حاتم مظفری، سرهنگ زرهی بازنشسته ارتش و از دوستان نزدیک شهیدان منفرد نیاکی و اقاربپرست، 15 سال در لشکر 92 زرهی اهواز و مناطق عملیاتی، دوشادوش موج عظیم رزمندگان اسلام حضور داشت. به مناسبت روز ارتش، خاطرات این دو فرمانده ارتش را از زبان سرهنگ مظفری میخوانید:
در سال 62 شهید مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز بود.ما به همراه یک کاروان صد نفره از ارتش جمهوری اسلامی ایران به سفر حج تمتع مشرف شدیم. در این سفر روحانی اخلاق و رفتاری که از این شهید بزرگوار دیدیم حقیقتا مثالزدنی است، به قدری خاکی و بامحبت بود که ما باورمان نمیشد ایشان فرمانده لشکر ما هستند. قبل از همه سلام میکرد، هیچ کدام از بچهها در سلام کردن و نماز خواندن نمیتوانستند از ایشان سبقت بگیرند، همیشه هقهق گریه شهید بزرگوار را در مراسم دعای توسل یا دعای کمیل میشنیدیم، در سفر حج هم گوشهای مینشست و مشغول دعا کردن میشد با بچهها خیلی خوشبرخورد بود، بهطوری که شهید بزرگوار سپهبد صیاد شیرازی ایشان را به عنوان نماینده خود در سفر حج معرفی کردند.
حتی برای فوت فرزندش هم برنگشت
بعد از سفر حج ایشان را به اداره سوم ستاد مشترک بردند، خاطرهای که از ایشان به یادگار مانده این است که شهید، دختری داشت که مریض بود و مدام ایشان را برای مداوا نزد پزشک میبردند تا زمانی که وضعیت جسمانی دختر شهید، بحرانی شد. حین عملیات فتحالمبین بود که همسر شهید منفرد نیاکی به ایشان نامه نوشت که دخترمان به شدت بیمار است؛ شما هم به بالین دخترت بیا. شهید نیاکی نیز گفته بودند نزد دخترم، خاله، عمه و بستگان دیگر هستند که کمکش کنند و نیازی به وجود من نیست اما اینجا به من نیاز هست. پس از گذشت حدود یک ماه، دختر شهید فوت کرد. تلگراف زدند که دخترمان فوت کرده خودت را برسان، شهید نیاکی جواب تلگراف را اینطور داد که آنجا کسی هست که فرزند من را تشییع کند اما اینجا 12 هزار بچه هستند که کسی بالای سرشان نیست. شهید نیاکی عملیات را رها نکرد تا به عزیزان خود برسد بلکه بعد از اتمام عملیات و بعد از گذشت چهل روز از فوت فرزندش به خانه برگشت. اینطور که تعریف کردهاند، شهید وقتی به خانه باز میگردد به اتاق دخترش میرود، در را باز میکند و در نجواهای خود با دخترش میگوید؛ دخترم ناراحت نباش! چیزی نمیگذرد که من هم به تو میپیوندم.
یک روز به امام خمینی(ره) خبر میدهند که دیدیم سرهنگی وسط تانکها نشسته و هقهق گریهاش به گوش میرسد! به ایشان میگویند که این سرهنگ منفرد نیاکی است. امام(ره) میفرمایند که هنوز زود است که شما منفرد نیاکی و منفرد نیاکیها را بشناسید.
سال 1361 بازنشسته شد، ولی بسیار پیگیری کرد تا در ارتش بماند؛ به همین خاطر به آیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند، نامهای نوشت که با ماندن ایشان موافقت نمایند.
حضرت آقا هم در جواب نامه ایشان مرقوم داشتند: شایستگی خدمت ممتد وی در جبهههای نبرد مورد توجه قرار گیرد. بدین ترتیب در ارتش ماند و سه سال بعد به شهادت رسید.
شنیدهام که همسر ایشان نقل کرده که یکی از صفات بارز شهید منفرد نیاکی این بود که به مال دنیا بیاعتنا بود. همه اطرافیان میگفتند ایشان فرمانده بزرگی است، حتما پول فراوانی هم دریافت میکند، آن وقت شما در زندگی ترقی نمیکنید و همان پیکان مدل پایین را دارید.
بعد از شهادت ایشان، متوجه شدیم تمام مبالغی را که به عنوان فوقالعاده دریافت میکرده یا به سربازان شهرستانی به عنوان پاداش خوب جنگیدن میداده یا برای گرفتن عکس از مناطق جنگی هزینه میکرده است. به طوری که در حال حاضر شاید بالغ بر هزار قطعه عکس از مناطق جنگی از ایشان به یادگار مانده است.
فرماندهی که همیشه کنار سربازانش بود
شهید شاخص دیگر که بنده از ایشان خاطراتی دارم شهید سرلشکر «حسن اقاربپرست» است.
شهید اقاربپرست به دلیل داشتن روحیه و اعتقاد بالای مذهبی، پیوسته تلاش میکرد ضمن ارتقای معنویت در خود، بر دیگران و اطرافیان خود هم تاثیرات مثبتی داشته باشد، به همین دلیل با کمک دیگر همقطارانش توانسته بود ارتباطات خوبی با افراد متعهد ارتش که در جای جای بدنه این نیروی نظامی حضور داشتند، هستههای مقاومت را در یگانها و پادگانها تشکیل دهند که پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همین کار باعث پایداری ارتش جمهوری اسلامی شد.
خاطرهای که از ایشان به یاد دارم این است که؛ آبادان در محاصره بود. از شهید چمران خواستیم که ما را به منطقه و خرمشهر ببرد. به سختی وارد منطقه شدیم. دیدیم سرهنگی با زحمت چند دستگاه تانک را آماده کرده و در کنار جهانآرا و دیگر بچهها در حال نبرد است. این سرهنگ همان شهید حسن اقاربپرست بود.
ایشان رئیس اداره سوم ستاد مشترک بود. مدتی آنجا بود پس از آن گفته بود که من احساس میکنم در تهران ارتباطم با خدا دورتر شده است و تقاضا میکند که به عنوان فرمانده لشکر در خط حضور داشته باشد. سروان چراغی رئیس بازرسی لشکر این خاطره را برای من بیان کردند که به ایشان گفته بود شما بالاترین پست را دارید میخواهید تنزل درجه بدهید و با پست پایینتری مشغول به خدمت شوید اما ایشان اصرار و درخواست میکنند که در کنار رزمندگان اسلام باشند. ایشان را با عنوان فرمانده لشکر به منطقه منتقل کردند وقتی که به منطقه رسید گفت اگر امکان دارد من را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کنید، از ایشان اصرار و از مسئولین انکار و در نهایت ایشان با سمت جانشین لشکر در منطقه مستقر شدند. زمانی که ایشان را برده و اتاق جانشین لشکر را به ایشان نشان دادند، شهید بزرگوار گفته بودند کولر را بردارید؛ هر وقت که رزمندگان زیر کولر بودند من هم زیر کولر مینشینم.
او قبل از آغاز هر عملیاتی، نیروها را جمع میکرد و با نطق شیوای خود، به آنان روحیه میداد؛ به طوری که نیروهای خودی بیشتر از 34 روز در مقابل انبوهی از نیروهای دشمن ایستادگی کردند و این امر در تاریخ جنگهای کلاسیک بیسابقه است.
شهید اقاربپرست در سمت جانشین لشکری راحتتر به بچههای خط دسترسی پیدا میکرد. یک روز بعدازظهر در جزیره مجنون بعد از بازدیدی که انجام میدهند فرمانده یکی از گردانها به نام سرگرد سبزعلی بهادری اعلام میکند که وضعیت جزیره بد است، چون جزیره مدام زیر آتش توپخانه دشمن بوده وضعیت خوبی ندارد.
اگر ممکن است شما به خاطر مسائل امنیت جانی، منطقه را ترک کنید. شهید اقاربپرست میخندند و میگوید؛ مگر میشود یک زیردست به یک ارشد دستور بدهد، مگر خون من از خون شما، سربازان و رزمندگان رنگینتر است! من امشب در این منطقه میمانم. شهید اقاربپرست همیشه میگفت دوست دارم مانند حضرت علیاصغر شهید بشوم، آن شب را در آن منطقه میمانند. صبح فردای آن روز، فرمانده گردان آقای بهادری که برای سرکشی به نیروها میروند، یک گلوله توپ اصابت میکند و ترکش آن به گلوی ایشان خورد و به شهادت رسیدند.