مهدي فلاحي، برادر كوچكتر شهيد رسول فلاحي بود كه بعد از شهادت برادر، اسلحهاش را در دست گرفت و راهي جبهههاي دفاع مقدس شد. يك نوجوان 16 ساله كه كودكيهايش در محلات جنوبي تهران سپري شد، رشد كرد و هنوز به سن جواني نرسيده، در جبهه دفاع مقدس آسماني شد. متن زير روايتهاي هاجر فراهاني مادر شهيد است كه پيش رو داريد.
بچه خجالتي
مهدي بچه خجالتي خانواده ما بود. برعكس برادرش رسول كه خوش مشرب و خوش سر و زبان بود. غير از اين مورد، باقي روحيات دو برادر شبيه هم بود. يعني مهدي الگوي خودش را رسول انتخاب كرده بود. خصوصاً در فعاليتهاي سياسي و اجتماعي پا به پاي برادر ميرفت. وقتي رسول در مسجد حضرت رقيه(س) اذان ميگفت، او هم نماز ميخواند و در بسيج و كتابفروشي حضور پيدا ميكرد. اين دو برادر حتي قبل از انقلاب مذهبي بودند و در مراسم عزاداري و جشن اهلبيت شركت ميكردند. حتي بچههاي محله را تشويق ميكردند به مسجد بيايند و فعاليت كنند. من به وجود اين بچهها افتخار ميكردم. هرچند كه از فعاليتهاي سياسيشان عليه طاغوت ميترسيدم. اما خدا را شكر اتفاق بدي برايشان نيفتاد و انقلاب پيروز شد.
احترام به والدين
بعد از انقلاب مهدي و برادرش فعاليتهايشان تازه شروع شده بود. توي مسجد پست ميدادند و مراقب بودند ضد انقلاب دم در نياورند. بعد هم كه جنگ شروع شد. اول رسول به جبهه رفت و بعد مهدي. پسرم بچه چشم و دلپاكي بود. اهل نماز و قرآن بود و خيلي هم به من و پدرش احترام ميگذاشت. هر وقت از جبهه ميآمد دست و پايم را ميبوسيد. ميگفت بهشت زير پاي مادران است. رسول و مهدي گاهي هر دو با هم به جبهه ميرفتند. با هم آنجا حضور داشتند و نميدانم در يك منطقه بودند يا نه. من آن وقتها بايد نگران هردويشان ميشدم. خصوصاً مهدي كه خجالتي و كوچكتر بود و فكر ميكردم شايد رسول بهتر بتواند از خودش مراقبت كند. اما خب مهدي من هم براي خودش مرد شده بود.
شهادت برادر
وقتي كه خبر شهادت رسول را آوردند، مهدي جبهه بود. كمي بعد به مرخصي آمد و فهميدم كه خبر شهادت برادرش را از قبل شنيده است. پرسيدم چطور متوجه شدي؟ گفت بچهها در جبهه به من خبر دادند كه برادرت شهيد شده است. بعد گفت: رسول به خاطر دفاع از دين و ايمانمان رفت و خوش به سعادتش.
اما من گفتم ما يك شهيد دادهايم تو ديگر به جبهه نرو. يك شهيد بس است. گفت: مادر جان! در مناطق عملياتي خانمهاي عشايري را ديدم كه با چه سختيهایي از بالاي كوه براي ما آب و آذوقه ميآوردند و ميگفتند ما اينطور ميتوانيم از كشورمان دفاع كنيم. خدمت به رزمندگان، خدمت به ميهن است. مادر جان! شما هم بايد با فرستادن فرزندانتان به جبهه، از كشور دفاع كنيد.
مجروحيت در فكه
بعد از اعزام مجدد مهدي، عمليات والفجر4 انجام شد. پسرم در اثناي عمليات و در منطقه فكه از ناحيه سر زخمي شده بود. كلي تركش به سرش اصابت كرده بود. او را به بيمارستان نمازي شيرازي انتقال داده بودند. اما در آنجا نتوانسته بودند درمانش كنند. به تهران منتقلش كرده بودند و چند تا بيمارستان او را قبول نكرده بودند تا اينكه بيمارستان سينا قبولش ميكند. آنجا بود كه به ما خبر دادند پسرتان مجروح شده است. وقتي كه او را ملاقات كرديم، آن مهدي سابق نبود. مجروحيت يك طرف و انتقالش به اين بيمارستان و آن بيمارستان از طرف ديگر. خدا از آنهايي كه در حق اين بچهها اهمالكاري كردند، نگذرد.
شهادت در مظلوميت
عاقبت پسرم در همان بيمارستان به شهادت رسيد. يك روز پدرش برايش آب و غذا برده بود. چون خوب نميتوانست غذا ببرد در خانه درست ميكرديم و برايش ميبرديم. پدرش كه آمد، از مهدي پرسيدم و در جواب گفت: آب و غذايش را دادم و سپردمش به خدا! فهميدم كه منظوري از اين حرف دارد. پاپيچش شدم و عاقبت گفت: بعد از دادن غذايش ديدم حال مهدي دگرگون شد. دو تكان خورد و ديگر حركتي نكرد. دكترش را صدا زدم و گفت به شهادت رسيده است. دكترش ميگفت به مهدي عطر و گلاب زدي؟ اينجا بوي گلاب ميدهد. مهدي من چند روز بعد از مجروحيتش در سن 16 سالگي به شهادت رسيده بود. مهدي ميگفت وقتي بزرگترشدم، آدم مهمي ميشوم و شما را به همه جا ميبرم. بعد از شهادتش با اسم و نام او به سفرهاي زيارتي و كربلا رفتيم. به اسم و احترام مهدي به ما احترام ميگذاشتند.
وصيت نامه شهيد
مادر جان! براي امام دعا كنيد. هرگز نماز و روزهتان را ترك نكنيد. چون اسلام با نماز و روزه زنده است. مادر جان بلند نكنيد. آرام بگيريد تا دشمن شاد نشويم. امام حسين(ع) براي امر به معروف و نهي از منكر رفت ما هم براي دينمان و كشورمان و نهي از منكر جنگيديم.
بچه خجالتي
مهدي بچه خجالتي خانواده ما بود. برعكس برادرش رسول كه خوش مشرب و خوش سر و زبان بود. غير از اين مورد، باقي روحيات دو برادر شبيه هم بود. يعني مهدي الگوي خودش را رسول انتخاب كرده بود. خصوصاً در فعاليتهاي سياسي و اجتماعي پا به پاي برادر ميرفت. وقتي رسول در مسجد حضرت رقيه(س) اذان ميگفت، او هم نماز ميخواند و در بسيج و كتابفروشي حضور پيدا ميكرد. اين دو برادر حتي قبل از انقلاب مذهبي بودند و در مراسم عزاداري و جشن اهلبيت شركت ميكردند. حتي بچههاي محله را تشويق ميكردند به مسجد بيايند و فعاليت كنند. من به وجود اين بچهها افتخار ميكردم. هرچند كه از فعاليتهاي سياسيشان عليه طاغوت ميترسيدم. اما خدا را شكر اتفاق بدي برايشان نيفتاد و انقلاب پيروز شد.
احترام به والدين
بعد از انقلاب مهدي و برادرش فعاليتهايشان تازه شروع شده بود. توي مسجد پست ميدادند و مراقب بودند ضد انقلاب دم در نياورند. بعد هم كه جنگ شروع شد. اول رسول به جبهه رفت و بعد مهدي. پسرم بچه چشم و دلپاكي بود. اهل نماز و قرآن بود و خيلي هم به من و پدرش احترام ميگذاشت. هر وقت از جبهه ميآمد دست و پايم را ميبوسيد. ميگفت بهشت زير پاي مادران است. رسول و مهدي گاهي هر دو با هم به جبهه ميرفتند. با هم آنجا حضور داشتند و نميدانم در يك منطقه بودند يا نه. من آن وقتها بايد نگران هردويشان ميشدم. خصوصاً مهدي كه خجالتي و كوچكتر بود و فكر ميكردم شايد رسول بهتر بتواند از خودش مراقبت كند. اما خب مهدي من هم براي خودش مرد شده بود.
شهادت برادر
وقتي كه خبر شهادت رسول را آوردند، مهدي جبهه بود. كمي بعد به مرخصي آمد و فهميدم كه خبر شهادت برادرش را از قبل شنيده است. پرسيدم چطور متوجه شدي؟ گفت بچهها در جبهه به من خبر دادند كه برادرت شهيد شده است. بعد گفت: رسول به خاطر دفاع از دين و ايمانمان رفت و خوش به سعادتش.
اما من گفتم ما يك شهيد دادهايم تو ديگر به جبهه نرو. يك شهيد بس است. گفت: مادر جان! در مناطق عملياتي خانمهاي عشايري را ديدم كه با چه سختيهایي از بالاي كوه براي ما آب و آذوقه ميآوردند و ميگفتند ما اينطور ميتوانيم از كشورمان دفاع كنيم. خدمت به رزمندگان، خدمت به ميهن است. مادر جان! شما هم بايد با فرستادن فرزندانتان به جبهه، از كشور دفاع كنيد.
مجروحيت در فكه
بعد از اعزام مجدد مهدي، عمليات والفجر4 انجام شد. پسرم در اثناي عمليات و در منطقه فكه از ناحيه سر زخمي شده بود. كلي تركش به سرش اصابت كرده بود. او را به بيمارستان نمازي شيرازي انتقال داده بودند. اما در آنجا نتوانسته بودند درمانش كنند. به تهران منتقلش كرده بودند و چند تا بيمارستان او را قبول نكرده بودند تا اينكه بيمارستان سينا قبولش ميكند. آنجا بود كه به ما خبر دادند پسرتان مجروح شده است. وقتي كه او را ملاقات كرديم، آن مهدي سابق نبود. مجروحيت يك طرف و انتقالش به اين بيمارستان و آن بيمارستان از طرف ديگر. خدا از آنهايي كه در حق اين بچهها اهمالكاري كردند، نگذرد.
شهادت در مظلوميت
عاقبت پسرم در همان بيمارستان به شهادت رسيد. يك روز پدرش برايش آب و غذا برده بود. چون خوب نميتوانست غذا ببرد در خانه درست ميكرديم و برايش ميبرديم. پدرش كه آمد، از مهدي پرسيدم و در جواب گفت: آب و غذايش را دادم و سپردمش به خدا! فهميدم كه منظوري از اين حرف دارد. پاپيچش شدم و عاقبت گفت: بعد از دادن غذايش ديدم حال مهدي دگرگون شد. دو تكان خورد و ديگر حركتي نكرد. دكترش را صدا زدم و گفت به شهادت رسيده است. دكترش ميگفت به مهدي عطر و گلاب زدي؟ اينجا بوي گلاب ميدهد. مهدي من چند روز بعد از مجروحيتش در سن 16 سالگي به شهادت رسيده بود. مهدي ميگفت وقتي بزرگترشدم، آدم مهمي ميشوم و شما را به همه جا ميبرم. بعد از شهادتش با اسم و نام او به سفرهاي زيارتي و كربلا رفتيم. به اسم و احترام مهدي به ما احترام ميگذاشتند.
وصيت نامه شهيد
مادر جان! براي امام دعا كنيد. هرگز نماز و روزهتان را ترك نكنيد. چون اسلام با نماز و روزه زنده است. مادر جان بلند نكنيد. آرام بگيريد تا دشمن شاد نشويم. امام حسين(ع) براي امر به معروف و نهي از منكر رفت ما هم براي دينمان و كشورمان و نهي از منكر جنگيديم.
منبع : روزنامه جوان
یک دیدگاه
ابوالفضل
با سلام
مطالب مجروحیت و شهادت شهید مهدی فلاحی درست نیست!!!
مهدی شش ماه بعداز مجروحیت به شهادت رسید.
فقط یک ترکش بزرگ خمپاره به سرش برخورد کرد.
مهدی چون نمیتوانست غذا بخورد مادر در متزل گوشت را میجوشاند و آب آن را صاف میکرد و پدر برای او میبرد و با یک شلنگ نخصوص داخل دهانش میریخت.
مهدی در بهمن ۱۳۶۲ در ولفجر مقدماتی مجروح و در ۱۰ خرداد ۱۳۶۲ به شهادت رسید…