به نام خدا
دو بخش از گفتو گوی مبسوط با دکتر غلامعلی حداد عادل در باب سلوک فردی و اجتماعی رهبر معظم انقلاب در روزهای گذشته از نظرتان گذشت. اینک آخرین قسمت از این مصاحبه را پیش روی دارید.
پس از نامه آقای احمدینژاد و انعکاس آن از سوی شما به رهبر معظم انقلاب داستان چه سیری پیمود؟
یکی دو روز گذشت و من دیدم آقای احمدینژاد بر اساس محتوا و مفاد همان نامه قبلی، صراحتاً با یکی از مصوبات مجلس مخالفت کرده و نوشتهاند ما این را اجرا نمیکنیم و این نامه را هم محرمانه نفرستادهاند، بلکه از طریق اداری فرستادهاند. این نامه که به دست من رسید، دیدم برخلاف اینکه من تمایل دارم این جریان مخفی بماند و میخواهم این اختلاف نظر را در محیط بسته حل کنم، ریاست جمهوری ابایی ندارد از اینکه این مطلب منتشر شود! این نامه مراحل اداری را طی کرده و از دبیرخانه عبور کرده بود و کافی بود در دبیرخانه یک نفر از آن یک کپی میگرفت و به مطبوعات یا در صحن مجلس به نمایندگان میداد تا سر و صدا بلند شود. در اینجا بود که من روش قبلی را کارساز ندیدم.
روز تاسوعا و عاشورا مجلس تعطیل بود و من در منزل نامهای خطاب به رهبری نوشتم و موضوع را توضیح دادم و از ایشان نظر خواستم که چه کنیم؟ مراسم تاسوعا و عاشورا برگزار شد. روز بعد از عاشورا مجلس، جلسه نداشت و روز بعد جلسه علنی داشتیم. عصر روز بعد از عاشورا، یعنی عصر یازدهم آقای حجازی به من تلفن کردند و گفتند: «آقا به نامه شما جواب دادهاند و جواب را تلفنی خواندند. » نامه را هم فرستادند. همان طور که میدانید ایشان ذیل نامه بنده نوشته بودند: «مصوبات مجلس که به تأیید شورای نگهبان میرسد، قانون است و اجرای آنها برای قوه سه گانه لازمالاتباع است. » البته نقل به مضمون میکنم. طبیعی بود که ایشان چنین پاسخی هم بدهند. چیزی هم نبود که جزو اسرار مملکت باشد و آقا این را فاش کرده باشند. در واقع تأکید بر نص صریح قانون اساسی بود و معنی مجلس هم در هر نظامی همین است. آقا این مطلب را به صراحت در ذیل آن نامه نوشتند.
این نامه که به دست من رسید، من برای اولین بار صحبتی کردم که حکایت از تفاوت دیدگاه بنده و آقای احمدینژاد به صورت صریح داشت. قبلاً در موارد جزئی و موردی این تفاوت مشخص شده بود و همه میدانستند، اما نه نمایندگان مجلس، نه مردم و نه مطبوعات تصور نمیکردند که بنده در اداره مجلس، تا آن حد مستقل فکر میکنم و من مناسب دیدم قبل از اینکه این موضوع از سوی دیگران مطرح شود و پاسخ من نوعی دفاع و از سر ناچاری تلقی شود، ابتکار عمل در دست مجلس و بنده بماند تا اثر کند، وگرنه اینکه مثلاً دو روز بگذرد و نمایندهای در روزنامهای یا در جایی بگوید که چنین نامهای از سوی رئیس جمهور آمده، چرا رئیس مجلس اقدام نکرده است، دیگر توضیحات و دفاع بنده تأثیر چندانی نداشت یا حتی اثر سوء داشت؛ این بود که در نطق قبل از دستور ماجرا را توضیح دادم، نامه خودم را به رهبری و جواب ایشان را خواندم و این برای نمایندگان مجلس و حتی برای هیأترئیسه و بهخصوص نمایندگان اقلیت و اصلاحطلبها تعجبآور بود و آنها این نکته را که رئیس مجلس از حق قانونی مجلس دفاع کرده است، تحسین کردند.
مسأله هم چیزی نبود که مخفی بماند. اگر هر رئیس مجلسی از رهبری این سؤال را میکرد که وظیفه و شأن مجلس چیست، ایشان همین جواب را میدادند. از امام (ره) هم بارها سؤال شده و همین گونه پاسخ داده بودند، منتها در این شرایط حسن اعلام این مسأله این بود که به یک جنگ خاتمه میداد. انتخابات مجلس در پیش بود و مصلحت نبود که مجلس و دولت به جان هم بیفتند. این یکی از اصول کار بنده در مجلس هفتم بود و میدانستم که اگر این داستان با دخالت رهبری حل نشود، تبدیل به موضوع کشمکش بین مجلس و دولت و منشأ کینه، عداوت و اختلاف میشود و جریان اصولگرایی – چه اصولگرایی به روایت آقای احمدینژاد، چه به روایت ما – ضرر میکند و چون نمیخواستم این اتفاق بیفتد، با اطلاع دفتر رهبری، آن را افشا کردم. رهبری یک مطلب طبیعی را گفته بودند و جنبه محرمانه نداشت و بنابراین من آن را خواندم و گفتم که ما این سخن ایشان را فصلالخطاب و این داستان را تمام شده میدانیم و عجیب این بود که بلافاصله از جانب دستگاه ریاست جمهوری در روزنامههای خاصی موضعگیریهایی کردند و با توجه به اینکه رهبری هم اظهارنظر کرده بودند، باز انتقاد و بدگویی نسبت به بنده و برخی از افراد دیگر مطرح شد و از همه عجیبتر اینکه آن نامه مفصل اولیه را که بنده سعی در پنهان ماندن آن داشتم، بعد از اینکه بنده نامه خودم و پاسخ رهبری را به آن خواندم و در آن اشارهای هم به نامه قبلی آقای احمدینژاد نکردم، همان روز روی بعضی از سایتها گذاشتند و روزنامه ایران آن را منتشر کرد، عصر آن روز منتها محتوای آن نامه و موضعگیریهای نهاد ریاست جمهوری، رنگ و تأثیری در برابر موضعگیری قاطع و صریح رهبری نداشت و داستان تمام شد.
بیتردید این اتفاق به نفع کشور بود و راه درست هم همین بود. بنده هیچ جور کینه و عداوتی نسبت به رئیس جمهور نداشتم و به هیچ وجه اندیشه رقابت و نزاع بر سر قدرتی در کار نبود. آنچه انجام دادم ناشی از احساس تکلیف و مصلحت کشور، مجلس، دولت و نظام بود و به عواقب آن هم به هیچ وجه فکر نمیکردم، یعنی برایم مهم نبود که چه پیامدهایی برای شخص خود من خواهد داشت. البته پیامد هم داشت و بنده تاوان آن اقدام را پرداختم، ولی به هیچ وجه پشیمان نشدم. چند ماه بعد پاسخ این جرأت و استقلال را دریافت کردم و هنوز هم ممکن است برایم هزینه داشته باشد، ولی اینها ابداً مهم نیست. مهم این است که انسان به مصلحت مردم و کشور و برای خدا کار کند و امیدوارم نیت و اراده بنده هم در همین جهت بوده باشد.
آخرین پرسش ما در زمینه حوادث سال گذشته و پس از انتخابات ریاست جمهوری است. شما از اولین شخصیتهایی بودید که در آن شرایط بسیار دشوار، در مصاحبهای تلویزیونی و در سخنرانی در میدان ولیعصر، به دفاع از نظام و رهبری پرداختید. برخی این دفاع را به حساب رابطه خویشاوندی شما با رهبری گذاشتند و بازتابهای مختلفی هم داشت. طبیعتا شما در آن روزها از فاصله نزدیکتری شاهد احوالات و تصمیمگیریهای ایشان بودید و خاطراتی هم دارید. آنچه علناً از بیرون مشاهده میشد آرامش و طمأنینه بسیار زیاد ایشان بود. در حالی که بعضیها خودشان را باخته بودند، ایشان با طمأنینه و درایت خاصی این فرآیند را مدیریت کردند. از آن روزها و گفتوگوها و مذاکراتی که در مهار این جریان توسط رهبری انجام میشد، چه خاطراتی دارید که به عنوان حسن ختام این گفتوگو بیان بفرمایید.
برخلاف آنچه در سؤال شما و در تصور بسیاری از مردم وجود دارد بنده کم خدمت رهبری میرسم. بعضی از مردم خیال میکنند من هفتهای سه چهار مرتبه خدمت آقا هستم و راجع به هر مسألهای از ایشان سؤال میکنم و ایشان به من دستور میدهند و من هم یک بلندگو دستم میگیرم و حرف میزنم! البته من اگر توفیق داشته باشم و هر روز هم ایشان را ببینم، باز هم کم است، ولی واقعیت این نیست. من همین هفته پیش که خدمت ایشان رسیدم و در دفتر خاطراتم هم نوشتم، به ایشان عرض کردم من چهار ماه است که خدمت شما نرسیدهام! ایشان تعجب کردند و فرمودند واقعا اینطور بوده است؟ در این فاصله، همه دیدارها سرپایی و سلام و علیکی بوده است. منظور این است که رابطه بنده و رهبری اینگونه نیست که من هرچه میگویم، رهبری فرمودهاند و من هم میروم و در میدان ولیعصر یا در تلویزیون با صدای بلند اعلام میکنم. منتها بنده در مواردی حدس میزنم که نظر ایشان چیست و نظر خودم را هم میگویم. در قضیه انتخابات هم همین طور بود. من شاید دو سه هفته قبل از انتخابات خدمت ایشان نرسیده بودم و بعد از انتخابات هم اولین باری که ایشان را دیدم، روز جمعهای بود که ایشان برای نماز تشریف آورده بودند، یعنی روز بیست و نهم و بعد از مصاحبه من در تلویزیون و صحبتهای من در میدان ولیعصر، آن هم چند دقیقهای و قبل از اینکه ایشان تشریف ببرند و خطبهها را ایراد کنند، مقامات کشور در غرفه پشت جایگاه نشسته بودند و بنده هم رفتم و سلام و علیکی کردم و ایشان هم اظهار لطفی فرمودند.
باید بگویم که ارزیابی من از شش ماه قبل از انتخابات این بود که آقای احمدینژاد رأی میآورد. دلیلش هم این بود که شرایط کشور را میشناختم و در دوره مجلس هفتم به استانها و شهرهای کوچک و مراکز استانها میرفتم و با مردم سر و کار داشتم. یک سال در زمان آقای خاتمی رئیس مجلس بودم و سه سال هم در دوره ایشان در مجلس بودم و جامعه را، هم در دوران اصلاحات و هم در دوران آقای احمدینژاد دیده و از نوع فعالیت دولت در استانها و شهرستانهای کوچک باخبر بودم. هرجا که میرفتم، میدیدم دولت دارد کار و فعالیت میکند. سراغ هر پروژهای که میرفتم، میدیدم مردم با شور و شوق شاهد کار و تحول هستند. مردم را خصوصاً در شهرهای کوچک و روستاها امیدوار میدیدم. این هم واقعیتی نبود که تنها بنده کشف کرده باشم. مسافرتهای استانی هرچند خالی از عیب و نقص نبود، آثار خود را به همه نشان داده بود. حالا بعضیها دائماً به نیمه خالی لیوان نگاه میکنند و میگویند فلان جا قول دادهاند ولی عمل نشده است. من میدیدم قولهایی که به آنها عمل شده، خیلی زیاد است و این دولت من حیثالمجموع در بین مردم محبوبیت دارد. روی این جهت از چند ماه قبل از انتخابات که بعضی از نمایندگان مجلس هشتم، پیش من میآمدند و سؤال میکردند که چه میشود؟ پاسخ میدادم قطع نظر از اینکه بنده و شما به چه کسی رأی بدهیم، من پیشبینی میکنم آقای احمدینژاد رأی خواهد آورد.
مخصوصاً یادم هست که یک روز جلسه رؤسای فرهنگستانها بود. آقای موسوی رئیس فرهنگستان هنر غایب بود، آقای دکتر فاضل رئیس فرهنگستان علوم پزشکی و آقای دکتر داوری رئیس فرهنگستان علوم بودند. رؤسای فرهنگستانها معمولاً هر سه چهار ماه یک بار جلسه دارند. این جلسه در فروردین ۱۳۸۸ یعنی دو ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری برگزار شده بود.
آقای موسوی اعلام کاندیداتوری کرده بود؟
بله، آقای موسوی گرفتار کارهای انتخاباتی بود و اتفاقا آن روز نیامده بود. دوستان گفتند: «حالا که آقای موسوی اعلام کاندیداتوری کرده، فرهنگستانها باید چه کار کنند؟» و صحبت کشیده شد به اینکه از من پرسیدند: «نظر تو چیست؟» گفتم: «شما رابطه من و آقای احمدینژاد را میدانید و آگاهید که از ایشان گلهمندم و گلهمندی بنده هم جدی است».
در نوع حمایت کوتاه و مختصرتان از آقای احمدینژاد هم گلایه شما آشکار بود، یعنی اشاره کردید به اینکه من از تکرار قضایای دوم خرداد بیم دارم.
من تعابیر حاکی از گلایه را به کار نمیبرم و نگاه من کاملا روشن بود و هست. در تلویزیون هم گفتم که اختلافات من و آقای احمدینژاد یک کتاب مستقل است و نمیخواهم وارد آن داستان بشوم، ولی یک مرد سیاسی که میخواهد آیندههای دور را ببیند، مسائل موردی و جزئی را که به خودش مربوط میشود، اصل قرار نمیدهد. ما حق نداریم این مسائل را اصل قرار بدهیم و به آینده نظام و کشور لطمه بزنیم. این درسی است که بزرگان ما به ما دادهاند، تاریخ به ما داده، عقل هم این را به ما میگوید. اگر من در مسألهای از آقای احمدینژاد گله داشتم و دلخور بودم، آیا باید مسأله را شخصی میکردم و سر این دلخوری ایستادگی و انتقامجویی میکردم، به قول معروف ولو بلغ مابلغ؟ یا به قول آن ضربالمثل، «برای یک دستمال که قیصریه را آتش نمیزنند. » نباید این کار را کرد. این امری بدیهی است و هر کسی که یک جو خرد داشته باشد، میفهمد که نباید اینطور رفتار کند.
بنده به آن دوستان فرهنگستانی خودم گفتم: «شما میدانید این حرفهایی که من میزنم از باب شیفتگی نسبت به آقای احمدینژاد نیست، ولی به شما میگویم که این دولت برای این مملکت و این مردم کار کرده و مطمئن باشید آقای احمدینژاد رأی میآورد. » بعد یکی دو تا مورد را به عنوان شاهد مثال گفتم. از جمله گفتم: «پسر من هم نسبت به آقای احمدینژاد مثل من فکر میکند، ولی گاهی به دلایلی و روی انگیزههای شخصی و اعتقادی خودش برای کار و به صورت ناشناس به روستاهای دورافتاده میرود. تابستان پارسال، پسر من دو سه هفته در دهی در ارتفاعات بازفت چهارمحال و بختیاری که هشت ساعت با ماشین از شهرکرد فاصله دارد و در دل کوه است، با عدهای از دانشآموزان کار جهادی میکرد. هیچ کس هم او را نمیشناخت و نام واقعیاش را نمیدانست. او در آنجا عملگی میکرد! بعد که آمد برای من صحبت کرد. پرسیدم: اوضاع مردم چگونه بود؟ چه دیدی؟ چه شنیدی؟ گفت: بابا! این قدر میدانم که در آن منطقه هر قدر که کار شده، مربوط به دولت احمدینژاد است. مدرسه اگر بود، غسالخانه اگر بود، درمانگاه اگر بود، روستاییها میگفتند در همین یکی دو سال اخیر ساخته شده، پشت سر هم میدیدم که کامیونها میآمدند و برمیگشتند و بار میآوردند و کار میکردند».
این واقعیتها مربوط به یک جا هم نبود. در کل کشور کم و بیش این طور بود. در سیستان و بلوچستان هم همین طور بود. استانداران و وزرا را هم که میدیدم، مشاهده میکردم که همه دارند کار میکنند. آقا هم این را میدانستند، منتها خیلی بهتر از ما، چون اطلاعات ما در حد امکانات ما هست، درحالی که برای آقا از همه جای کشور خبر میرسد. من به دوستان گفتم: «مطمئن باشید آقای احمدینژاد رأی میآورد. » آنها به شوخی میگفتند: «تو که از پشت پرده خبر داری، بگو ببینیم قرار است چه کسی رئیس جمهور شود؟» سر به سر من میگذاشتند. گفتم: «رفتار ملت ایران قابل پیشبینی نیست. من هم نمیتوانم با قاطعیت ریاضی این حرف را بزنم، ولی اگر قبول دارید که من مختصری شم سیاسی و اجتماعی دارم، به شما میگویم اینطور خواهد شد. » این گذشت تا تنور انتخابات گرم شد و شعلهها بالا گرفت و تبلیغات و مناظرهها و همه آن چیزهایی که همه شاهد بودیم، اعم از تلخ و شیرین اتفاق افتاد که البته من حیثالمجموع شیرین بود، چون یک مردمسالاری تمام عیار به نمایش گذاشته شد، ولو اینکه اشکالاتی هم در آن بود.
بعد از مناظره بحثانگیز آقای احمدینژاد و آقای موسوی بنده بسیار حساس بودم ببینم رهبری در روز ۱۴ خرداد چه موضعی میگیرند. آقا بعد از این مناظره، با یک روز فاصله صحبت کردند. مناظره روز چهارشنبه صورت گرفت و آقا در روز پنجشنبه صحبت کردند. ما در آن یک روز فاصله با دوستان جلسه داشتیم و بحث میکردیم که آیا احمدینژاد خوب حرف زد، بد حرف زد و این حرفهایی که درباره آقایهاشمی زد، چه عواقبی خواهد داشت.
در مرقد امام (ره) که همه کاندیداها حضور داشتند، آقا یکی دو جمله گفتند و به صورت مختصر و تلویحی بعضی از حرفهای افراطی و بیانصافیها را در مناظرهها تقبیح کردند، اما ۹۰ درصد از صحبتهای ایشان در باره مسائل اساسی انقلاب، از جمله قضیه فلسطین، لبنان، موضع گیریهای امام(ره) در برابر اسرائیل و امریکا بود. من متوجه شدم که نگرانی رهبری چیست. کاملاً محسوس بود که ایشان دارند معیارهای مورد نظر خود را با مردم در میان میگذارند. من هم اینها را قبول داشتم، چون اینها مطالب جدیدی نبودند و رهبری هم تازه آن روز این حرفها را مطرح نکرده بودند. اینها روایت دیدگاههای روشن امام (ره) بود و تبعیت از امام و رهبری به همین معناست و انسان باید در این مسیر حرکت کند. من تشخیص دادم که رهبری درست میگویند و نگرانی رهبری را کاملاً درک کردم. روز جمعه ۱۵ خرداد، بعد از نماز جمعه یکی از خبرنگاران آمد و پرسید: «نظر شما درباره کاندیداها چیست؟»من یک عبارت کوتاه، اما بسیار حساب شده را گفتم: «من چون نگران تکرار وقایع بعد از دوم خرداد ۷۶ در کشور هستم، به آقای احمدینژاد رأی میدهم. » و این چیزی بود که کمتر کسی انتظارش را داشت. حتی دوستان و نزدیکان من که میدانستند در انتقال مجلس هفتم به مجلس هشتم از سوی دولت نسبت به من چه گذشته و کسانی که از پشت صحنه خبر داشتند، لابد انتظار داشتند که من در این انتخابات پرچمی را در دست بگیرم و به عنوان مخالفت با آقای احمدینژاد، واکنشهای منفی نشان بدهم، برخلاف انتظارشان دیدند که من گفتم به آقای احمدینژاد رأی میدهم و علت آن را هم ذکر کردم.
شاید آن روز خیلیها نمیفهمیدند که این موضعگیری یعنی چه، ولی کافی بود دو سه هفته بگذرد تا ببینند همان ۱۸ تیر ۷۸، بعد از ۲۲ خرداد منتها به نحو بدتری تکرار شد، یعنی مثلاً در روز قدس عدهای آمدند و در میدان ۷ تیر شعار دادند نه غزه و نه لبنان، جانم فدای ایران! عدهای از آنها در ماه رمضان بطری آب به دست و سیگار بر لب داشتند. آن روز همه فهمیدند که من چرا آن موضعگیری را کردم و رهبری چرا در تاریخ ۱۴ خرداد در مرقد امام(ره) آن صحبتها را کردند. معلوم شد رهبری از مجموع مناظرهها و موضعگیریهای کاندیداهای ریاست جمهوری چه چیزی را استنباط کرده بودند. این نکته مهمی است. ایشان مسائل را اصلی و فرعی کردند و در عین حال که به روش آقای احمدینژاد انتقاد داشتند، این را اصل قرار ندادند، بلکه چیزی را اصل قرار دادند که در صحنه جهانی و از لحاظ اصل انقلاب مهم بود.
بعد از ۲۲ خرداد کار بالا گرفت و ماجرای فتنهها و مانورهای خیابانی اتفاق افتاد. البته من قبل از انتخابات به بعضی از دوستان گفته بودم که حوادثی را پیشبینی میکنم. پیشبینی میکردم که این داستان بعد از انتخابات تمام نشود و این اسبهایی که در هر دو طرف تازیانه خورده بودند، مهارشان به این آسانیها کشیده نشود. مسلماً آن شور و حرارتی که ایجاد شده بود، ناگهان فروکش نمیکرد. بنده احساس خطر میکردم. روز سهشنبه ۸۸/۳/۲۶ در کمیسیون فرهنگی مجلس چند جملهای برای اعضا گفتم و ذکر کردم که اگر کسی واقعا معتقد است که تقلب شده، باید از راهش وارد شود و این کارها صحیح نیست. اخبار مربوط به خسارتها و شعارها را میشنیدم و میدیدم و از همین روی به این شکل موضعگیری کردم.
یکی از نمایندهها که دیده بود من به این شکل صحبت میکنم، ظاهراً با دوستانی که در میدان ولیعصر سخنرانی را اداره میکردند، مرتبط بود و مطلع شده بود که آقای صدیقی صحبت میکنند و گفته شده بود غیر از صحبت ایشان، لازم است که فرد دیگری هم صحبت کند. همان روز عصر پیشنهاد کرده بودند که به فلانی بگویید بیاید صحبت کند. کمیسیون که تمام شد، ساعت ۴ و نیم بعدازظهر بود که به دفترم برگشتم. آن روز نرسیده بودم قبل از کمیسیون نمازم را بخوانم. وضو گرفتم تا نماز بخوانم که گفتند آقای آبخضر تلفن زده که بیایید در میدان ولیعصر سخنرانی کنید. در آن طوفان احساسات و آتشفشان پرحرارت حوادث، تأملی کردم و بالاخره به این جمعبندی رسیدم که باید بروم صحبت کنم. ظاهراً به چهار پنج نفری زنگ زده بودند که برای سخنرانی بروند. آنها در ابتدای امر پذیرفته و بعد خودداری کرده بودند، چون شرایط بسیار بحرانی بود.
حتی بچههای محافظ ما مصلحت نمیدانستند که در آن شلوغی بروم و صحبت کنم و میگفتند خطراتی متوجه من خواهد شد. گفتم خطرات به خودم مربوط است و شما کار خودتان را بکنید. رفتم و چون جمعیت زیاد بود، پیاده از کوچه پسکوچهها خودم را به میدان ولیعصر رساندم و صحبت کردم. صحبتهای من هم خیلی روشن بود. به همه رأیدهندگان احترام گذاشتم و گفتم راه حل اختلاف این نیست و البته تقلبی هم نشده. در آنجا استدلال کردم که طبق نظرسنجیها رأی آقای موسوی در تهران بیشتر بود و همینطور هم شد. اگر قرار بود کسی تقلب کند در تهران میکرد که دم دست است و امکانات هم بیشتر است. گفتم ایران فقط تهران نیست. جمعیت هم این را گرفته بودند و تا مدتی شعار میدادند: «ایران فقط تهران نیست» سخنرانی تمام شد و به خانه برگشتم. فردا عصر صدا و سیما زنگ زد که شما بیایید و در گفتوگوی ویژه شبکه ۲ صحبت کنید. بعضی از نزدیکان من گفتند کسی در این شرایط حرف نمیزند، تو که از آقای احمدینژاد گلهمند هستی میخواهی اولین نفر باشی و بروی حرف بزنی؟ ولی من به دلیل اصولی که به آن معتقدم، اصلا این مسائل را دخالت نمیدادم.
رفتم و یک صحبت یک ساعته و نیمه داشتم و حس میکردم که رضای خدا در این است. بعد از آن مصاحبه، آثار وسیع آن را در همه شهرهای ایران دیدم و هرجا رفتم، دیدم انگار مطلب برای بسیاری از مردم باز شده است. دو روز بعد که آقا آمدند و در نماز جمعه صحبت کردند، کاملاً مطلب روشن شد. من بعد از آن نماز جمعه که در میان مردم به منزل برگشتم، اثر آن مصاحبه را در مردم میدیدم. هنوز هم وقتی به جاهایی سفر میکنم، مردم از آن مصاحبه یاد میکنند. حوادثی هم که در این دوران بعد از انتخابات روی داده، همه مؤید همان معناست. من میخواهم به جوانان و اهل سیاست بگویم درک و دریافت نظر رهبری چندان دشوار نیست. لازم نیست که آدم هر روز صبح برود و در خانه رهبری را بزند و بپرسد آقا! نظر شما در باره این مسأله چیست؟ کافی است انسان به سخنرانیهای رهبری و مواضع ایشان دقت کند. من وقتی دیدم رهبری در همان روز سهشنبه افراد ستادها را دعوت کرده و دوستانه و خصوصی پرسیدند حرف و برنامه چیست و چه میگویید؟ متوجه شدم که موضع و روش رهبری چیست.
این روزها سخن از بازنشستگی برخی از مسئولان است. آیا قصد دارید مناصب سیاسی را رها کنید و به کار فرهنگی بپردازید؟
من الان هم کار فرهنگی زیاد میکنم. یکی از برکات سبکدوشی ما از کار مجلس این بود که ترجمه قرآن که از سال ۸۲ شروع شده بود، رو به اتمام است و انشاءالله امسال منتشر خواهد شد، ولی بنده معنی بازنشستگی از انقلاب را نمیفهمم!
منظور فاصله گرفتن از مناصب سیاسی است.
اگر بازنشستگی به معنای فاصله گرفتن از مناصب است، من هیچ وقت به منصب نچسبیده بودم و از روز اول به این معنی بازنشسته بودم، ولی اگر به معنای این باشد که انسان در انقلاب، وظیفهای را تشخیص بدهد و خدای ناکرده از زیر بار انجام آن شانه خالی کند، خدا آن روز را نیاورد که ما بخواهیم به این معنا بازنشسته شویم. وقتی علمای پیری را میبینم که ۲۰، ۳۰ سال از ما مسنترند و هنوز دارند کار میکنند و امام و بزرگان را میبینیم، چه جای کنار کشیدن است؟ منتها علاقه اصلی بنده به کارهای فرهنگی است و من از خدا میخواهم روزی تکلیفی نداشته باشم که وقتم را در مجلس یا جاهای دیگری مثل مجلس صرف کنم و بتوانم در رشتههایی که به آنها علاقه دارم، بنشینم فکر کنم و بنویسم و کارکنم، ولی معتقدم همه اینها موقعی ارزش دارند که این نظام پابرجا بماند. اگر این نظام پابرجا بماند، هزاران امثال بنده و بهتر از بنده به وجود میآیند و الان هم هستند که میتوانند کار کنند. اگر خدای ناکرده نظام لطمه ببیند، هزاران نابغهتر از بنده هم حرفشان به جایی نمیرسد و وجودشان اثری نخواهد داشت. نظام مثل یک خیمه است. این خیمه باید برپا باشد تا افراد بتوانند زیر آن بنشینند و کار کنند و تصمیم بگیرند. اصل، نظام است، بنابراین اگر در جایی امر دایر شود بر انتخاب بین یک کار علمی و کاری که به اصل نظام مربوط میشود، بنده دومی را مقدم میدارم.