از میان کتبی که درباره جنگ هشت ساله ایران و عراق نگاشته شده است خواندن و پردازش بخش هایی از خاطرات جنگجویان عراقی و شرح حالی که از آن روزها ارائه می دهند خالی از لطف نیست. کتاب “آخرین شب در خرمشهر” نمونهای از اینگونه کتب است که برگرفته از خاطرات سرهنگ عراقی کامل جابر است. در بخشی از این کتاب در تشریح روزهای پایانی استقرار رژیم بعث در خرمشهر آمده است:
من، شب آخر آزادی خرمشهر توسط نیروهای اسلامی، به این شهر اعزام شدم. ما با تمام امکانات آماده بودیم تا از تصرف این شهر به دست نیروهای اسلامی جلوگیری کنیم.
تیپ ما – تیپ «28» – در روز 21 اردیبهشت 61 همراه نیروهای ذخیره برای دفاع از خرمشهر اعزام شدند. فرمانده تیپ، ساعت هفت صبح روز 18 اردیبهشت 61، طی جلسهای توضیح داد که نیروهای ایرانی قصد بازپسگیری خرمشهر را دارند. این جلسه در منطقه «الدیر» برگزار شد. فرمانده تیپ گفت که ما و لشکر هفت شلمچه، در منطقه بصره به عنوان نیرو ذخیره خواهیم بود. در خرمشهر، هر روز از صبح زود، خانوادهها را از خرمشهر خارج میکردیم و با نفربرهای نظامی «ایفا» در وضع بدی به منطقه «النشوة» انتقال میدادیم.
ساعت دوازده روز 10 اردیبهشت 61، تیپ ما را با تجهیزات کامل به سمت شلمچه حرکت دادند و گفتند در صورت لزوم، از پشتیبانی توپخانه هم برخوردار خواهیم بود.
هواپیماهای ما سرگرم بمباران نیروهای اسلامی بودند. ایرانیها هم در یک واکنش به حمله هواپیماها پاسخ میدادند. شاید اگر این موشکهای «سام» در اختیار بود، آسمانش جولانگاه هواپیماهای ما نمیشد. همه گزارشها حاکی از این بود که نیروهای ایرانی، حمله وسیعی را علیه عراق آغاز خواهند کرد. در داخل خرمشهر، اقداماتی برای مقابله با این حمله صورت گرفته بود. آن روز، سرتیپ ستاد عبدالجواد ذنون – مدیر مرکز اطلاعاتی – به خرمشهر آمد تا از نزدیک شاهد اقدامات امنیتی و تحولات منطقه باشد. او که متوجه ضعفهایی در اقدامات دفاعی شده بود، با وزارت دفاع تماس گرفت و گفت: «متاسفانه گزارشهای قبلی در مورد امنیت اینجا اشتباه است و احتیاج به بازنگری دارد.» خود نیز دستور داد اقداماتی جهت تقویت محورهای دفاعی داخلی و خارجی صورت گیرد.
محور خارجی شامل پایان دادن به کار ساخت سنگرهای دفاعی شهر، اتمام کار خطکشی سیمهای خاردار، کاشت مین برای مقابله با حمله افراد پیاده و تانکها، پوشاندن منطقه خشک – به ویژه منطقه نزدیک بندر – با آب بود؛ اقدام دیگر اینکه تمام واحدهای این محور را با تجهیزات الکتریکی مجهز کنند.
در محور داخلی هم برای سربازان خط دوم سنگرهایی احداث شد و این خط را با تجهیزات کامل و اسلحه آماده کردند. یک کانال ارتباطی هم کنده شد تا سربازان ما بتوانند از طریق آن بین سنگرها رفت و آمد کنند. محور ارتباطی بین خط دفاعی دوم با خط دفاعی اول طوری استتار شد که از بمباران هوایی و زمینی در امان باشد. از طرف دیگر به تمام واحدها دستور داده شد که حتی برای یک ساعت هم مواضع خود را ترک نکنند.
در آن روز – 11 اردیبهشت 61– هر خانه و مغازه و کارخانهای که سالم مانده بود، ویران شد؛ زیرا از سوی فرماندهی دستور ویرانی این اماکن برای پاکسازی منطقه صادر شد تا سربازان ما بتوانند آزادانه بجنگند و بر پیشروی نیروهای ایرانی اشراف داشته باشند. این کار به سرعت انجام شد. منظرهای دردناک بود و حکایت از کینهای دیرینه داشت. تمام بلدوزرهای سپاه سوم در عملیات ویرانی منطقه شرکت داشتند. سرگرد «غانم جسام» که افسر اطلاعاتی سپاه سوم بود، بر این عملیات نظارت میکرد. البته چنین عملیاتی برای اولینبار نبود که صورت میگرفت؛ چون واحدهای ما از آغاز ورود به خرمشهر، کار ویرانی منطقه را برای ایجاد سنگرهای دفاعی آغاز کرده بودند.
گزارشهای رسیده از واحدهای مستقر در خرمشهر حاکی از آن بود که در غرب کارون تحرکات غیر عادی به چشم میخورد و نفربرهای ایرانی مردم را به طور منظم از منطقه خارج میکنند. این خبر را هواپیماهای گشتی ما تایید کردند و همین باعث شد تیپ ما به خرمشهر اعزام شود و مسوولان نظامی رده بالا نیز رفت و آمدهایی به خرمشهر داشته باشند و با اسماعیل النعیمی – فرمانده محور خرمشهر – جلساتی ترتیب دهند.
روز 20 اردیبهشت 61، درگیریهای شدیدی بین نیروهای ما و نیروهای اسلامی که در حال پیشروی بودند، صورت گرفت. در آن روز، تیپ ما با تیپهای «283 – 48 – 45» در این منطقه هم رزم بودند.
سربازان ایرانی مثل داوطلبان مرگ به سوی ما میآمدند؛ انگار میخواستند ما را از روی زمین محو کنند. برای آنها مرگ، فشنگ و آتش معنا نداشت. با اینکه تانکهای تیپ زرهمی ما پیشرفته – و از نوع تی 72 – بود اما پیاده نظام ایرانی پشت سر تانکهای ما میدویدند و در یک لحظه آن را به خاکستر تبدیل میکردند. درگیری شدید بود. نمیتوانستیم سربازان خود را از سربازان ایرانی تشخیص بدهیم. فرمانده گردان – سرهنگ لطیفه صبحی – از من که فرمانده گروهان دوم بودم، خواست که تا آخرین نفس مقاومت کنم. او به دست خود سربازان فراری و اسیران ایرانی را اعدام میکرد.
یک هفته گذشت و من با چشمان خود اجساد کشتگان دو طرف را میدیدم که در خاکریز میانی بر زمین افتاده بودند.
ستاد فرماندهی عراق دست به اقدام تازهای زد؛ از نیروهای ذخیره مستقر در شلمچه خواست به منطقه عملیاتی اعزام شوند. لشکر هفت با تجهیزاتی که شامل زرهی و توپخانه بود، به منطقه اعزام شد. با وجود شدت درگیری و تلفات زیاد توانستیم به کمک لشکر هفت، خاکریز میانی را تا روز پنجشنبه 20 اردیبهشت حفظ کنیم اما شب 21 اردیبهشت، نیروهای اسلامی با پشتیبانی تانک تا صبح با ما درگیر شدند. جنگ شدید تانکها شروع شد. هواپیماهای ما مواضع نیروهای اسلامی را بمباران کردند. از گروهان من سیزده نفر کشته شدند. فرمانده گردان با من تماس گرفت و خواست موقعیت را برای او دقیق بازگو کنم. به او گفتم: «ما میجنگیم؛ بیاینکه از پشت سرمان اطلاعی داشته باشیم!»
در این هنگام، ایرانیها از پشتسر ما به خاکریز میانی حمله کردند و نیروهای ذخیره و امداد ما را به گلوله باران کردند. آنها یک گروه شهادت طلب بودند که بیست نفر میشدند غیر از تعدادی سرباز، ده نفربر هم در این حمله نابود شد. این گروه، نیروهای ما را در حال پیشروی بودند، با آتش سلاحهای “BKC” نابود کردند و جز تعدادی سرباز که فرار کردند، چیزی باقی نماند. البته افراد این گروه ایرانی، در درگیری با تیپ «66» که به سوی خاکریز میانی پیشروی میکرد، شهید شدند.
در شب 23 اردیبهشت ماه، واحدهای گشتی ما – در ساعت ده – تحرکاتی را از نفربرهای ایرانی در منطقه عبوری شماره یک واقع در منطقه ممنوع خاکریز میانی مشاهده کردند. فرمانده گردان تماس گرفت و گفت: «فکر میکنم امشب درگیری شدیدی در پیش داشته باشیم؛ چون ایرانیها دوباره تجمع نیرو کردهاند و از راه عبوری شماره یک به منطقه آمدهاند.»
من نیروهای خود را سازماندهی و اسلحه و مهمات را بازرسی کردم. با این که ساعت نزدیک دوازده بود، فکر کردم شاید فرمانده شوخی کرده است؛ چون ایرانیها نیمه شب حمله نمیکردند. با وجود این، سنگرها را بازرسی کرده و اسلحه پخش کردیم. ساعت یک نیمه شب درگیری پراکندهای صورت گرفت و در پی آن، درگیری شدیدتری رخ داد. فرمانده گردان دوباره تماس گرفت و مرا از وضعیت موجود و تعداد نیروهای پیشرو مطلع کرد. من از آتش سلاحهای توانستم تعداد نیروهای ایرانی را تشخیص بدهم. درگیری شدت گرفت. نزدیک من ده نفر کشته شدند. با این که مواضع ما پشت خط دفاعی اول بود، ایرانیها توانستند از خط دفاعی اول بگذرند و روبروی گردان ما قرار بگیرند. گردان ما هم درگیر شد تا اینکه فرمانده گردان، فرمانده گروهان کم – سروان خزعل منامی – فرمانده گردان سوم، سروان رعد عبدالقادر زباری – و معاون گردان، شکافی در خط دفاعی خاکریز میانی به وجود آمد و نیروهای اسلامی توانستند خود را به ما برسانند. سپس نیروی زرهی ایران شروع به پیشروی کرد. زرهپوشهای ایرانی توانستند به قسمت عقب خاکریز میانی، در قسمت راست نیروهای ما پیشروی کنند. من با مقر گردان یکم تیپ 22 تماس گرفتم و نیروی ذخیره آن را به طلبیدم. این گردان نیز از چند درگیری با نیروهای ایرانی شکست خورد و فرماندهاش اسیر شد، دیگر افسرانی که زنده مانده بودند هم اسیر شدند.
نابودی گردان یکم، در حکم آغاز نابودی سیستم دفاعی نیروهای ما در قسمت راست خرمشهر بود. این گردان، شاهرگ دفاعی خرمشهر بود که با نابودی آن، نیروهای ایرانی توانستند قوای زرهی خود را وارد منطقه کنند. ورود نیروی زرهی باعث شد شکاف بزرگتر شود؛ در نتیجه، گروهای بیشتری نیروهای ایرانی وارد منطقه شدند. روحیه نیروهای ما که در قسمت راست مستقر بودند، از هم فروپاشید؛ طوری که اولین سربازان فراری، از گردان ما بودند؛ چون فرمانده گردان و تعداد دیگری از فرماندهان کشته شدند و این فرصت طلایی برای فرار سربازان بود. محاصره سربازان فراری ما توسط نیروهای اسلامی، از ساعت 23 شب 3 خرداد 61 آغاز شده بود. هر کس در فکر جان خود بود. گویی زمین دهان باز کرده بود تا کشتههای ما را ببلعد.
قهرمان کسی بود که میتوانست خود را از این مهلکه نجات دهد. هوا آنقدر گرم بود که اگر با آتش دشمن هلاک نمیشدی، از هوای گرم جان سالم به در نمیبردی. گویی پرندگان ابابیل از آسمان فرود میآمدند تا ما را با سجیل سنگباران کنند! هیچ پناهگاهی نبود تا در آن پناه بگیریم؛ چرا که تمام سنگرها در خاکریز میانی نابود شده بود. جسد افسران هم رده خود را میدیدم که با آتش قوی زرهی ایران میسوخت.
از خدا کمک خواستم تا مرا از آن جهنم نجات دهد.
فریاد کمک کمک سربازان ما که پارچههای سفید را به علامت تسلیم بالا برده بودند، به گوش کسی نمیرسید. جسد سرهنگ ستاد صبحی الدلیمی – رییس دایره مهندسی و مسؤول نظامی سپاه سوم که مسؤول ویرانی خرمشهر بود، زیر پای سربازان لگدکوب میشد. من نیز جسد او را عمدا لگد کردم؛ چرا که آن شب به اشتباهی که در خرمشهر مرتکب شدیم، پی برده بودم.
صبح 23 اردیبهشت ماه تمام مواضع خاکریز میانی به تصرف نیروهای اسلامی درآمد؛ در حالی که نیروهای کمکی ایران را میدیدم که به این منطقه اعزام میشدند تا مواضع به دست آمده را تقویت کنند.
ساعت هشت بامداد 23 اردیبهشت ماه نیروهای اسلامی از دو محور اصلی در خاکریز میانی پیشروی کردند: محور اول، جاده اهواز – خرمشهر و محور دوم، شیخ خزعل – اندرود. آنها از اول صبح مهمات و تجهیزاتشان را به منطقه منتقل کرده بودند. دهها هواپیما به دفعات بر فرازای خاکریز مهم و حیاتی و راه عبوری شماره یک پرواز کردند.
به گردانهایی که آسیب دیده بودند – از جمله گردان ما – دستور داده شد که به واحدهای مستقر در خرمشهر بپیوندیم. عدهای از افراد گردان ما قادر به حرکت بودند؛ اما عدهای هم به دلیل جراحات وارد شده خونریزی داشتند و نمیتوانستند حرکت کنند. من که شب قبل، درجه نظامیام را از روی لباس در آورده بودم، صبح آن را به لباسم زدم. یک کامیون ایفا ما را از میان آتش انواع سلاحها به خرمشهر منتقل کرد.
تمام واحدها در آماده باش بودند؛ نه فقط بخاطر محاصره ایرانیها که به دلیل از دست دادن قسمت راست خاکریز میانی بود. این قسمت، قلب دفاعی خرمشهر محسوب میشد. فرماندهی خرمشهر، نیروهایی را که گردانهایشان نابود شده بود، بین دیگر گردانها تقسیم کرد. من هم به تیپ 113 به فرماندهی سرهنگ احمد زیدان پیوستم.
در پیشروی نیروهای ایرانی، پل نظامیای را که واحدهای مهندسی روی اروندرود نصب کرده بودند، به تصرف درآمد. ایرانیها با این کار توانستند دیواری آهنین – به صورت زاویه قائمه – در اطراف شهر به وجود آورند. ساعت هشت و نیم، ایرانیها مواضع خود را در خاکریز میانی و پل نظامی تقویت کردند. هواپیماهای ما در تلاش بودند مواضع آنها را بمباران کنند؛ اما کاری از پیش نبردند؛ چرا که مجبور بودند از فاصله دور شلیک کنند. برای همین، تعدادی از موشکها به پشت منطقه خاکریز میانی اصابت کرد. روی پل هم ایرانیها ضد هوایی کار گذاشته بودند.
توپخانه ما که شب و روز بمباران میکرد، تاثیری بر پیشروی ایرانیها نداشت. البته ایرانیها تلفاتی هم داشتند؛ چون مدام آمبولانسهایش در حرکت بود. بسیاری از قسمتهای خاکریز میانی در آتش میسوخت؛ این نشان میداد که ایرانیها دچار خسارات زیادی شدهاند؛ اما این مانع از پیشروی آنها نبود.