داستان سیستان شرح ده روز سفر رهبری به سیستان است. این کتاب که اثر امیرخانی است نثری زیبا را داراست و در نثر خواننده بارها به نوشته های خلاقانه و ایده های زیبا در متن بر می خورد.امیر خانی در این کتاب گاهی یک جمله را بارها در سرتاسر کتاب تکرار می کند و هر بار با تکرار آن خواننده از کاربرد به جای کلمه و طنزی که در تکرار آن است لذت می برد. در این کتاب امیرخانی در ابتدا به دید یک منتقد به مسائل نگاه می کند و خود و خواننده را به مرور به جواب سوالات آگاه می کند.داستان سیستان را شاید بتوان بهترین اثر امیرخانی دانست.مطمئن باشید از خواندنش پشیمان نمی شوید.
کتاب داستان سیستان در 304 صفحه و در انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
قسمت هایی از کتاب داستان سیستان”ده روز با ره بر”
یادداشت های رضا امیر خانی از سفر رهبری به سیستان و بلوچستان
همان پیرمردی که در بیت دیده بودیمش و برای ما چای آورده بود اولین ظرف را گذاشت رو میز جلوی ره بر. ره بر اشاره کرد که اول به بقیه تعارف کنند…
═══════════════════════════════
تا غذا به ما که در صف آخر بودیم و آخرین نفر برسد، نیم ساعتی طول کشید. به ما که رسید، پیرمردِ خادم عذرخواهی کرد و گفت، خورش تمام شده بوده، آب ِ کتری را ریختیم ته دیگ… به ظرف غذا که نمی شد نگاه کرد. به دور و بر نگاه کردیم، دیدیم ره بر به ما نگاه می کند. آخرین نفر که ظرف را گرفت، ره بر بسم اللهی گفت و اولین لقمه را برداشت….
═══════════════════════════════
فیلم بردار صدا و سیما تعریف می کند: آن فیلم معروفی را که از شبکه یک پخش شد، همان که آقا رفته بودند بالای کلک چال، من گرفتم. آن جا هم آقا همین جوری تند می رفت بالا. جوری که ما و محافظان جا می ماندیم. همین طور که نفس نفس می زدیم، آقا ایستاد و به من گفت، دوربینت را بده به من، بعداً می گویی که به خاطرِ دوربین جا مانده بودی…
═══════════════════════════════
رهبر در این سفر هیچ زمانی با هلی کوپتر به جایی نرفت. با توجه به عارضه کمر در بسیاری مواردِ مثلِ همین زابل با این شدت استقبال، یا برنامه صبح و مسیرِ نسبتاً طولانیِ زابل تا هیرمند، همه از ایشان می خواستند که با هلی کوپتر به مقصد بیاید؛ اما ایشان به خلافِ بسیاری از مسؤولان – که حتا برای تفریحاتِ… – راضی به این کار نشدند.
“مؤمن در هیچ چارچوبی نمی گنجد”
═══════════════════════════════
میانه ی صحبت ره بر، ناگهان یکی فریاد می کشد:
-برای سلامتیِ دشمنانِ آمریکا صلوات!!
بعضی اتوماتیک صلوات می فرستند، بعضی مشغول محاسبه اند، بعضی گیج می خورند، خودِ آقا هم لب خند می زند، مثلاً صدام جزوِ کدام گروه است؟ به حاج آقا نقوی که کنارم نشسته است می گویم: خیلی پیچیده بود! جواب می دهد که بنده هم بنا به تقیه چیزی نگفتم!
══════════════════════════════
دومین مولوی مشغولِ معرفیِ خود است که یک هو آقا می گوید:
-اِ! پسر مولوی عبد الصمد هستی شما! پدر حالشان چطور است؟ پای شان به تر شده است…
من بسیار شگفت زده شده ام؛ مثلِ بسیاری دیگر از مولوی های جوان.
خلج از مسؤولان بیت به من می گوید: چند سالِ پیش آقا به یک بلوچ که به تهران آمده بود، گفته بود تو پسر فلانی نیستی. گفته بود چرا، از کجا فهمیدید بعدِ بیست سال، گفته بود از تشابهِ قیافه…