حامد دانش آموز ممتاز مدرسه بود و روحیهای انقلابی داشت و در مدرسه اعلامیههای حضرت امام(ره) را پخش میکرد. او همیشه با علمای مجاهد اهواز در ارتباط نزدیک بود و پای ثابت مکتب قرآن بود. درسالهای دانشگاه نیز از جمله نیروهای مبارز دانشگاه محسوب میشد؛ در منطقه لشکر اهواز خانهای اجاره کرده بود و اعلامیههای امام را هم همانجا تکثیر میکرد. دوستان خوب بسیاری داشت که یکی از آنها استاد دانشکده پزشکی دانشگاه جندی شاپور اهواز، دکتر جان کوپر بود که رابطه دوستانهای با حامد داشت. دکتر جان کوپر روانشناسی تدریس میکرد و با اینکه مسلمان نبود از ترجمه نهج البلاغه حامد خیلی خوشش آمده بود و میگفت حضرت علی(ع) روانشناس بزرگی است. رفتار حامد به اندازهای بر روی این استاد غیرمسلمان تاثیر گذاشته بود که در نهایت منجر به تشرف دکتر جان کوپر به اسلام شد و حتی برای آشنایی بیشتر با اسلام و احکام انسان سازش با شهید جرفی همخانه شد تا آداب اسلام را بهتر بشناسد. دکتر کوپر بعدها اسلام شناس برجستهای شد و یک مرکز اسلامی نیز در لندن تاسیس کرد.
رفتار حامد به اندازهای بر روی این استاد غیرمسلمان تاثیر گذاشته بود که در نهایت مسلمان شد و حتی با شهید جرفی همخانه شد تا آداب اسلام را بهتر بشناسد. دکتر کوپر بعدها اسلام شناس برجستهای شد و یک مرکز اسلامی نیز در لندن تاسیس کرد.
حامد مدتی را در شرکتهای اقماری صنعت نفت مشغول به کار شد و در شرکت خارجی «پارسونز» در ایران چند نفر دیگر را مسلمان کرد. حامد پس از مدتی به حوزه علمیه رفت و مشغول به تحصیل علوم انسانی شد و اصول کافی و کتابهای شهید مطهری را ترجمه کرد و گاهی هم شعارهای انقلابی با مضامین قرآنی میساخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان مترجم امام فعالیت میکرد، مخصوصا در مصاحبههای رسانههای فرانسوی با امام از جمله روزنامه مشهور «لوموند». حامد که خود عربتبار بود، به چهار زبان عربی، انگلیسی، فرانسه و فارسی مسلط بود.
در سالهای منتهی به پیروزی انقلاب، رژیم ستمشاهی برای حامد حکم اعدام صحرایی صادر کرده بود. به این معنی که مزدوران شاه هرجا که او را دیدند میتوانند او را بکشند، به همین دلیل همیشه با لباس مبدل رفت و آمد میکرد و خانه ما همیشه تحت نظر بود و یکبار هم من را که در آن زمان دانشجوی پزشکی بودم، گرفتند. حامد در مسجد اباعبدالله الحسین (ع) فعالیت میکرد و در زیرزمین خانه مکانی را حفر کرده بود و کتابها و اعلامیهها را در آنجا پنهان میکرد. دوران سربازی را در مسجدسلیمان گذراند و تدریس هم کرد. انقلاب که پیروز شد در دبیرستان دکتر فاطمی اهواز به تدریس ادامه داد و عضو فعال انجمن اسلامی بود. مردم هویزه طوماری نوشتند و او را خواستند، او نیز کار در شرکت نفت را رها کرد و بخشدار هویزه شد. هم بخشدار بود و هم در دبیرستان «ابن سینا»ی هویزه به عنوان معلم دینی، قرآن و انگلیسی تدریس میکرد.
قبل از جنگ ازدواج کرد و استاندار وقت و مسئولان استان در مراسم عروسیاش که بسیار ساده بود، شرکت کردند.
با هجوم دشمن به خوزستان، اوضاع بحرانی شد و هویزه که تا مرز فاصلهای ندارد، آماج حمله دشمن قرار گرفت و بخشدار هویزه که فرمانده هم شده بود، در بسیج عشایر فعالیت میکرد و در تشکیل گروههای عشایری برای مقابله با دشمن نقش مهمی داشت. آموزشهای رزمی و چریکی میداد و خودش هم با یک «توپ 106 » به سمت دشمن شلیک میکرد. ما در آن زمان پشت بامخانه میخوابیدیم و گاهی عراقیها و نفوذیها را میدیدیم که شبانه وارد هویزه میشوند. حامد هم توسط دشمن شناسایی شده بود و رادیو عراق مرتب نام او را اعلام میکرد. حامد همیشه میگفت: “حکومت حضرت مهدی (عج) از انقلاب ما میگذرد و انقلاب ما نیاز به خون دارد.” او عاشق شهادت بود.
قبل از جنگ به سختی بیمار شده بود و تب شدیدی داشت و به یاد دارم که به سختی گریه میکرد. از او پرسیدم چرا گریه میکنی؟ گفت که دوست ندارم در بستر بمیرم و از خدا میخواهم که فرقم مانند خضرت علی (ع) شکافته شود و به شهادت برسم.
درگیریهای متعددی با ضدانقلاب و نیروهای دشمن داشت. در یکی از درگیریها به همراه شهید سیدحسین علمالهدی در «چهارراه آبادان» در اهواز به سختی با ضدانقلاب که قصد ترور آنها را داشتند به صورت تن به تن و مسلحانه درگیر شدند و شدت و سرعت عمل این دو شهید موجب فرار ضدانقلاب شد. عراقیها نیز او را شناخته بودند و میدانستند که مرکز فرماندهی در هویزه، بخشداری این شهر است. دشمن نیز بخشداری را به توپ بست و حامد همانگونه که آرزو داشت، فرقش شکافت و مدتی را به حالت کما فرو رفت. او را به تهران اعزام کردند و پس از دو ماه، در روز 17 دیماه سال 59 و همزمان با جهاد سیدحسین علم الهدی، بال پرواز گشود و پیکرش را در قطعه 24 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپردند. مقام معظم رهبری نیز که در آن زمان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند در نماز جمعه آن هفته از شهید حامد جرفی و شهید سیدحسین علمالهدی یاد کردند.”