شاید بسیاری از تهرانیها در اواسط و اواخر دهه هفتاد تا مدتها نمیدانستند وقتی غرق در فکر و مشغلههای گوناگون از تقاطع باند جنوبی بزرگراه مدرس و پل خیابان شهید استاد مطهری میگذرند تصویر تازه نقاشی شده یک انسان دست بسته بر پهنای دیوار کناری بزرگراه به چه کسی تعلق دارد. آن تصویر، بدون آنکه بدانیم متعلق به کیست، نوعی غرور را به جسم و جان جاری میکرد و هنگامی که قصه شهامت صاحب آن تصویر را میفهمیدی بهعنوان یک ایرانی به خودت میبالیدی، چرا که… صاحب آن تصویر یک آزاده دلاور اهل جیرفت و زاده کهنوج بود و نامش محمد شهسواری. او هنگام اسارت به دست نظامیان دشمن بعثی، به مجاهدت خود شکل دیگری داده و در برابر دوربین خبرنگاران خارجی که به زعم خود آمده بودند تا ذلت ایرانیان مسلمان را به تصویر بکشند فریاد زد؛ «مرگ بر صدام، ضد اسلام»!
این تصویر و آن فریاد همان شب از شبکههای تلویزیونی سراسر جهان پخش شد و حیله دشمنان و سران استکبار را به خودشان برگرداند.
فرزند فقر و رنج
محمد شهسواری به تاریخ سوم اسفند ۱۳۳۴ در قریه شیخ آباد کهنوج به دنیا آمد. وی تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد و به دلیل فقدان مدرسه در کهنوج از ادامه تحصیل باز ماند. او که در سه سالگی پدر خود را از دست داده بود، از این پس برای تأمین مخارج خانواده به جزیره کیش رهسپار شد و بعد از سه سال به کهنوج بازگشت و در راهسازی بین کهنوج و جیرفت به کارگری مشغول شد. با کشیده شدن مبارزات مردمی به شهر کهنوج، او از انقلابیون مبارز بود و تا پیروزی انقلاب اسلامی خار چشم کسانی بود که سنگ ذلت و سیطره شاه را بر سینه میزدند.
مدافع وطن
محمد در سال 1360 ازدواج کرد و در پمپ بنزین شهر کهنوج مشغول به کار شد. پس از مدتی، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه کشورمان، در لبیک به فرمان رهبر و مقتدایش، راهی جبهههای حق علیه باطل شد و برای نخستین بار در عملیات بیت المقدس شرکت کرد. محمد شهسواری به تاریخ بیست و سوم اسفند طی عملیات بدر، در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد. در این مقطع حساس و دردناک از زندگی دنیایی محمد بود که غیرت علوی او، حماسه بینظیری را در تاریخ ملت ایران به نام او ثبت کرد.
آزادگی در اسارت
ساعاتی پس از اسارت به دست متجاوزین بعثی، هنگامی که محمد شهسواری را برای اعزام به عقبه، به سمت خودروهای عراقی میبردند، او با مشاهده دهها خبرنگار دوربین به دست که اطرافش را گرفته بودند، احساس کرد که رژیم صدام تدارک مفصلی را برای بهرهبرداری از «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر دیده است. در این جا بود که وی ناگهان چندین بار فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام». این حرکت محمد شهسواری، همان شب از تلویزیونهای سراسر جهان پخش و منتشر شد و روحی تازه در میان مسلمانان آزادهای که زیر تبلیغات سنگین صدام و متحدانش درباره «عدم الفتح» ایران در عملیات بدر، فرسوده شده بودند، دمید.
آزادگی در اسارت و رهایی
محمد پس از هفت سال صبر در اسارت و تحمل وحشیانهترین شکنجههای قرون وسطایی دشمنِ بیرحم، در سال 1369 همزمان با دیگر آزادگان سرافراز، با استقبال گرمِ مردم، وارد میهن اسلامی شد. بعد از دوران اسارت با رفتار خدا پسندانهای که پیشه کرده بود، محبوبیتش در بین مردم مضاعف شد. او که به کم توقعی و بیادعایی شهره بود، تنها خواستهاش از مسئولان جمهوری اسلامی، خدمت به مردم در آموزش و پرورش شهرش، در همان جایگاه قبل از اسارت بود، زیرا اعتقاد داشت کارش برای خدا بوده و اگر بخواهد خالص بماند، باید از بابت کاری که هنگام اسارت انجام داده، هیچ امتیازی برای خودش قائل نباشد. بعد از اسارت که مجالی به دست آورده بود، تحصیلاتش را ادامه داد و تازه مدرک متوسطه را اخذ کرده بود که در بیستم آذرماه سال 1375، هنگامی که برای ایراد سخنرانی در مجلس نکوداشت شهدا از کهنوج راهی زابل بود، در یک حادثه تصادف، به شهادت رسید. هنوز ذکر دلاوریهای او نقل محافل و آوای قرآنش یادگار ذهن هاست. از محمد، دو دختر و دو پسر به یادگار مانده است.
دارنده مدال شجاعت
شهسواری پس از بازگشت از سوی مسئولان مورد تفقد قرار گرفت و از دست ریاست جمهوری وقت مدال شجاعت دریافت کرد.
از زبان حماسهساز
محمد شهسواری پیرامون آن حرکت حماسی خود گفته است: خون سلحشوری در رگ هایم جریان داشت و شور و شوق رسیدن به کربلا از خود بیخودم کرده بود. ما شیعه فریادگر نینواییم، ما شاگرد خون و شرف کربلاییم. روح ابدان پاره پاره شهدایی که نظاره گرشان بودم، مرا به قیامی دیگر و ادای تکلیفی دیگر دعوت میکرد. وقت آن رسیده بود که در محضر شهیدان و منظر دشمنان، فیلمبرداران و اسرا، بر ستمگران بشورم و به آنان بفهمانم همنوا با مولایمان حسینیم، «هیهات منا الذله»، میدانستم به حق ملحق خواهم شد. بگذار آخرین فریاد را بر مغزهای تهی دون صفتان فرود آورم و نظارهگران تاریخ را به نقش ایمان در جنگ مبهوت نمایم. شهادت راه ما و راه بزرگان دین ما بوده و کشته شدن در راه انجام وظیفه الهی تحت فرمان رهبری الهی در کام ما شیرینتر از هر شیرینی است. فکر میکردم فیلمبردارانی که روی دژ ایستادهاند، عراقی هستند. تعدادی شعار در ذهنم آماده کرده بودم و تصمیم داشتم در یک لحظه حساس خروشی سخت برآورم که لرزه بر اندام دشمن زبون اندازم. «مرگ بر صدامِ ضد اسلام، تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست، مرگ بر امریکا، مرگ بر منافقین» شعارهایی بودند که مرتب زیر لب زمزمه و تکرار میکردم. لحظهها بسرعت میگذشت. احساس میکردم لحظه شیرین وصال میرسد و تا دقایقی دیگر جنازهام در کنار پیکرهای مطهر شهدا آرام میگیرد. غوطهور در این افکار، تصمیم قطعی را گرفتم. دل به دریای شهامت زدم. شهادتین را بر لب جاری کردم و از اعماق جانم فریاد زدم: «مرگ بر صدامِ ضد اسلام».
دو نفر درجه دار پشت سرم ایستاده بودند، یکی گلنگدن کشید و دیگری با قنداق ضربهای محکم پشت گردنم کوبید و زدن شروع شد. فکر برگشت به وطن را از سرم بیرون کرده بودم. در آن لحظه هیچ وحشتی از دشمن نداشتم. به اندازه پشهای برای آنها ارزش قائل نبودم. خبرنگاران خودشان را به صحنه رساندند. نزدیک که آمدند متوجه شدم عراقی نیستند. سربازان عراقی مرا با ضرباتی پیاپی در میان جنازه شهدا خواباندند. بار دیگر شهادت به وحدانیت خدا و ایمان به رسالت پیامبر و ولایت ائمه اطهار(ع) بر زبان جاری کردم. برای چکاندن ماشه تفنگ لحظه شماری میکردم. شاید به خاطر فیلمبرداری بود که از کشتن من صرفنظر کردند.
شادی امام(ره) به روایت مادر محمد
وقتی حضرت امام متوجه حرکت محمد هنگام اسارت شده و آن صحنه را در تلویزیون میبینند میفرمایند؛ میخواهم خانواده محمد را ببینم.
مادر محمد در رابطه با این ملاقات میگوید: دو ماه از اسارت محمد بیشتر نگذشته بود، هنوز به سختیها عادت نکرده بودیم، درست زمانی که به مرهم نیاز داشتیم، خدا قسمت کرد دستبوس امام رفتیم. امام با آن عظمتش لیوان شربت را از دست خادم گرفت و گفت: می خواهم با دست خودم از مادر محمد پذیرایی کنم. امام میفرمود: این مادران شیعه هستند که چنین دلاورانی را تربیت میکنند.
به دشمن هم دروغ نمیگویم
ارشد اردوگاه محل اسارت محمد شهسواری با نقل خاطرهای از عظمت روح آن انسان نجیب سخن میگوید: به خاطر فریاد «مرگ بر صدام» محمد در بدو اسارت، نگرانش بودیم. تلاش میکردیم هر چه زودتر آزاد شود. روزی که مأموران صلیب سرخ آمدند، تشنج محمد را بهانه کردم، وضعیت مزاجی او را برایشان توضیح دادم. به آنها گفتم: «با حال و روز محمد، مشکلی برایشان به وجود میآید، برای دیگر اسرا نیز مشکل ساز میشود.» آنها متقاعد شدند در مبادله معلولین و افراد واجد شرایط، او آزاد شود. حتی عناصر درمانی صلیب سرخ هم تأیید کردند، ولی محمد در جواب نهایی پزشکان صلیب سرخ گفته بود: «علت تشنجم، ضربه قبل از اسارت به سرم بوده که باشکنجه عراقیها تشدید شده است.» آنها که دنبال بهانهای بودند از آزادیاش منصرف شدند. ناراحت شدیم چرا اینگونه صحبت کرده است. محمد شهسواری در میان بهت و حیرت همه اسیران گفت: «من به دشمن هم دروغ نمیگویم حتی به قیمت آزاد شدن از اسارت. من برای کسی به اسارت درآمدهام و مرگ بر صدام گفتهام که اگر بخواهد میتواند آزادم کند. خدایی که با نقص یک مویرگ این درد را برای من فراهم کرده است، میتواند دردم را ازمن بگیرد.»
چهره ماندگار
رهبر انقلاب سال ۸۴ در سفر به جیرفت درباره محمد شهسواری فرمود: «یکى مثل شهید محمد شهسوارى ـ آزاده سرافراز جیرفتى ـ به یک چهره ماندگار در کشور تبدیل می شود؛ نه به خاطر اینکه وابسته به یک قشر برتر است؛ نه، او یک رعیت زاده و یک جوان برخاسته از قشرهاى پایین اجتماع است؛ اما آگاهى و شجاعت او، او را در چشم مردم ایران عزیز مى کند.آن روزى که ماها پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه آنها فریاد مىزند: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، نمى دانستیم ایشان جیرفتى است؛ نه اسمى از او شنیده بودیم و نه خصوصیتى از او مى دانستیم؛ اما همه وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد. بعد هم بحمدالله به میان مردم و کشور ما برگشت؛ امروز هم به عنوان یک شهید نامدار و نام آور در میان ملت ما مشهور است.»
* حسین قمی / ایران