شهيد عليرضا موحددانش را يكي از فرماندهان نخبه و بااستعداد دوران دفاع مقدس ميدانند. بچه محل حاج كاظم رستگار خيلي زود و در 24 سالگي اولين فرمانده لشكر سيدالشهدا(ع) شد. براي موحددانش همه چيز خيلي تند و سريع اتفاق افتاد. خيلي زود نامش در جنگ مطرح شد و فرماندهان سپاه با توجه به شناختي كه از شجاعت و تواناييهايش داشتند او را به عنوان فرمانده لشكر (تيپ) معرفي كردند. موحددانش عمر زيادي نكرد ولي سير اتفاقات و حوادث زندگياش در همان 24 سال، حرفها و نكات زيادي دارد.
موحددانش اوايل انقلاب و در فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني را بر عهده گرفت. او كه در سال 55 با فرمان امام مبني بر فرار سربازان از پادگانها به صف انقلابيون پيوسته بود، حالا خودش را در مقام محافظ امام ميديد. موحد دانش خيلي زود از جايگاه يك سرباز ساده در رژيم پهلوي به يك نيروي مهم و كارآزموده در جمهوري اسلامي تبديل شد. امام و انقلابش خيلي زود به رؤياهايش رنگ واقعيت دادند. به همين خاطر با آغاز ناآراميهاي كردستان، به كردستان رفت و در چند عمليات شركت كرد.
حالا نوبت عليرضا بود كه براي آرمان بزرگي كه در اين برهه زماني در آن قرار گرفته بود، بجنگد و خودش را نشان دهد. هيچ دوست نداشت تاريخ از سربازهاي خميني به چشم كساني كه در موقع لزوم، صحنه را ترك كردند، ياد كند. خواهرش ميگويد:«عليرضا خودسازي را در گوشهنشيني نميديد. دائم به فكر كمكرساني به ديگران بود. با اينكه در جبهه مسئوليت داشت چيزي به ما نميگفت. ميگفتم عليرضا در جبهه چكار ميكني؟ ميخنديد و ميگفت: چوب برميدارم راه آب را براي رزمندهها باز ميكنم…»
او با شروع جنگ به جمع نيروهاي جهانآرا در خرمشهر پيوست و تا زمان شهادتش در 13 مرداد 1361 در جبههها حضور داشت. ماجراي قطع شدن دستش در بازي دراز هم خواندن دارد. در عمليات « بازي دراز» فرمانده براي بيدار كردن نيروهايش، به سمت يكي از چادرها رفت، غافل از اينكه شب قبل عراقيها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفتهاند. وقتي حاجي وارد چادر شد، سربازان عراقي او را به رگبار بستند، خيلي سريع پشت يكي از صخرهها سنگر گرفت، اما لغزش پا روي ريگها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگي، براي مدتي بيهوش شد. پس از به هوش آمدن، يكي از عراقيها نارنجكي را به سمت او پرتاب كرد. حاجي كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علي را قطع كرد.
حاج علي دستي را كه از زير آرنج قطع شده بود با بند كفش بسته و داخل جيبش گذاشت، تا زماني كه از خونريزي رنگش سفيد نشده بود كسي متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و كلك حاجي را راضي كردند برود عقب، او هم رفت. وقتي به بيمارستان رسيد و با كمال خونسردي جلوي يكي از دكترها را هم گرفت دست قطع شدهاش را روي ميز گذاشت و گفت: «دكتر جون، اين دست قلم شده مال منه، ببين اگه ميتوني يه كاريش بكن». دكتر با ديدن دست متلاشي شده حاج علي يكدفعه پشت ميز كارش از حال رفت.
در مورد دوران فرماندهي و استعفاي شهيد موحددانش حرف بسيار است. برخي سعي كردند به اين استعفا رنگ و لعابي سياسي دهند ولي عمده مخالفت او با فرماندهان سپاه اختلافات تاكتيكي بود.
سردار محمدعلي فلكي يكي از نيروهاي شهيد موحددانش در تيپ 10 سيدالشهدا(ع) به «جوان» ميگويد:«تصورم اين است كه ايشان در جنگ ديدگاههايي داشتند كه آقاي رضايي بعدها به اين ديدگاه رسيدند. علي موحد از همان زمان به اين ديدگاهها رسيده بود. فكر ميكنم اختلافنظر تاكتيكي در اداره جنگ داشتند. همان ديدگاههايي كه حاج كاظم رستگار هم با محسن رضايي پيدا كرد. شايد زمان علي موحد اين موضوع مطرح نشد و به محض استعفايش عمر زيادي برايش نبود تا اين موضوع را دنبال كند. كمااينكه من معتقدم اگر همت از جزيره مجنون زنده برميگشت همين موضوع را پيگيري ميكرد. موضوع اختلاف نظر تاكتيكي بود و بين دو فرمانده ميتواند اختلافنظر تاكتيكي به وجود آيد. كسي كه فرمانده است و مقام بالاتري دارد تصميمگيرنده نهايي است. علي موحد هم گفت چون آقاي رضايي فرمانده و تصميمگيرنده است به عنوان يك مسئول نميتوانم كنارش قرار بگيرم و از فرماندهي استعفا داد اما از جبهه بيرون نيامد. همچنانكه كاظم رستگار و همت بعد از اينكه از فرماندهي بيرون آمدند از جبهه بيرون نيامدند. سه، چهار نفر از فرماندهان نامي تهران وقتي به شهادت رسيدند مسئوليتي نداشتند.»
از شهيد موحددانش دو وصيتنامه باقي مانده كه اولينش را دو سال پيش از شهادت و در شب آغاز عمليات فتح و دومين وصيتنامه را شش ماه قبل از شهادتش نوشت. او در همان سطرهاي نخستين وصيتنامه اولش مينويسد:«مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي/تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ/من ز او عمري ستانم جاودان/او ز من جسمي ستاند رنگ رنگ…»
موحددانش اوايل انقلاب و در فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران درآمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني را بر عهده گرفت. او كه در سال 55 با فرمان امام مبني بر فرار سربازان از پادگانها به صف انقلابيون پيوسته بود، حالا خودش را در مقام محافظ امام ميديد. موحد دانش خيلي زود از جايگاه يك سرباز ساده در رژيم پهلوي به يك نيروي مهم و كارآزموده در جمهوري اسلامي تبديل شد. امام و انقلابش خيلي زود به رؤياهايش رنگ واقعيت دادند. به همين خاطر با آغاز ناآراميهاي كردستان، به كردستان رفت و در چند عمليات شركت كرد.
حالا نوبت عليرضا بود كه براي آرمان بزرگي كه در اين برهه زماني در آن قرار گرفته بود، بجنگد و خودش را نشان دهد. هيچ دوست نداشت تاريخ از سربازهاي خميني به چشم كساني كه در موقع لزوم، صحنه را ترك كردند، ياد كند. خواهرش ميگويد:«عليرضا خودسازي را در گوشهنشيني نميديد. دائم به فكر كمكرساني به ديگران بود. با اينكه در جبهه مسئوليت داشت چيزي به ما نميگفت. ميگفتم عليرضا در جبهه چكار ميكني؟ ميخنديد و ميگفت: چوب برميدارم راه آب را براي رزمندهها باز ميكنم…»
او با شروع جنگ به جمع نيروهاي جهانآرا در خرمشهر پيوست و تا زمان شهادتش در 13 مرداد 1361 در جبههها حضور داشت. ماجراي قطع شدن دستش در بازي دراز هم خواندن دارد. در عمليات « بازي دراز» فرمانده براي بيدار كردن نيروهايش، به سمت يكي از چادرها رفت، غافل از اينكه شب قبل عراقيها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفتهاند. وقتي حاجي وارد چادر شد، سربازان عراقي او را به رگبار بستند، خيلي سريع پشت يكي از صخرهها سنگر گرفت، اما لغزش پا روي ريگها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگي، براي مدتي بيهوش شد. پس از به هوش آمدن، يكي از عراقيها نارنجكي را به سمت او پرتاب كرد. حاجي كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علي را قطع كرد.
حاج علي دستي را كه از زير آرنج قطع شده بود با بند كفش بسته و داخل جيبش گذاشت، تا زماني كه از خونريزي رنگش سفيد نشده بود كسي متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و كلك حاجي را راضي كردند برود عقب، او هم رفت. وقتي به بيمارستان رسيد و با كمال خونسردي جلوي يكي از دكترها را هم گرفت دست قطع شدهاش را روي ميز گذاشت و گفت: «دكتر جون، اين دست قلم شده مال منه، ببين اگه ميتوني يه كاريش بكن». دكتر با ديدن دست متلاشي شده حاج علي يكدفعه پشت ميز كارش از حال رفت.
در مورد دوران فرماندهي و استعفاي شهيد موحددانش حرف بسيار است. برخي سعي كردند به اين استعفا رنگ و لعابي سياسي دهند ولي عمده مخالفت او با فرماندهان سپاه اختلافات تاكتيكي بود.
سردار محمدعلي فلكي يكي از نيروهاي شهيد موحددانش در تيپ 10 سيدالشهدا(ع) به «جوان» ميگويد:«تصورم اين است كه ايشان در جنگ ديدگاههايي داشتند كه آقاي رضايي بعدها به اين ديدگاه رسيدند. علي موحد از همان زمان به اين ديدگاهها رسيده بود. فكر ميكنم اختلافنظر تاكتيكي در اداره جنگ داشتند. همان ديدگاههايي كه حاج كاظم رستگار هم با محسن رضايي پيدا كرد. شايد زمان علي موحد اين موضوع مطرح نشد و به محض استعفايش عمر زيادي برايش نبود تا اين موضوع را دنبال كند. كمااينكه من معتقدم اگر همت از جزيره مجنون زنده برميگشت همين موضوع را پيگيري ميكرد. موضوع اختلاف نظر تاكتيكي بود و بين دو فرمانده ميتواند اختلافنظر تاكتيكي به وجود آيد. كسي كه فرمانده است و مقام بالاتري دارد تصميمگيرنده نهايي است. علي موحد هم گفت چون آقاي رضايي فرمانده و تصميمگيرنده است به عنوان يك مسئول نميتوانم كنارش قرار بگيرم و از فرماندهي استعفا داد اما از جبهه بيرون نيامد. همچنانكه كاظم رستگار و همت بعد از اينكه از فرماندهي بيرون آمدند از جبهه بيرون نيامدند. سه، چهار نفر از فرماندهان نامي تهران وقتي به شهادت رسيدند مسئوليتي نداشتند.»
از شهيد موحددانش دو وصيتنامه باقي مانده كه اولينش را دو سال پيش از شهادت و در شب آغاز عمليات فتح و دومين وصيتنامه را شش ماه قبل از شهادتش نوشت. او در همان سطرهاي نخستين وصيتنامه اولش مينويسد:«مرگ اگر مرگ است گو نزد من آي/تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ/من ز او عمري ستانم جاودان/او ز من جسمي ستاند رنگ رنگ…»
منبع : روزنامه جوان