ساعت تقریبا، پنج ونیم یا شش صبح بود که هوا روشن شده بود. یک کیلومتر، دو کیلومتر پیاده رفتیم تا رسیدیم به اونجایی که بچهها [درحال] درگیری بودند، تپه تپه بود.
یک تپه مثلا بالاش یک خونه بود،
و در کنار اون چندین تپه دیگه وجود داشت
همین جوری این خونه رو بگیر پاکسازی کن، این یکی رو بگیر، اون یکی رو بگیر. رفتیم جلو و دونه دونه خونه هارو پاکسازی کردیم
حالا خواست خدا بود، چی بود، با اون همه خستگی، با اون همه داستان. رفتیم هفت کیلومتر جلو.
رسیدیم به شهر “خان طومان”
یکی از گروههای عراقی که همرزم ما بودند، اونجا از صبح درگیر بودند.
تعدادی برگشته بودند. یک تعداد درگیری هنوز تو شهر سر و صدا میاومد.
ما هم زدیم تو اون شهر. حدود سی، سی و پنج نفر زدیم تو اون شهر
شهر رو گرفتیم. رفتیم بالاتر.
یک شهر کوچکتر از اون بود اون شهر رو هم گرفتیم. رسیدیم به صد متری هدف
یکدفعه یک بارون آتیشی از روبرومون شروع شد که ما حتی نفهمیدیم از کجا داریم میخوریم
از چپمون داریم میخوریم
از راستمون داریم میخوریم.
بالاخره هر کسی یکجا پناه گرفت
یک سریها، امیر و دو سه نفر دیگر سمت چپشون دیوار بود سمت راستشون خونه ما هنوز موقعیتمون را پیدا نکرده بودیم که از کجا داریم تیر میخوریم
من که داشتم چپ و راست میدویدم. برگشتم یه ذره عقبتر. تو دهنه یک مغازه ایستادم. امیر هم پشت یک ماشینی، پشت یک ماشین … بود. فکر کنم پناه گرفته بود. دوید اومد پیش من
تا اومد سمت من که گفت میلاد چی شده؟ پاش تیر خورد
امیر خورد زمین.
گفتم چی شده؟ گفت: تیر خوردم. شروع کرد لی لی کردن به سمت بچهها بیاد کمک کنه.
چون تیر بار هم دستش بود و آتیش سنگینی هم رو سر داعشی ها راشت میریخت ، تک تیر اندازهای اونا زدنش
تک تیر اندازها با قناسه زدنش
امیر همون جا آسمانی شد….
4 دیدگاه
سام.
روحش شاد. جوان خیلی مودب و مهربانی بود. همیشه یک لبخند باهاش بود. کاش بیشتر صمیمی میشدیم!
مریم
خوشا به سعادت شهدا که انتخاب شده ی خدا هستند.
ای کاش روی سربند ما هم یک روز نام یا فاطمه الزهرا بسته بشه.
شهین عالی
سلام . کاش من هم همراه انها بودم می خواهم برایشان داستان بنویسم نیاز به خاطرات انها دارم. متشکرم.
ناشناس
اینا دونه دونه انتخاب شدن خوش به حالشون