چند روز پيش به ديدار خانواده شهيد مدافع حرم حاج حميدرضا اسداللهي رفته بوديم كه مصاحبه مفصلش را به زودي تقديم حضورتان ميكنيم. اما در ميان گفت و گويمان با پدر و مادر شهيد به نكته خاصي برخوردم كه بهشخصه برايم جالب بود. موضوع برميگردد به شرايط تقريباً مشابه اين شهيد با حال و احوال آن روز بنده به عنوان نويسنده اين مطلب.
همين اول كاري بگويم اينجا قرار نيست من من با يك شهيد مقايسه شويم، اما در ميان خيل شهداي انقلاب، دفاع مقدس و دفاع از حرم كه از هر قشر و سن و سال و سمت و عنواني شهيد داشتهايم و به حتم شرايط يكيشان به آدم شباهت دارد. مثلاً همين شهيد اسداللهي موقعي كه براي جهاد به سوريه ميرفت، دو پسر چهار ساله و يك ماهه به نامهاي محمد و احمد داشت. قاعدتاً وقتي مقدمات سفرش را انجام ميداد فرزند يك ماههاش يا تازه به دنيا آمده بود يا نهايتاً چند روزه بود. مثل فرزند خودم محمدرضا كه هنگام گفت و گويم با پدر و مادر شهيد، چند روز بيشتر از تولدش نميگذشت.
آن روز وقتي پاي حرفمان به كودكان شهيد اسداللهي كشيد، فكر اينكه چطور از نوزادش گذشت و رفت، گلويم را گرفت! شباهت شرايط حاج حميدرضا با خودم بهترين تعاريف را از همت بالا و مردانگي يك شهيد پيش رويم گذاشت. خيلي وقتها ميشنويم تازهدامادي رخت رزمندگي پوشيد و رفت. پدري چند كودك خردسالش را گذاشت و رهسپار شد. شهيدي چشم به راه فرزندش بود و بدون اينكه يكبار هم روي طفلش را ببيند به شهادت رسيد. ديگري. . . اما كدام از ما واقعاً سعي كرديم عمق اتفاقي كه پيرامون زندگي اين شهدا رخ داده است را درك كنيم؟ يا واقعاً ميتوانيم خودمان را جاي آن شهيد بگذاريم و ببينيم همين جمله ساده «گذاشت و رفت» چه عمق و اندازهاي دارد؟
سراسر تاريخ انقلاب مملو از دل كندنها و رفتنهاست. يكبار رزمندهاي تعريف ميكرد كه شب آغاز عمليات والفجر8، يكي از غواصها از فرماندهاش خواسته بود اگر نتوانست به آب بزند، او را به زور هل بدهد تا برود و همراه بقيه غواصها خطشكني كند. فرمانده علت ترديدش را ميپرسد و ميگويد «خواهر معلولي دارم كه جز من كسي را ندارد. همهاش فكر ميكنم من نباشم چه كسي به دادش خواهد رسيد.»
يك لحظه صبر كنيم! و به اين موضوع بينديشيم كه خود ما شرايط آن رزمنده غواص را داشته باشيم. حس مردانهاي از ته دل آدم داد ميزند كسي كه به تو تكيه كرده را بايد تا آخرش حفظ كني. حالا جنگي ميشود و عملياتي رخ ميدهد و اروند رودي مقابلت قد علم ميكند. آن طرفش هم كه تيربارهاي دشمن و بشكههاي فوگاز مهياي جزغاله كردنت هستند. خودت به كنار، در آن لحظه چه فكري توي سرت ميچرخد و چطور خودت را بين ايستادن يا رفتن راضي ميكني. آن غواص كه نامش ذكر نشده ميرود و آن طرف شط، روي ساحل زخمي فاو، پيكرش جزو اولين شهدا يافت ميشود. خدا ميداند وقتي گلوله ميخورد چند بار چهره خواهر معلولش توي سرش چرخيد و مقابل چشمانش رژه رفت. چه كسي ميداند چه بر سرش رفت كه اينطور شهيد شد؟
شهيد محسن فرامرزي وقتي براي دفاع از حريم اهل بيت راهي سوريه ميشد، سه فرزندش به نامهاي محمدرضا، فاطمه و محمدطاها را در اتاقي جمع ميكند و آخرين وصيتها و سفارشهايش را به آنها ميكند. به گفته همسر شهيد كه چند ماه پيش مصاحبهاي با ايشان داشتيم، حاج محسن هنگام وداع، بارها دو پسرش محمدرضا و محمدطاها را ميبوسد و چون فاطمه خواب بود، سمت او نميرود كه اگر بيدار ميشد و بيقراري ميكرد، معلوم نبود از فرط عشق و علاقه به تنها دخترش، ميتوانست از خانه بيرون برود يا نه؟ به حتم تمامي رزمندگان و شهدا مثل هر پدر و همسري، دنيايي از تعلق خاطر داشتند و هنر اين مردان خدا، دل كندن از تعلقات بود.
آن شب وقتي از خانه شهيد حميدرضا اسداللهي به خانه بر ميگشتم و اتفاقاً هواي بسياري سردي هم بود، خوب ميدانستم در خانه گرممان همه چيز مرتب است و اگر خدا بخواهد ساعتي ديگر فرزند تازه متولد شدهام را بار ديگر در آغوش ميگيرم. اما همان يك شب اين كار را نكردم. شايد ياد حاج حميدرضا و نوزاد يك ماههشان خجالت زدهام كرد يا شايد. . . خدا رحمت كند شهيد مدافع حرم سجاد طاهرنيا را كه شش ساعت بعد از اعزامش به سوريه، فرزند دومش به نام محمد حسين متولد شد. وقتي كه هواپيمايشان از فرودگاه بلند ميشد. . . خدايا به چه فكر ميكرد؟
همين اول كاري بگويم اينجا قرار نيست من من با يك شهيد مقايسه شويم، اما در ميان خيل شهداي انقلاب، دفاع مقدس و دفاع از حرم كه از هر قشر و سن و سال و سمت و عنواني شهيد داشتهايم و به حتم شرايط يكيشان به آدم شباهت دارد. مثلاً همين شهيد اسداللهي موقعي كه براي جهاد به سوريه ميرفت، دو پسر چهار ساله و يك ماهه به نامهاي محمد و احمد داشت. قاعدتاً وقتي مقدمات سفرش را انجام ميداد فرزند يك ماههاش يا تازه به دنيا آمده بود يا نهايتاً چند روزه بود. مثل فرزند خودم محمدرضا كه هنگام گفت و گويم با پدر و مادر شهيد، چند روز بيشتر از تولدش نميگذشت.
آن روز وقتي پاي حرفمان به كودكان شهيد اسداللهي كشيد، فكر اينكه چطور از نوزادش گذشت و رفت، گلويم را گرفت! شباهت شرايط حاج حميدرضا با خودم بهترين تعاريف را از همت بالا و مردانگي يك شهيد پيش رويم گذاشت. خيلي وقتها ميشنويم تازهدامادي رخت رزمندگي پوشيد و رفت. پدري چند كودك خردسالش را گذاشت و رهسپار شد. شهيدي چشم به راه فرزندش بود و بدون اينكه يكبار هم روي طفلش را ببيند به شهادت رسيد. ديگري. . . اما كدام از ما واقعاً سعي كرديم عمق اتفاقي كه پيرامون زندگي اين شهدا رخ داده است را درك كنيم؟ يا واقعاً ميتوانيم خودمان را جاي آن شهيد بگذاريم و ببينيم همين جمله ساده «گذاشت و رفت» چه عمق و اندازهاي دارد؟
سراسر تاريخ انقلاب مملو از دل كندنها و رفتنهاست. يكبار رزمندهاي تعريف ميكرد كه شب آغاز عمليات والفجر8، يكي از غواصها از فرماندهاش خواسته بود اگر نتوانست به آب بزند، او را به زور هل بدهد تا برود و همراه بقيه غواصها خطشكني كند. فرمانده علت ترديدش را ميپرسد و ميگويد «خواهر معلولي دارم كه جز من كسي را ندارد. همهاش فكر ميكنم من نباشم چه كسي به دادش خواهد رسيد.»
يك لحظه صبر كنيم! و به اين موضوع بينديشيم كه خود ما شرايط آن رزمنده غواص را داشته باشيم. حس مردانهاي از ته دل آدم داد ميزند كسي كه به تو تكيه كرده را بايد تا آخرش حفظ كني. حالا جنگي ميشود و عملياتي رخ ميدهد و اروند رودي مقابلت قد علم ميكند. آن طرفش هم كه تيربارهاي دشمن و بشكههاي فوگاز مهياي جزغاله كردنت هستند. خودت به كنار، در آن لحظه چه فكري توي سرت ميچرخد و چطور خودت را بين ايستادن يا رفتن راضي ميكني. آن غواص كه نامش ذكر نشده ميرود و آن طرف شط، روي ساحل زخمي فاو، پيكرش جزو اولين شهدا يافت ميشود. خدا ميداند وقتي گلوله ميخورد چند بار چهره خواهر معلولش توي سرش چرخيد و مقابل چشمانش رژه رفت. چه كسي ميداند چه بر سرش رفت كه اينطور شهيد شد؟
شهيد محسن فرامرزي وقتي براي دفاع از حريم اهل بيت راهي سوريه ميشد، سه فرزندش به نامهاي محمدرضا، فاطمه و محمدطاها را در اتاقي جمع ميكند و آخرين وصيتها و سفارشهايش را به آنها ميكند. به گفته همسر شهيد كه چند ماه پيش مصاحبهاي با ايشان داشتيم، حاج محسن هنگام وداع، بارها دو پسرش محمدرضا و محمدطاها را ميبوسد و چون فاطمه خواب بود، سمت او نميرود كه اگر بيدار ميشد و بيقراري ميكرد، معلوم نبود از فرط عشق و علاقه به تنها دخترش، ميتوانست از خانه بيرون برود يا نه؟ به حتم تمامي رزمندگان و شهدا مثل هر پدر و همسري، دنيايي از تعلق خاطر داشتند و هنر اين مردان خدا، دل كندن از تعلقات بود.
آن شب وقتي از خانه شهيد حميدرضا اسداللهي به خانه بر ميگشتم و اتفاقاً هواي بسياري سردي هم بود، خوب ميدانستم در خانه گرممان همه چيز مرتب است و اگر خدا بخواهد ساعتي ديگر فرزند تازه متولد شدهام را بار ديگر در آغوش ميگيرم. اما همان يك شب اين كار را نكردم. شايد ياد حاج حميدرضا و نوزاد يك ماههشان خجالت زدهام كرد يا شايد. . . خدا رحمت كند شهيد مدافع حرم سجاد طاهرنيا را كه شش ساعت بعد از اعزامش به سوريه، فرزند دومش به نام محمد حسين متولد شد. وقتي كه هواپيمايشان از فرودگاه بلند ميشد. . . خدايا به چه فكر ميكرد؟
منبع : روزنامه جوان