کتاب «از خامنه تا خرمشهر» اثر اسماعیل اسماعیلی مشنقی خاطرات این رزمنده است که در بخشی از آن به روزهای اردیبهشت و خرداد سال 61 اشاره دارد. در این کتاب نگارنده بدون هرگونه سانسور و با صمیمیتی در خورد توجه خاطرات خود را بیان کرده است. در ادامه بخشی از خاطرات این کتاب آمده است.
دوست ما، موحد، گلوله به سینهاش خورد و از پشت سر درآمد. فقط توانستیم او را رو به قبله کرده و چفیهاش را روی صورتش بکشیم و فوری رد شویم. اجازه توقف نمیدادند. علی لطفی خیلی با موحد صمیمی بود. موحد میگفت: «مرا حلال کن، صد تومان به تو بدهکارم، از خانوادهام بگیر.» علی لطفی گریه میکرد و میگفت: «الان چه وقت این حرفها است.»
بعدها در دانشگاه شهید بهشتی یک روز موحد را دیدم. اول مقداری گریه کردیم و پس از تعارفات معمول گفتم: «اینجا چه کار میکنی؟»
– دانشجو هستم.
– چه رشتهای میخوانی؟
– پزشکی میخوانم.
– پس از این به بعد شما را دکتر صدا کنیم؟
– نه بابا من همان موحد قبلی، مخلص شما هستم.
– وجدانی وقتی دکتر شدی برای ما کلاس نذاری و تحویلمان بگیری!
– ما کی هستیم؟ شما باید ما را تحویل بگیری.
– حالا که پزشکی میخوانی بگو ببینم، از دید علمی چطور شد آن گلوله به سینه سمت چپ تو خورد و از پشت درآمد ولی به قلبت نخورد؟
– این کار خدا است، علم از تفسیر آن عاجز است. اصلاً مثل اینکه گلوله موقع رسیدن به قلب یک مسیر هلالی را طی کرده و آن را دور زده و از پشت خارج شده بود.
*آب گلآلود برای رفع تشنگی
نیروهای سالم هم تشنه بودند و آب نداشتند. نیروهای زخمی هم آنقدر خون از بدنشان رفته بود که از تشنگی جان میدادند. آتش دشمن آنقدر شدید بود که هیچ یک از نیروهای تدارکات و حمل آب و غیره، جرأت نمیکرد پایش را در آن منطقه بگذارد. اگر هم جرأت میکرد، در همان دقایق اول ماشینش منهدم و خودش هم شهید میشد.
پس از گذشت چند ساعت که چند سال برایم گذشت، سقای از جان گذشتهای را دیدم که یک دبه بیست لیتری که ته آن شاید پنج لیتر آب بود، را پامرغی روی زمین میکشد و به طرف من میآید. خیلی خوشحال شدم، نزدیک بود به طرفش حمله کنم و دبه را از دستش بگیرم و همه آب را با دبهاش بخورم. او مرا با مهربانی نگاه کرد. سرش را میدزدید تا تیرها به پیشانیاش نخورد. فوری لیوان پلاستیکی قرمز رنگی را درآوردم و جلوی دبه گرفتم. یک قطره آب روی دستم ریخت، فوری آن را لیسیدم. در اثر گرمی هوا مثل آب جوش شده بود، احساس کردم دستم سوخت. بنده خدا یک چهارم لیوان بیشتر آب نریخت. با اعتراض گفتم: «آقا جان پرش کن، این یک ذره به کجا میرسد، من ده لیوان هم بخورم سیر نمیشوم.»
گفت: «باید به بقیه هم برسد.»
قبول کردم، مقداری خاک نرم در آب ریختم و مثل چای شیرین به هم زدم، آب گلآلود شد و مقدار آن را تا نصف لیوان رسید، آن را با ولع خاصی سر کشیدم؛ واقعاً آب حیات بود.
*چای درست کردن پشت خاکریز به قیمت قطع پا
در خط مقدم، یک نفر از همگروهانیها که تقریباً بالای پنجاه سال داشت، یک کتری همراهش آورده بود و روزی چند بار آتش روشن کرده و چایی درست میکرد. هرچه به ایشان میگفتیم برادرجان، شما که آتش روشن میکنی، دود آن را عراقیها میبینند و اطراف آن را هدف قرار میدهند، قبول نمیکرد.از بالای خاکریز که خط دفاعی ما بود، راهآهن اهواز – خرمشهر عبور میکرد. از الوارهای چوبی برای بستن ریلها استفاده کرده بودند، وقتی ترکش خمپاره و یا توپ به الوارها میخورد، آنها را تکهتکه میکرد و آن بنده خدا از آنها به عنوان هیزم استفاده میکرد.
هرچند ساعت یکبار روی خاکریز میرفت، تکه چوبها را جمع میکرد و میآورد. وقتی بالای خاکریز میرفت، دشمن او را میدید و با خمپاره و تیر مستقیم تانک آنجا را نشان میگرفت. تا عراقیها به خود بجنبند و سلاحهایشان را تنظیم کنند، او هیزمها را جمع کرده و پایین میآمد. عراقیها هم همان نقطه را گلوله باران میکردند. ما هر چه تذکر میدادیم و میگفتیم آقای محترم، شما روی خاکریز میروی، برای دشمن هدف میشوی و دشمن همان نقطه را میکوبد و دیگر برادرها آسیب میبینند، قبول نمیکرد و از لجبازی کردن لذت میبرد و هیزم جمع کردن خودش را یک نوع شجاعت میدانست.
بالاخره آن قدر برای جمع کردن هیزم بالای خاکریز رفت تا عراقیها گرای آنجا را ثابت کردند و انی دفعه وقتی بالای خاکریز رفت، با خمپاره آنجا را هدف قرار دادند و یک پای آقای لجباز قطع شد. ما هم خوشحال شدیم، گفتیم هرچه با منطق به این آقا گفتیم آن بالا نرو، قبول نکرد و بالاخره کار دست خودش داد…
*سخنرانی تاثیرگذار احمد متوسلیان پیش از فتح خرمشهر
عراق 36 هزار نیرو در خرمشهر داشت. ما 36 هزار نیرو را در مقابل گردان خودمان میدیدیم و فکر میکردیم 36 هزار نفر، نه با کشتن تمام میشود و نه با اسیر گرفتن. واقعاً هم 36 هزار نفر، نه با کشتن تمام میشود و نه با اسیر گرفتن. واقعاً هم 36 هزار نیرو، کم نبود.
حاجاحمد متوسلیان شروع به سخنرانی کرد و گفت: «عراق 36 هزار نیرو در خرمشهر دارد، ما در این چند روز به عراق مهلت دادیم تا شاید صدام سر عقل بیاید و نیروهای خود را عقب بکشد و جان نیروهایش را نجات بدهد، بالاخره آنها هم مسلمان هستند، ولی دیدیم که صدام احمقتر از این است؛ نخواست داوطلبانه از خرمشهر عقبنشینی کند و ما باید او را وادار کنیم که خرمشهر را تخلیه کند و خرمشهر آزاد شود.»
بعد هم ادامه داد: «برادران! آن پیرزن روستایی که تواناییاش هدیه دو عدد تخممرغ به جبهه است، تخممرغ را خودش و بچهاش نمیخورند و به جبهه میفرستد، منتظر است که شما خرمشهر را آزاد کنید. الان همه مردم ایران چشم به راه آزادی خرمشهر هستند، ما چطور میتوانیم به این مردم خوب و مؤمن بگوییم که نتوانستیم خرمشهر را آزاد کنیم؟ ما چطور به امام بگوییم خرمشهر را نتوانستیم آزاد کنیم؟ شماها کدامتان حاضر هستید جلوی دوربین تلویزیون بگویید ای مردم ایران، این خانواده شهدا، ای امام عزیز، ما نتوانستیم خرمشهر را آزاد کنیم؟!»
سخنرانی حاج احمد جنبه خواهشی داشت، جنبه دستوری نداشت، حرفهایش واقعاً تأثیرگذار بود، انسان احساس میکرد با فرماندهاش یک روح در دو بدن است.
حاج احمد در پایان سخنرانی هم گفت: «ما اینجا پیمان میبندیم و میگویی ما تا خرمشهر را آزاد نکنیم، به خانه برنخواهیم گشت؛ یا شهید میشویم یا خرمشهر را آزاد میکنیم. دو راه بیشتر نداریم؛ یا پیروزی یا شهادت.»
سخنرانی ایشان در روحیه ما خیلی تأثیر گذاشت. برای من طوری بود مثل اینکه تازه از تهران به منطقه آمدهام. کمر همت را بستم و گفتم: «توکلت علی الله، اول پیروزی، دوم پیروزی، در نهایت شهادت.»
*کاشت گوجه و خیار در منطقه عملیاتی توسط عراقیها
در منطقه درگیری، سیفیکاری زیادی دیده میشد؛ خیار، گوجه و چیزهای دیگر کاشته بودند. نمیدانم سربازان عراقی کاشته بودند یا عدهای که در آن منطقه بودند و با عراقیها همکاری میکردند.
*15هزار اسیر عراقی در فتح خرمشهر
معمولاً در جبهه روال عادی این بود که برای انتقال اسرا به پشت جبهه، از بسیجیهای ریزنقش و کم سنوسال استفاده کنند؛ هم عراقیها با آن هیکل درشتشان تحقیر میشدند و هم از بچه بسیجیها استفاده بهینه میشد.همزمان با کامل شدن محاصره خرمشهر، با بستن منطقه پل نو، نیروها برای پاکسازی وارد خرمشهر شدند. نیروهای دشمن، فوجفوج میآمدند و تسلیم میشدند. برای حمل اسرا اتوبوس کم بود؛ از کارخانه لوله و نورد اهواز و شرکت واحد اتوبوس آورده بودند ولی باز هم جوابگو نبود. حدود پانزده هزار نفر اسیر شدند، فکر میکنم بیشتر اسرا را پیاده به پشت خط آوردند.
بقیه سی و شش هزار نیروی عراقی هم یا کشته شدند یا به اروند رود زدند تا شناکنان فرار کنند؛ یا توانستند فرار کنند یا غرق شدند. با کمک خداوند این همه نیرو از هم پاشید، خرمشهر آزاد شد و دل امام شاد.