کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است…
علی مظلومترین مجروحی بود که در اسارت دیدم. اصلا نفهمیدم چطور شهید شد. بچه ها دور جنازهاش حلقه زدند. کسی نبود که گریه نکند. نگهبانها و پرستارها با صدای گریه وارد آسایشگاه شدند. هادی بلند شد و در حالی که بغض گلویش را گرفته بود و اشک میریخت، گفت: «من طلبنی وجدنی…آنکس که مرا طلب کند، مرا مییابد. هرکس مرا یافت، میشناسد مرا، و کسی که مرا یافت، عاشقم میشود. هرکس که عاشقم شد، عاشق او میشوم و هرکس را که عاشقش شدم، او را میکُشم، خونبهایش به عهده من است. کسی را که دیهاش به عهدهام است، خودم خونبهای او هستم» هادی ادامه داد: «بچهها خوش به حال علی و امثال علی که خداوند خودش دیه آنهاست. خوش به حال علی که رفت. ما که موندیم، آدمهای بیعرضهای بودیم، موندیم تا ناراحتی اماممون رو ببینیم،موندیم تا جام زهر نوشیدن اماممون رو ببینیم. ما ها سربازها و بسیجیهای خوبی برای اماممون نبودیم»
امروز سوم شهریور ۱۳۶۷. توفیق احمد وارد آسایشگاه شد. از تمام شدن جنگ خوشحال بود. گفت: «من نمی دانم شما بسیجیها هشت سال چطوری در مقابل ارتش عراق مقاومت کردید، صدام خواب بدی برای شما دیده بود. سال ۱۳۵۹ عراق فقط شش لشکر پیاده و زرهی و مکانیزه داشت در صورتی که سال ۱۳۶۳ به چهل و چهار لشکر رسید. شما در برابر این همه لشکر زرهی، مکانیزه و پیاده چه جوری مقاومت کردید!؟» گفتم: «با توکل به خدا و اهل بیت»
بعد از ظهر، ما را در حیاط بیمارستان جمع کردند. گفتند می خواهند ما را اردوگاه ببرند. گویا آن بخش از بیمارستان برای همیشه از وجود مجروحان ایرانی خالی میشد. از اینکه میخواستند ما را به اردوگاه ببرند، خوشحال بودم. لطیف دهقان گفته بود: «اردوگاه بهتر از زندان و بیمارستان الرشید است!» ماشین فولکس استیشن کرمرنگی کنار درِ ورودی منتظرمان بود.
امروز شنبه پنجم شهریور ۱۳۶۷- مقصد بعدی را نمیدانستیم. هشت نفر بودیم. از فولکس استیشن پیاده شدیم. پارچه روی چشمهایمان را باز کردند. تا چشمم به زندان الرشید افتاد،تعجب کردم! با خودم گفتم: «دوباره زندان الرشید؟!» زندانی که در و دیوارش خاطراتی تلخ برای بچههای پد خندق داشت. زندانی که از دژبانهایش بیزار بودیم. ما را به زندان شماره یک بردند. دفعه قبل زندان شماره دو بودم! بچههای پدخندق را به اردوگاه ۱۳ رمادیه برده بودند. دیگر هیچوقت آنها را ندیدم. یکی دو بار که بچههای پدخندق از جمله اللهبخش حافظی، در نامههایی که به خانوادههایشان نوشتند، وضعیت مرا هم نوشته بودند،بخش سانسور اداره استخبارات عراق،از ارسال آن نامهها به ایران جلوگیری کرده بود.
با صدای نکره یکی از نگهبانها که گفت: «یالا بسرعه،یالا ادخل، یالا سریع داخل شید» وارد سلولها شدیم. بیشتر اسرای زندان شماره یک ارتشی بودند. تعدادی از بچههای سپاه و بسیج که دو ماه قبل، در شلمچه اسیر شده بودند، هنوز آنجا بودند. قیافههایشان به هم ریخته بود. عراقیها روزی چهار،پنج ساعت آنها را در حیاط زندان جلوی آفتاب سوزان نگه میداشتند.
شب بچهها روی موزائیک میخوابیدند. به ما تازه واردها پتو نمیدادند. عباس پتوی خودش را به ما داد. پتو را برای متکا لوله کردیم. شبهای الرشید خیلی گرم بود،اما محبت و همدلی بچهها گرمتر.
خیلی گرم بود، بازداشتگاه پنکه سقفی نداشت. عراقیها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلولها بزرگتر بود، برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی حقیقت را نمیگفتند، استفاده میکردند. جیره بندی که کردند، سهمیه آب امشب من یک لیوان شد. آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم. از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد تا جای خوابمان خنک باشد. هرچند خنکی زودگذری بود، اما در آن گرما دلچسب بود.
سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقهاش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از بیرون میداد.
– انت ناصر سلیمان منصور؟!
-نعم سیدی !
– تو استخبارات کار میکردی؟!
بند دلم ناگهان پاره شد. سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد. دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر میشد. از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است. وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت.ب یش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد. گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فکر میکنم یکی،دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود.جهت قبله را نمی دانستم.با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهارطرف سلول خواندم. بعد از نماز، خوابم برد. با باز شدن در سلول از خواب پریدم. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم میگوید باید با او بروم. مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود،بردند. وارد اتاق که شدم،سه نفر بودند.افسر عراقی که درجه نظامی نداشت،پرسید: «انت ناصر سلیمان منصور؟!»
– نعم سیدی !
– شما در المیمونه گفتید، تو واحد اطلاعات یگانتون کار می کردید، درسته؟!
– بله درسته!
با خود گفتم: «جنگ تمام شده،یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقیها نمی خوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده. اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته. اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدمهای شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس! نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ بری شناسایی میومدن تو خاک عراق، وارد خاک ما که می شدند بعضی وقتها روزها و ماهها تو خاک ما میموندن. بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند. نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف، الحمدان، سلفالدین، حمیدان و . . . هم آدم داشتند. اونا این جاهایی که اسم بردم خونهی کیا میرفتند، ما اسم اونایی که به شما جا میدادند رو میخوایم. همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»
مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده،دروغ هم نگو. نمیتونی بگی نمیدونی!»
وقتی این صحبت ها را از زبان بازجوها شنیدم، فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی، بستگان و دوستان آنها که در سالهای جنگ با ایران همکاری میکردند تسویه حساب کنند. افسر بازجو درست میگفت. اینکه بچههای اطلاعات و عملیات یگانهای سپاه، با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن میرفتند و در عراق روزها و ماهها پناه داده میشدند،درست بود.
منبع : مشرق