امیر ناصر ایزدیفر
فصل آشنایی
در شیراز با عباس دوران آشنا شدم و چند سالی با هم پرواز کردیم. من از قبل از انقلاب دوران را میشناختم. خلبان بسیار خوبی بود و از مانورهای زیادی با سربلندی و موفقیت بیرون آمده بود. امتحاناتش را خوب پس داده و خلبان قرصی بود. انسان خوشمشرب، خوب و وطندوستی بود. با شروع جنگ شهیدانی امثال دوران میتوانستند به راحتی از ایران بروند اما تا آخرین لحظه ماندند و مقابل دشمن جنگیدند.
دوران مثل همه خلبانها راسخ، محکم و با استقامت در جهت دفاع از مملکت بسیار عالی عمل میکرد. وطنش را دوست داشت. آن زمان من و دوران و خیلی دیگر از همدورهایهایمان ماه رمضان با زبان روزه پرواز میکردیم. مسجد میرفتیم و نمازمان را هم میخواندیم. عبادتمان را برای دلمان انجام میدادیم و میگفتیم خداوند از ما راضی باشد.
دوران کارش کارستان بود
شهید دوران پس از دریافت نشان خلبانی در سال ۱۳۵۲ به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یکم شکاری و سپس در پایگاه سوم شکاری مشغول شد. توفیق زیارت ایشان در آن مقطع، زمانی نصیبم شد که به عنوان خلبان کمکی در پشت کابین من نشست. از همان زمان اخلاق، منش، جسارت و البته دقت عباس دوران توجه من و همه پرسنل نیروی هوایی را به خود جلب کرد. یادم هست که در زمان آرایش هوایی دو نفره در هنگام پرواز، این شهید با جسارت و مهارتی که داشت گاهی اوقات آنقدر بال خود را به ما نزدیک میکرد که هر لحظه فکر میکردیم با ما برخورد میکند که البته هیچ وقت این اتفاق نیفتاد.
با شروع جنگ، من و دوران از هم جدا شدیم و من از قسمت شکاری به قسمت ترابری رفتم. بردن مهمات، نیرو، آوردن مجروحان، شهدا و اسیران کار اصلیام بود. با شروع جنگ تحمیلی به علت حضور بیشتر من در بخش ترابری و حمل مجروحان کمتر یکدیگر را دیدیم ولی شهید دوران در آن زمان به دفاع از کیان جمهوری اسلامی پرداخت و با بیش از ۱۰۰ سورتی پرواز جنگی در طول عمر کوتاه اما پر بارش، به عنوان یکی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد.
وقتی جنگ شروع شد گردانهای شکاری پایگاههای مختلف پرواز میکردند. دوران کارش کارستان بود. آن زمان صدام مرتب از امنیت عراق و بغداد تبلیغ میکرد و به همین دلیل وعده داده بود کنفرانس غیرمتعهدها را در نهایت امنیت در بغداد برگزار خواهد کرد و ایرانیها نخواهند توانست از دیوار آتشی که به وجود آورده عبور کنند. واقعاً دیوار آتش هفتخوان رستم بود و گذشتن از این خطهای آتش خیلی کار مشکلی بود. دولت ما برای اینکه آنجا را ناامن کند نیاز به خلبانان شجاعی داشت. ۱۰ نفری داوطلب شدند و وصیتنامههایشان را نوشتند. منتها پرواز اصلی با دوران و مأموریت با او بود.
اسیر نمیشوم!
در سحرگاه روز ۳۰ تیر سال ۱۳۶۱ که عباس دوران لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبکه امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام، با پنج نفر از زبدهترین خلبانان نیروی هوایی، با ارادهای آهنین به پالایشگاه «الدوره» یورش بردند و چندین تن بمب هواپیماهای خود را بر قلب حاکمان جنگافروز عراق ریختند و پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای ایشان مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگرچه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش «ستوان یکم منصور کاظمیان» در عقب کابین داد، اما خود به رغم اینکه میتوانست با استفاده از چتر نجات سالم فرود آید، صاعقهوار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد. دوران با این کارش هم عراق و خصوصاً بغداد را ناامن کرد و هم کنفرانس غیرمتعهدها را به هم زد. گفت حالا که هواپیما را زدهاند، من نمیخواهم ننگ اسارت را قبول کنم. به کابین عقب گفت تو بپر، من بیرون نمیپرم. خودش از کابین جلو هندل را میکشد و نفر پشتی را بیرون میپراند. شهید خلبان عباس دوران همواره به دوستان و همکارانش تأکید میکرد که هرگز تن به ذلت نخواهد داد و اگر حین پرواز مورد اصابت موشک دشمن قرار گیرد، هواپیمای سانحه دیده را بر سر دشمن خواهد کوبید و همانطور که همه میدانند بر این پیمان خویش صادقانه ایستاد و جان خود را فدا کرد. خلبان شهید عباس دوران همواره در عملیات جنگی پیشقراول بود و برای دفاع از میهن اسلامی و حفظ و حراست آن لحظهای آرام و قرار نداشت.
امیر جعفر عمادی
امریکاییها ما را
از عراقیها میترساندند!
ما از دوران دانشکده، سفر به امریکا و تا اوایل جنگ در پایگاه سوم همدان در کنار هم بودیم. بعد از آن محل خدمتمان جدا شد و ایشان به بوشهر رفت و من هم به بندرعباس رفتم. ما با اختلاف یکی، دو ماه از هم وارد دانشکده شدیم. من جلوتر از همه وارد شدم و بعد شهید دوران و بابایی آمدند. هر کدام با اختلافی یک ماهه وارد دانشکده شدیم ولی در کل همه کلاسهایمان در ایران و امریکا با هم بود و ارتباط تنگاتنگی با هم داشتیم.
در دانشکده چون هملباسی و همشهری بودیم خیلی زود همدیگر را پیدا کردیم. خارج از سیکل نظامی دانشکده با هم بیرون میرفتیم و تفریح میکردیم. درس و بحثها را با هم انجام میدادیم. در امریکا هم همین رفاقت وجود داشت. اگر مشکل درسیای پیش میآمد با هم انجام میدادیم. بعضی مواقع که در پرواز لنگ میزدیم امریکاییها به ما میگفتند اگر اینجور پرواز کنید هواپیماهای عراقی شما را خواهند زد. شهید دوران هم به آنها میگفت این پروازهای ما چه ربطی به عراقیها دارد مگر قرار است جنگ شود که امریکاییها میگفتند تا زمانی که این دورهها و سیستم موشکی و هواپیما وجود دارد احتمال جنگ هم هست. از همان زمان دانشکده در سالهای ۵۱- ۵۰ ما را از عراقیها میترساندند که اگر اینطور پرواز کنید حتماً عراقیها شما را خواهند زد.
آماده فضای انقلابی
زمانی که امریکا تحصیل میکردیم از یک محیط کوچک وارد اجتماع شده بودیم و تمام هم و غممان درسمان بود. چون دانشکده نظامی هم بودیم خیلی وارد بحث سیاسی نمیشدیم. تا اینکه به ایران آمدیم، درجه گرفتیم، موقعیت لیدریمان برقرار شد و پروازمان جا افتاد. کم کم مطالعات و ارتباطاتی که با بیرون از دانشکده داشتیم روحیه انقلابیمان را بر انگیخت. بعد از ازدواج و بالا رفتن درجه و تماسهایی که با بیرون داشتیم از وضعیت سیاسی هم آگاهتر شدیم. بعد از واقعه ۱۷ شهریور بیشتر از هر زمان دیگری در جریان اخبار و اتفاقات قرار گرفتیم و تحرکات مردم و ارتش خیلی برایمان مهم شده بود. یک بار برای مأموریتی از پایگاه همدان به تهران آمده بودم. تهران شهر بزرگتری بود و محیط بازتری داشت و زودتر از خبرها و وقایع مطلع میشدیم. شبها بیرون میآمدیم و روزنامه و اعلامیه میخواندیم که خیلی به آگاهیمان کمک میکرد. یک شب در خیابان نجاتاللهی که آن زمان ویلا نام داشت، آتشی در خیابان راه افتاده بود و مردم در طول راه مرگ بر شاه میگفتند. از همان زمان آمادگی ذهنی پیدا کردیم و خودمان آرام آرام مهیای فضای انقلابی شدیم.
روزه در امریکا
من و شهید دوران و بقیه بچههایی که همدورهای هم بودیم هم در دانشکده و هم در امریکا در روزهای ماه مبارک رمضان روزههایمان را میگرفتیم و اعمال دینیمان را کامل انجام میدادیم. یادم هست شهید بابایی اعلام میکرد دو روز دیگر ماه رمضان شروع میشود و از الان روزههایتان را بگیرید. یا زنگ میزد امشب شب تاسوعا و عاشور است به عبادتتان برسید. اگر در آسایشگاه بودیم مراسم مذهبیمان را در اتاقی کوچک میگرفتیم و خیلی آرام عزاداری میکردیم. یا اگر امکان عزاداری نبود خیلی آرام کنار هم مینشستیم و ادعیه میخواندیم. شهید بابایی روضه حضرت علیاکبر را برایمان میخواند.
اصلاً طوری نبود که بگوییم بچههایی که به امریکا میروند ریشه مذهبی و اصل و نسبشان را کنار میگذارند. ما در امریکا مراسم تاسوعا و عاشورا را برگزار میکردیم و ماه رمضان را روزه میگرفتیم. ماه رمضان اگر پروازهایمان صبح بود هیچ مشکلی برای روزه گرفتن نداشتیم. اگر پروازی هم به غروب میافتاد به استادهایمان میگفتیم که ما باید روزه بگیریم و بگذارید صبحها پرواز کنیم. تا جایی که میتوانستند همکاری میکردند ولی بعضی مواقع امکان همکاری نبود و میگفتند باید بعدازظهر پرواز کنید. آن روزها ما دیگر نمیتوانستیم روزه بگیریم و میگفتیم اگر پرواز کنیم و انرژی نداشته باشیم ردمان میکنند. به همین خاطر قضای روزه را بعداً میگرفتیم. بچهها همه یک ریشه مذهبی داشتند و انجام فرایض دینی خیلی برایشان مهم بود. هیچ فرقی هم نمیکرد در امریکا یا ایران باشند، فقط انجام تکلیف برایشان در اولویت بود.
ما همه در خانوادههایی مذهبی بزرگ شده بودیم و انجام تکالیف دینی خیلی برایمان مهم بود. خودم با پدرم به مسجد میرفتم یا میگفتند این ماه، ماه رمضان است و باید روزه بگیرید و این مسائل از بچگی در ذهنمان جا افتاد تا در بزرگسالیمان فرایض دینیمان را انجام دهیم.
شهید دوران از لحاظ شعور و فهم و درک و محبت نمونه بود. در دوران رفاقت فقط شجاعت و دلاوریاش محک نخورده بود که زمان جنگ آن هم محک خورد و فهمیدیم در شجاعت یک سر و گردن از همه ما جلوتر و بالاتر است. شهید دوران واقعاً همه چیزش نمونه بود. دو هفته اول جنگ تعداد پروازهایی که انجام داد دو، سه برابر بیشتر از ما بود. مأموریت را میقاپید. هر جا نیرو کم بود حی و حاضر آماده پرواز بود. همان دو، سه هفته اول جنگ از همه جلو افتاد و تا زمان شهادت به تعداد میزان پرواز از همه جلوتر بود.