خود را به یادواره رساندهاند، پایانی میشود بر گفتوگویمان. یک نفر فریاد میزند: «نعره حیدری» و باقی همرزمان با هم فریاد میزنند «یاعلی (ع)» و این رمز قدرت لشکری است که هزاران کیلومتر مسافت از پاکستان تا سوریه رفته تا مهر افتخار «مدافع حرم» بر پیشانیاش نقش ببندد. نعرههای حیدری در خلال برنامه بارها و بارها به گوش میرسد و همه سالن پر میشود از یا علی گویان و این پایان گزارشی است از حضور در میان دلاوران پاکستانی.
منبع: روزنامه جوان