مرحله سوم عملیات بیت المقدس بود. گروهان ما به فرماندهی شهید اکبر خواجه ای مأموریت داشت در جاده خرمشهر – اهواز وارد عمل شود. همه نیروها به یک ستون داشتیم به سمت دشمن پیش می رفتیم. آن شب آسمان مهتابی بود و قرص کامل ماه، منطقه را زیر نور روشن خودش گرفته بود. من تو آن عملیات کمک تیربارچی شهید سید داریوش کاظمی بودم. سید داریوش از آن بچه های داش مشتی و ناز و با مرام بود. همینطور که داشتیم پیش می رفتیم، شهید اسماعیل شهید زاده یکی از صمیمی ترین دوستانم، چشمش به من افتاد و صدایم زد: رضا. رضا. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. از دسته خارج شدم و رفتم سمتش.
رو کرد بهم و گفت: رضا. من امشب شهید می شم. گفتم: یعنی چی اسماعیل؟! مگه علم غیب داری؟! گفت: دیشب خواب برادر شهیدم مصطفی رو دیده ام. می دونم که امشب میرم پیشش. ازت می خوام وقتی که شهید شدم جنازه ام رو برگردونی عقب و به عنوان هدیه برای پدر و مادرم ببری! تعجب کردم از این حرفش. بهش گفتم: اسماعیل. شاید من زودتر از تو به شهادت برسم. گفت: نه، تو شهید نمی شی! در حالی که دستانم در دستان اسماعیل بود دوباره بهم گفت: رضا. یه خواسته دیگه هم ازت دارم. گفتم: چی؟ گفت: می خوام یه ذکری رو بهم یاد بدی که لحظه جون دادنم اون رو زمزمه کنم! گفتم: آخه اینا چه حرف هائیه که داری می زنی؟! با دست زد به شانه ام و گفت: تا اون ذکر رو بهم یاد ندی وِلِت نمی کنم. چیزی به ذهنم نمی آمد. یکدفعه یاد امام حسین افتادم و آن جمله ای که لحظه آخر در گودی قتلگاه فرموده بود. گفتم: اسماعیل شنیده ام امام حسین تو گودی قتلگاه می فرمود: “الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک لا معبود سواک؛ خدایا راضیم به رضایت. تسلیم فرمان توام و هیچ معبودی جز تو نیست.” این را که گفتم اسماعیل سرش را به سمت آسمان گرفت و نگاهش را به ماه دوخت. تو عالم خاصی بود که من با آن بیگانه بودم. همینجور نگاهش می کردم و زل زده بودم بهش. انگار کسی داشت درونم بهم می گفت که اسماعیل رفتنی ست. تو همین لحظات بود که شهید اکبر خواجه ای آمد و زد روی شانه هایمان و گفت: کجائید شماها؟ دارید تو عالم رویا سیر می کنید؟! برید که از دسته هاتون عقب افتاده اید. فاصله ما با خاکریز عراقی ها 300-400 متر بود. رفتیم تو دسته هامان. تا رسیدم به دسته، سید داریوش کاظمی آمد طرفم و گفت: رضا. بیا بیرون از دسته که کارت دارم.
رفتم ببینم چکارم دارد. رو کرد بهم و گفت: رضا. من امشب شهید می شم. می خوام یه ذکری بهم یاد بدی که لحظه شهادت اون رو زمزمه کنم! از تعجب زبانم بند آمده بود. سید داریوش داشت همان چیزی را ازم می خواست که اسماعیل خواسته بود. دستانش را گرفتم تو دستانم و او را قسم دادم که تو و اسماعیل با هم تبانی کرده اید مگه؟! گفت: یعنی چی؟! گفتم: چند دقیقه پیش اسماعیل دقیقاً همین خواسته رو از من داشت. گفت: خب، هر چه به او گفتی به من هم بگو. در حالی که مات و مبهوت بودم، به سید داریوش هم همان ذکر را گفتم. او هم مثل اسماعیل بعد از گفتن جمله یِ من، نگاهش را به سمت آسمان برد و به ماه خیره شد! حالت شخصی را داشت که دارد با کسی حرف می زند و یا کسی را دارد می بیند. تو همین لحظات اکبر خواجه ای آمد سمت مان و گفت: زودتر خودتان را به بچه ها برسانید که داریم به عراقی ها نزدیک میشیم. دیگر فاصله ما با عراقی ها 10-15 متر بیشتر نبود. در حال رفتن به سمت خاکریز دشمن بودیم که تیربارچی عراقی متوجه ما شد و شروع کرد به رگبار کردنمان. آتش تیربار عراقی بسیار سنگین بود. اکبر خواجه ای خودش را به زیر سنگر تیربارچی رساند تا آن را به شکلی خاموش کند. اما حجم آتش تیربار آنقدر زیاد بود که نتوانست کاری کند و همانجا زمین گیر شد. بعد خودم و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم سمت اکبر که کمکش کنیم. با دست بهمان اشاره کرد که از سمت راست بروید و تیربارچی را بزنید. رفتیم طرف راست. من نفر اول بودم. نارنجکی در آوردم و ضامنش را کشیدم. اما هر چه کردم ضامن نارنجک به علت زنگ زدگی جدا نمی شد. سید داریوش مرا کشاند عقب و گفت: بیا این سمت تا عراقی رو با تیربار سوراخ سوراخ کنم. کمک تیربارچی عراقی یکدفعه صدای مان را شنید و با کلاشینکف ما را به رگبار بست. سید داریوش شد سپر بلای من. یکدفعه گلوله ای به قلبش خورد و افتاد در آغوش من. از بدنش همینجور داشت خون می زد بیرون. تو همان حالت که سید داریوش تو بغلم بود ضامن نارنجک را کشیدم و آن را تو سنگر عراقی ها انداختم. تیربار دشمن خاموش شد و بچه ها تکبیر گویان خود را به بالای خاکریز رساندند. سید داریوش را آرام روی خاکریز گذاشتم. هنوز جان در بدن داشت. صدایش کردم. چشمانش را باز کرد. به سختی داشت حرف می زد. گفت: رضا. وصیتی دارم. نگذار سلاحم روی زمین بماند. تا آخرین لحظه نبرد کن! در حالی که به شدت منقلب شده بودم گفتم: چشم. چشم. یکدفعه سید داریوش شروع کرد به زمزمه کردن: “الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک لا معبود سواک” و لحظاتی بعد چشمانش به آرامی بسته شد. تو آن لحظات چهره یِ سید داریوش چنان غرق نور شده بود که نمی شد وصفش کرد. مقداری که گذشت و عملیات پیش رفت، از بچه ها خبر شهادت اسماعیل شهید زاده را شنیدم! مات و مبهوت مانده بودم. از اینکه هم سید داریوش و هم اسماعیل اینجور پیش بینی شهادتشان را کرده بودند. شک ندارم که او هم لحظه شهادتش مانند سید داریوش، همان جملاتِ آقا اباعبدالله را زمزمه کرده بود. هر دو آن شب پر کشیدند. همانند کبوتران عاشقی که معشوق شان فقط حسین بود و حسین بود و حسین بود. (راوی: جانباز و آزاده دفاع مقدس رضا زکی پور)
منبع: koocheyeshahid.ir