صبح حرکت کردیم سمت سرپل ذهاب. شهر شلوغ و ازهم پاشیده بود، مردم در حال فرار بودند. می گفتند تانک های عراقی به شهر حمله کرده اند و از روی مردم رد شده اند. تنها بیمارستان شهر به شدت در معرض بمباران و راکت های عراقی ها بود و داشتند مجروحان را منتقل می کردند به شهرهای دیگر.
شب مجبور شدیم در بیمارستان نیمه تخلیه ی سرپل ذهاب بمانیم. اجساد شهدا را در حیاط بیمارستان زیر درختان رها کرده بودند. جایی برای خواب نبود. یک پتو دادند که زیر یکی از درختها انداختم و روی آن نشستم. نور کمی در فضا بود. بیشتر با نور مهتاب می شد اطراف را دید. دکتر صادقی را دیدم که کنار جسد شهدا می نشیند و صورتش را نزدیکی صورت آنها می آورد. چند لحظه ای صبر می کند و برمی خیزد. رفتم نزدیکش گفتم: «دکتر، چه کار می کنید؟» سر بلند کرد و گفت: «قرآن می خوانم و از آن ها می خواهم شفیع من در آخرت باشند.»
صورت بعضی از جنازه ها باز بود و خون ملحفه هایی را که در آن پیچیده شده بودند قرمز کرده بود. احساس کردم حالم خیلی بد است. بی خوابی دو سه شب گذشته، نخوردن غذای درست و کافی و حالا این جنازه ها… دکتر گفت: «شما هم بیا… بیا دعا بخوانیم.» گفتم: «من حالم خوب نیست.» آن شب تا نزدیکی صبح راه رفتم.
صدای انفجار و شلیک ها آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت بخوابی. با دیدن جنازه ها به هم ریخته بودم. مدام یاد علیرضا برادرم بودم که کردستان بود. من شیفته ی علیرضا بودم. در کیفی که همیشه همراهم بود، یک جلد مفاتیح و یک جلد قرآن، مسواک و جانماز و تسبیح داشتم. همیشه خواندن قرآن آرامم می کرد. سعی کردم قرآن بخوانم اما نور آنقدر کم بود که نمی شد. بعد از دو رکعت نماز، آیاتی را که حفظ بودم خواندم.
حتی سر نماز آرامشی نداشتم. حسی می کردم دکتر صادقی مراقبم است، سنگینی نگاهش را احساسی می کردم. خوشحالی بودم که مرا به حالی خودم رها کرد. احتیاج به تنهایی داشتم. باید خودم را جمع و جور می کردم. هوا که روشن شد دکتر آمد سراغم. داشت سیگار می کشید گفت: «خواهر، می خواهی برگردی تهران؟» سکوت کردم و او ادامه داد: «جنگ این است… تیر، تفنگ، انفجار، خون. تحمل این ها برای مردها هم خیلی سخت است.»
به دکتر نگاه کردم. معلوم بود سیگارش را تازه روشن کرده. گفتم: «آقای دکتر، شما که احکام دین را می دانید چرا سیگار می کشید؟ با دست خودتان به بدن تان سم وارد می کنید. این چه حکمی دارد؟» دکتر نگاهی به سیگار کرد و نگاهی به من. آن را زمین انداخت و گفت: «حق با شماست.» جانمازم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. گفتم: «نه، من به تهران برنمی گردم. فقط احتیاج به کمی زمان دارم تا خودم را با شرایط تطبیق بدهم.»
*همشهری داستان / شماره ۸۲