عملیات خیبر یکی از عملیاتهایی است که ساعت ها می توان از جوانب مختلف در مورد آن صحبت کرد و وقایع آن را مورد بررسی قرار داد. این عملیات که در زمستان سال 62 انجام شد عملیاتی در نوع خود منحصر به فرد بود که چند لشکر با تمام توان خود در آن حضور داشتند. آنچه در ادامه میآید روایت محمد احمدیان از این عملیات است:
اهداف و راهکارهای عملیات خیبر
هدف عملیات خیبر دو چیز بود: 1. رسیدن به جزایر مجنون و تصرف چاههای نفت موجود در این جزایر و زدن ضربه اقتصادی به عراق. 2. رسیدن به شهر بصره (غالب عملیاتهای ما به سمت شهر بصره بود). قرار بود در این عملیات در چهار محور عمل کنیم: 1. پاسگاه زید 2. طلائیه 3. هور 4. بچههایی که قرار بود با هلیبرن پشت سر عراقیها پیاده شوند.
آن چیزی که در فیلمها ساختهاند را حضرت عباسی از ذهنتان پاک کنید. من رفته بودم عراق؛ یکی از ژنرالهای عراقی از من سؤال کرد گفت فلانی یک چیز ذهن من را مشغول کرده، گفتم چی؟ گفت چه اتفاقی در هشت سال جنگ شما افتاده که هر کجا که ما شما را شکست دادیم، امروز یک امامزاده درست شده است؟ دیدم راست میگوید. مگر میشود شما اروند بروید و یاد مظلومیت بچهها نیفتید که فقط در یک شب 290 نفر مفقودالاثر شدند؛ پایینتر، علقمه قتلگاه بچهها در عملیات کربلای 4؛ شلمچه قتلگاه بچهها در 8 عملیات؛ بیایید طلائیه، قتلگاه بچهها در خیبر؛ و شما باید الان بنشینید و قصه غربت بچههای طلائیه را بشنوید.
اهمیت منطقه طلائیه در عملیات خیبر
متأسفانه در محور پاسگاه زید، دشمن مقاومت کرد و خط توسط ارتش شکسته نشد؛ چرا که موانع و مثلثیهای زیادی بود. عملاً دو روز اول عملیات، منطقه زید از گردونه عملیات خارج شد. ما در هور با قایق توانستیم به سمت جزایر برویم و خط آن را بشکنیم و جزایر را بگیریم. از آن طرف هم بچههای لشکر 8 هلیبرن شدند و پشت عراقیها پیاده شدند. بچههایی که با قایق و هلیکوپتر رفته بودند، بین آب و عراقیها در محاصره بودند و تنها راهی که ما باید خودمان را به آنها میرساندیم و آنها را از این شرایط در میآوردیم، طلائیه بود. عراقیها بعد از شکست زید فهمیدند که تنها راهکار ما طلائیه است؛ لذا همه توان خود را در سه راهی شهادت طلائیه متمرکز کردند.
وقایع رخ داده در این منطقه
این طرف دژ، هور بود که تا 16 ردیف موانع داشت. تنها راهکار ما حرکت روی دژ جمهوری بود که در مراحل 1 و 2 عملیات بچههای تهران در سه راهی شهادت زمینگیر شده بودند. ما هم (لشکر 14 امام حسین (ع)) که در زید عمل کرده بودیم (مأمور به ارتش بودیم)، بلافاصله به ما گفتند که قصه طلائیه گره خورده و منطقه هیچ عقبه خشکی ندارد و ما بلافاصله برای آزاد کردن خط، راهی طلائیه شدیم. در همان شب شهید خرازی شروع کرد به صحبت و گفت کار گره خورده و ما باید جایی برویم که شاید 3 تا گردان اول حتی پایمان نیز به طلائیه نرسد، ولی باید خط شکسته شود. بعد به بچهها گفت هر کی میخواد بره، بره؛ معلوم نیست زنده برگردیم، هر کس میخواد بیاد، فکر برگشتن نداشته باشه. جالب اینجا بود که بچهها مثل ابر بهار گریه میکردند. ما حرکت کردیم. بچهها یک خداحافظی و وداع قشنگی داشتند. ما قرار شد روی دژ حرکت کنیم. یک اتفاق خوشگل افتاده بود؛ حاج حسین به ما گفته بود تو مسیر روی دژ که حرکت میکنید جنازه عراقی زیاد ریخته؛ نگاهشون نکنید. اما اینها جنازه بچههایی خودمان بود؛ این طوری گفت که دیدن جنازه بچههای خودمان روی روحیه بچهها تأثیر نداشته باشد.
قرار شد ما در حاشیه و لبه دژ حرکت کنیم. هوا هم خیلی سرد بود و آب هور به دیواره دژ میزد و راه رفتن خیلی سختتر بود. مسیر خیس و لیز شده بود و مدام بچهها سر میخوردن و میرفتن تو آب. آرام آرام آمدیم تا رسیدیم به جنازههایی که به ما گفته بودند جنازه عراقیهاست. تو نور منور دیدیم خدایا اینا عراقی نیستند، خیلی خوشگل هستند. بچهها میگفتند اینها پیشانیبند دارند، اینها ریش و محاسن دارند. حتی بعضیها زنده بودند. آنها 7 روز بین ما و عراقیها گیر کرده بودند. بچهها حین حرکت و مواقعی که مینشستند میرفتن یک تیکه از لباس اینها را میگرفتن و میگفتن ما آمدهایم؛ انشاءالله خط میشکند، فقط شما که پیش خدا آبرو دارید، دعا کنید که خط بشکند. تا رسیدیم به سه راهی،یک بولدوزر داشت کار میکرد؛ یکی از بچهها از آن بالا رفت و راننده را انداخت پایین.
یک عراقی دیگر هم که نشسته بود، داشت مین کار می گذاشت. یک لحظه یکی از عراقیها متوجه شد که راننده بولدوزر پایین کشیده شده و صدا زد، ایرانی ایرانی و دوید سمت خاکریز. بعد از این، ما خداییاش زمین را نمیتوانستیم ببینیم و عراقیها شروع کردند به کوبیدن. یک سنگر دولول داشتند که تمام نقاط کور ما را هم میدید و شروع کرد به زدن. در این میان یکی از بچههای ما پرید داخل آب و بدون هدفگیری دقیق، سنگر عراقی را زد و ما با گفتن اللهاکبر ریختیم روی خاکریز و قرار شد که ما این خاکریز را بگیریم و یک سری دیگر از بچهها بروند تا سه راهی جلوتر و نزدیک قرارگاه فرماندهی عراق که زیر آن دکل بود تا با یک گردان دیگر که از بچههای کاشان بودند الحاق کنند و بعد گام بعدی را بردارند؛ که هر دو گروه نتوانستند جلو بروند و دشمن آنها را زمینگیر کرد.
کار گره خورد و دستور عقبنشینی صادر شد و طلائیه باز نشد. ما روی دژ که میخواستیم عقب برویم، والله ماشین نمیتوانست حرکت کند چرا که میرفت روی جنازه بچهها و گیر میکرد. بچههایی که در محاصره بودند دیگر ناامید شدند؛ چرا که فهمیدند طلائیه راهش باز نشده. خبر رسید به طلائیه، همه فرماندهان نشسته بودند و داشتند فکر میکردند چطوری بچهها را عقب بکشیم که تلفات کمتر بدیم. در همین حین، بیسیم صدا کرد: بسماللهالرحمنالرحیم، پیام حضرت امام : «حفظ جزایر حفظ اسلام است؛ جزایر باید حفظ شود». عجیب بود. همت پا شد، گفت من دارم میروم قایق جور کنم. کاظمی آر.پی.جی برداشت و گفت من دارم میروم. باکری و خرازی بلند شدند. همه دست به کار شدند و همه از جان مایه گذاشتند تا جزایر سقوط نکند. سرانجام ما پلهای خیبری و جاده سیدالشهدا را زدیم و به جزایر رسیدیم.
مکالمه بیسیمی است بین احمد کاظمی و بچههایی که در محاصرهاند؛ احمد میپرسد وضعیت چطور است. آنها میگویند دور تا دورمان عراقی است؛ دیگر سلاح نداریم، داریم با سنگ میجنگیم و امیدی نداریم. احمد میگوید اگر نمیشود جنگید، بلند شید اسیر بشوید. این گفته یعنی احمد به فکر نیروهایش است، در حالی که خودش داشت آر.پی.جی میزد و اینها نگذاشتند حرف امام زمین بماند.
ذکر خاطراتی از روزهای عملیات
سه تا داداش با هم در محاصره در جزیره گیر افتادند. داداش اول فرمانده گردان است؛ رجبعلی کریمی که شهید میشود. داداش دوم میآید، قدرتالله، که ما نمیخواستیم او بفهمد و میخواستیم جوری او را عقب بفرستیم، ولی از نوع صحبتهای ما فهمید. گفت حالا نوبت من است و رفت و او هم شهید شد و داداش سوم هم همان شب شهید شد. مانده بودیم به مادرشون چی بگوییم؛ سه داغ در یک شب.
در ادامه خاطرهای از یک بیسیمچی بگویم که یک دستش قطع شده بود و نمیخواست ما بفهمیم و میگفت هیچ چیزیام نیست؛ زخم سطحیه، ولی یک لحظه دیدم دستش قطع شده و به او گفتم باید برگردی، ولی با این حال ادامه میداد و میگفت که یک دست دیگر دارم و میمانم.
منبع : خبرگزاری فارس