با اینکه 68 سالگیاش را پشت سر گذاشته و سالها از زمانی که در اوج بوده و 153 سال رکورد تفنگداران دریایی انگلیس را شکسته میگذرد همچنان قبراق است و سرحال؛ آنقدر قبراق که هنوز هم اگر اراده کند میتواند اشک جوانهایی که هم پایش در تیم ملی تمرین میکند را دربیاورد و آنچنان پا به پایشان تمرینات سخت انجام دهد که از نفس بیفتند.
در آپارتمانش قرار میگذارد؛ آپارتمانی آنقدر معمولی که واژه «ساده» را به راحتی میتوان برازندهاش دانست؛ قد بلند است، با سینههای ستبر، قامتی راست، منظم و مقرراتی با صورتی از بیخ تراشیده؛ حتی اگر خودش هم نگوید، واضح است که یک ارتشی است؛ یک تکاور نیروی دریایی؛ یک کلاه سبز…
دستچین کردن خاطرات گفتوگو با یکی از زبدهترین تکاوران نیروی دریایی ارتش که دورههای آموزش رنجری، غواصی، ورزش، تاب و توان، عبور از موانع و چتربازی را در انگلستان و در میان قدیمیترین تفنگ داران دریایی دنیا گذرانده اگر بیانصافی نباشد، قطعاً سخت است؛ سخت است دستچین کردن خاطره شکستن رکورد 153 ساله تفنگداران دریایی انگلیس و گرفتن خنجر ملکه انگلیس از خاطرات ناب و شنیده نشدهاش از میان خاطراتش از آخرین ساعات و دقایق پیش از سقوط خرمشهر؛ از دورههای سخت و طاقت فرسایی که گذرانده تا خاطره بریدن تکه عکسهای امام و اخبار انقلاب در بحبوحه بهمن 57 از میان مجلات انگلیس؛ اینها خاطراتی است که باید تمام و کمال از زبان «مصطفی ثمره» شنید؛ کلاه سبزی که هنوز یکی از بهترین تفریحاتش، ورزش است و گپ زدن با همدورهایهایی که یکی در میان یا مجروح اند و به کناری رفتهاند یا به کنجی خزیدهاند و خانه نشین…
او که امروز پس از سالها مربیگری تیم ملی قایقرانی کشور، دبیر هیئت قایقرانی کیش را عهدهدار است، گلایهمند است از این که هنوز بسیاری از سرمایههای این مملکت، رها شدهاند و از تجارب و اندوختههای آنها بهرهای برده نمیشود.
– آقای ثمری خودتان را معرفی میکنید؟
مصطفی ثمری هستم متولد سال 1326 در گوگد گلپایگان در یک خانواده پرجمعیت با 12 خواهر و برادر و پدر و مادری بسیار مذهبی؛ خانواده ما آنقدر مذهبی بود که اگر من یک روز برای نماز صبح خواب میماندم کتک خوردن از پدرم حتمی بود. (با خنده)
– چطور وارد ارتش شدید؟
شرایط بدنی و قدرت جسمانی من از همان نوجوانی در منطقهای که زندگی میکردیم زبانزد بود؛ یادم میآید در 16 سالگی وقتی باستانی کار میکردم تمام اهالی برای تماشای میل زدن من که واقعاً میلهای سنگینی هم بود جمع میشدند و من 1000 جفت میل میزدم. خلاصه علاقه زیادی به ورزش و فعالیتهای سخت بدنی داشتم.
سال 47 یک روز که برای کاری به تهران آمده بودم خیلی اتفاقی تبلیغ استخدام در نیروی دریایی ارتش را دیدم؛ نوع این آگهی به نحوی بود که برای من که از شرایط فیزیکی بسیار خوبی برخوردار بودم انگیزهبخش بود؛ من هم مصر شدم که وارد نیروی دریایی شوم و بعد از انجام چند سری معاینات بسیار سخت پزشکی و تستهای آمادگی جسمانی وارد نیروی دریایی ارتش شدم.
من در آموزشگاه مهناوی انزلی دوره آموزشهای اولیهام را گذراندم؛ بعد از این دوره، چون علاقه خاصی به ماجراجویی و رشتههای سخت و طاقتفرسا داشتم، دوره غواصی جنگی با عمق زیاد، غواصی تا عمق 60 متری را شروع کردم؛ در آن دوره 118 نفر شرکت کرده بودند و غواصی با امکانات بسیار محدود و ابتدایی آن زمان انجام میشد که بسیار پر خطر بود؛ یادم هست آنجا عکس و تصاویر شرکت کنندههای دورههای قبل که در این دوره جانشان را از دست داده بودند، در این آموزشگاه نصب شده بود؛ خلاصه بعد از شروع این دوره که یک دوره یک ساله بود، دقیقاً به خاطر دارم که از بین آن 118 نفری که دوره را شروع کردیم، تنها 16 نفر باقی ماندند و مابقی انصراف دادند.
– یعنی آنقدر سخت بود؟
با خنده … واقعاً سخت بود؛ مثلاً یکی از تمرینهای پیش پا افتاده و هر روزه ما دویدن یک ساعته در شرایطی بود که آب تا بالای زانوی ما قرار داشت و کپسولهای 17 کیلویی اکسیژن را روی دوشمان کول میکردیم؛ سنگینی این کپسولها به حدی بود که بعد از این تمرین، تا پایان روز سنگینیاش را روی دوشمان حس میکردیم.
– دورههای دیگری هم گذراندید؟
خب من واقعاً دوست داشتم پیشرفت کنم و بالتبع بعد از دوره غواصی جنگی، برای گذراندن دوره رنجری عازم شیراز شدم و دوره دو ماهه رنجری تفنگداران آمریکایی را آنجا گذراندم. این دوره سختترین دورهای بود که در کل عمرم گذراندم؛ البته شرایط من در آن دوره هم به شدت بد بود و از بس پاهایم در پوتین مانده بود، عفونت کرده بود؛ من از ترس اخراج شدن از دوره به دلیل عفونت پایم، این موضوع را به هیچ کس نمیگفتم و علیرغم وضع وخیم پاهایم، هر شب پیادهروی 20 کیلومتری در کوه را انجام میدادم اما خلاصه یکی از هم دورهایهایم موضوع را به یکی از مربیان آنجا گفت؛ او مرا خواست و وقتی وضع پایم را دید گفت باید به بیمارستان اعزام شوم؛ خب منم نمیخواستم دوره را نیمه تمام رها کنم و طبعاً قبول نکردم ولی او بالاجبار یک درجهدار را همراه من به بیمارستان فرستاد؛ از طرفی میدانستم که اگر پزشک، عفونت پایم را ببیند مرا بستری میکند و قطعاً من از دوره جا میمانم، خلاصه با کلکی که سرهم کردم، از بیمارستان فرار کردم و دوباره به مرکز برگشتم و بالاخره دوره رنجری را با مشقت خیلی زیادی تمام کردم.
این دوره واقعاً آنقدر برایم سخت بود که امروز هم علیرغم تمام روحیه ماجراجویام، حاضرم تمام دورههای نظامی را از نو بگذرانم ولی دوره رنجری را هرگز.
– چرا؟
این دوره واقعاً سخت بود و علاوه بر پیادهرویها و کوهنوردیهای شبانه طولانی مدت، دوندگیهای چند ساعته در شرایط بسیار خاصی داشت؛ همچنین تمرینهای یک هفتهای زنده ماندن در مناطق کویری و ترس از دستگیر شدن توسط مربیان و شکنجه شدن به دست آنها شرایط را بسیار سختتر میکرد؛ البته هدف از این دوره آموزش نفوذ نامحسوس به عمق زمین دشمن بود؛ ما آن زمان این دوره را در کویر مرنجاب گذراندیم و باید از نقطه مشخصی به نقطه مشخص دیگری میرسیدیم بدون آنکه هیچ جنبدهای ما را ببیند؛ این در حالی بود که تیمهایی تحت عنوان تیمهای دشمن از طرف مربیان ما در مسیر ما کمین میزدند و ما باید پنهان از چشم آنها و هر جنبنده دیگری، این مسیر را ظرف یک هفته طی میکردیم.
شرکت در تمرینات آموزشی کماندوهای نیروی دریایی انگلیس _ سال 1971، «لایمستون»
– شما آن زمان عضو کماندوهای نیروی دریایی بودید؟
بله. آن موقع تعداد ما بسیار کم بود و دورههای متعدد چتربازی، جنگل و … را طی کرده بودیم و در شمال کشور در مناطق جنگلی تمرینات نظامی سختی را به شکل اردوهای کماندویی در جنگل برگزار میکردیم؛ سال 1350 با توجه به اینکه کماندوهای دریایی ایران نیروهای ویژهای بودند که به دنبال تواناییهای خاص خود در چتربازی، غواصی و رنجری، قابلیت انجام عملیات در هوا، آبهای زیرسطحی و خشکی را داشتند و این توانایی، تنها در تفنگداران دریایی نیروهای آمریکا و انگلیس وجود داشت، مسئولان امر تصمیم گرفتند این قابلیت تا سطح لشکر گسترش پیدا کند و تبعاً مستلزم این مساله، ایجاد یک الگوی آموزشی کامل در سطح نیروی دریایی ارتش ایران بود؛ از این رو با توجه به توان بالای کماندوهای انگلیسی و قدمت بیش از 150 ساله آنها در آموزشهای کماندویی نیروهای دریایی، تعدادی از تفنگداران دریایی انگلیس به ایران آمدند و چند نفر از کماندوهای دریایی ایران را انتخاب کردند و ما برای آموزش بیشتر به انگلستان اعزام شدیم تا چند دوره ویژه از جمله دورههای تکاوری پیتی، اس بی اس یا همان دوره غواصی عملیاتی، کلاه سبزها و … را بگذارنیم؛ برای دوره اس بی اس به واسطه سختی دوره و طاقتفرسا بودن آن، افرادی را انتخاب میکردند که از توانایی بدنی بالایی برخوردار بودند و فرمانده ما در انگلستان نیز مرا برای این دوره انتخاب کرد ولی من چون دوره غواصی را در ایران گذرانده بودم از او خواستم که من در دوره 4 ماهه پیتی یا همان دوره ورزش شرکت کنم؛ دورهای که شرکتکنندگان آن طی 4 ماه در تمام رشتههای ورزشی آموزش میدیدند و به صورت علمی تغذیه و فیزیولوژی ورزش را فرامیگرفتند.
فرمانده ما در آن دوره به اعتراض من توجه نکرد و یک هفته از شروع دوره گذشته بود و من به شهر «پول» اعزام شده بودم؛ من از این بیتوجهی فرمانده ناراحت بودم و یک روز پیش فرمانده انگلیسی مرکز آموزش تفنگداران دریایی انگلستان «سیتیسی» رفتم و گفتم اگر یکی نخواهد یکی از دورههای شما را بگذراند، شما به او زور میگویید؟ گفت نه! من هم گفتم دوره اسبیاس را نمیخواهم بگذارنم چون من دوره غواصی نظامی عمیق را در ایران دیدهام و ترجیح میدهم دوره ورزش را ببینم؛ ناگفته نماند که دوره ورزش هم یک هفتهای بود که در شهر «دیل» شروع شده بود و 4 نفر از بچههای ما از جمله شهید مختاری که در خرمشهر هم شهید شد در آن حضور داشتند؛ بالاخره فرمانده انگلیسی با درخواست من موافقت کرد و من سوار ترن شدم و به شهر دیل رفتم برای دوره ورزش؛ وقتی وارد مرکز شدم هفته اول دوره تمام شده بود و من یک هفته از دوره عقب بودم نهایتاً توانستم با بهترین درجه و به عنوان شاگرد اول از این دوره فارغ شوم.
بعد از اتمام دوره ورزش، دوره 36 هفتهای کلاهسبزها را که دورهای اجباری در انگلیس بود تمام کردم و در این دوره بیشتر کارهای عملیاتی کمین زدن، ضد کمین و عبور از موانع را در سه دوره چابکی، دوره استقامتی و تاب و توان و دوره تارزان که در ارتفاعات برگزار میشد پشت سرگذاشتیم. نکته مهم در دورههای موانع و کلاهسبزها، زمان بود و زمان نقش تعیین کنندهای در موفقیت کماندوها در این دورهها داشت؛ من به یاد دارم مثلاً در یکی از دورهها که زمان معمول در نظر گرفته شده برای آن 16 دقیقه بود، من توانستم در 4 دقیقه موانع را پشت سر بگذارم؛ موضوع برای آنها آنقدر اعجابآور بود که فرمانده انگلیسی به من اشاره کرد و گفت: هر یک نفر از اینها میتوانند به اندازه 4 نفر ما سریع باشند و این موضوع برایشان خیلی جالب بود. این در حالی بود که نیروهای دریایی انگلیس و کماندوها و تفنگداران دریایی این کشور قدمتی چند ده ساله داشتند و دورهای که ما در آن حضور داشتیم یکصد و پنجاه و سومین دوره از دورههای آموزشی آنها بود و این کشور همیشه سه لشکر آماده تفنگداران دریایی زیر 20 سال داشت.
– چرا حالا زیر 20 سال؟
فرماندهان انگلیسی معتقد بودند که جوانان زیر 20 سال بیش از آنکه متکی به قدرت عقلشان باشند به نیروی عضلانی و بدنی خودشان متکی هستند و از طرف دیگر هیچ وابستگی به زن و بچه ندارند و شجاعت آنها در بالاترین حد خود قرار دارد؛ آنها میگویند انسانها وقتی ازدواج میکنند بخشی از شجاعت خودشان را به همسرشان میدهند، وقتی بچهدار میشوند بخش دیگری از شجاعتشان را به بچه تقدیم میکنند و مرحله به مرحله از میزان شجاعت آنها کاسته میشود. لذا این آدم دیگر نمیتواند سرباز شجاعی برای جنگ باشد و در زمان جنگهای فالکلند و درگیری میان جزایر فالکلند و آرژانتین، این کماندوهای زیر 20 سال به جنگ اعزام شدند و ظرف 48 ساعت توانستند آن جزایر را اشغال کنند و پیروز شوند. این تفکر آنها بود و به همین دلیل توجه ویژهای به آموزش نیروهای کماندوی دریایی جوانان زیر 20 سال خودشان داشتند.
– این دوره چطور تمام شد؟
در دوره تکاوران دریایی انگلیس من و 4 نفر دیگر از کماندوهای دریایی ایران با 80 نفر انگلیسی، آمریکایی، هندی و آفریقایی دیگر هم دوره بودیم؛ در مسابقه نهایی عبور از موانع آن دوره که مسابقه سختی هم بود به جرأت میتوانم بگویم که برتری کماندوهای ایرانی به وضوح مشهود بود و زمان و رکورد من در پایان این دوره، توانست رکورد 153 ساله کماندوهای دریایی انگلیس را برای شانزدهمین بار بشکند.
– خب این افتخار بزرگی بود؟ درسته؟
طبعاً همینطوره و پس از این موفقیت، در دومین سفر من به این کشور، انگلیسیها خنجری که نام ملکه انگلیس روی آن حک شده و به «خنجر کوئین» موسوم بود به من هدیه دادند، این خنجر تنها به کماندوهایی که توانسته بودند رکوردهای قبلی این دوره را بشکنند تقدیم شده بود و این دوره واقعاً برای آنها حائز اهمیت بود.
– پس واقعاً دوره سختی بوده و این رکوردشکنی شما اهمیت بالایی داشته…
واقعاً دوره سختی بود و من بعد از دومین سفرم به این کشور متوجه شدم که حداقل بعد از 6 سال پس از پایان آن دوره، هنوز کسی نتوانسته بود آن رکورد را بشکند. این دوره به قدری سنگین و طاقتفرسا بود که من در دقایق پایانی آن به جرأت میتوانستم تک تک عضلات پاهایم را از زور دردی که در هر کدام از آنها حس میکردم، بشمارم.
– خب پس علاوه بر تکنیک، توان جسمانی بالا هم فاکتور مهمی است؟
طبعاً همینطوره ولی واقعاً شاید نوع تغذیه و ژنتیک، در توانایی بدنی من تأثیرگذار بود؛ یادم میآید زمانی که در ایران بودم، مستشارهای انگلیسی هم در مراکز نظامی ما رفت و آمد داشتند؛ یک روز من در حال تمرینات ورزشی هر روزه بودم و داشتم دراز و نشست میرفتم؛ یادم نمیآید که در طول عمرم تعداد دفعات دراز و نشست تمرینهایم را شمرده باشم، به هر حال من عادت داشتم تا زمانی که توان داشتم تمرین میکردم؛ آن روز هم در حال دراز و نشست رفتن بودم که او از مقابلم رد شد و وارد اتاق جلسه شد و بعد از یک ساعت و نیم که برگشت من هنوز در حال تمرین دراز و نشست بودم، وقتی مرا دید تعجب کرد و وقتی به عرقی که از زیر بدنم جاری شده بود توجه کرد فهمید من در طول مدتی که او در جلسه بوده مشغول دراز و نشست رفتن بودم؛ با تعجب از من پرسید چند تا دراز و نشست رفتی؟ گفتم نمیدانم نشمردم؛ گفت: کل این زمان را دراز نشست میرفتی؛ گفتم آره؛ گفت فکر میکنم بتوانی رکورد گینس رو بزنی؛ حدس میزنی رکوردت چند تاست؟ گفتم تا حالا نشده از دراز و نشست رفتن خسته بشوم فکر میکنم از پس بیست هزار تا بر بیایم؛ خوشحال شد و گفت فردا بیا جلوی من دراز و نشست برو تا ببینم رکوردت چقدره. آن زمان من اصلاً نمیدانستم گینس چیست؛ بالاخره من فردای آن روز رفتم و او شروع کرد به شمردن؛ در یک ساعت اول 2000 تا دراز و نشست رفتم و او شمرد؛ آنقدر از شمردن خسته شده بود که به یکی از همکاران ما گفت تا از 2 هزار به بعد را بشمرد، یادم میآید من یک ساعت دیگر هم دراز نشست رفتم و او هم تا 4000 را شمرد؛ خلاصه نزدیک ظهر بود و این همکار ما بچه انزلی؛ وقتی صدای اتوبوسهای سرویس که هر روز بچهها را از منجیل به انزلی میبرد شنید، مرا رها کرد و با همان زبان گیلکی داد زد «این را ول کنی تا فردا صبح هم خسته نمیشود!»
– دوره اول شما در انگلستان چه سالی به اتمام رسید؟
من سال 51 از انگلستان به ایران برگشتم و 6 سال مربی کماندوهای دریایی نیروی دریایی ارتش ایران را عهدهدار بودم و بعد از 6 سال، برای گذراندن دوره عالی ورزش در اوایل سال 57 دوباره به انگلیس رفتم؛ آن موقع هنوز چندان خبری از انقلاب اسلامی نبود و من نام انقلاب ایران را از مطبوعات و تلویزیون انگلیس شنیدم؛ در آن زمان من تصاویری از انقلاب ایران را دیدم که هیچ ایرانی از داخل ایران ندید؛ انقلاب ایران آن زمان آنقدر برایم جذاب بود که دائماً اخبار مربوط به انقلاب را دنبال میکردم.
– یعنی شما در بحبوحه انقلاب برگشتید؟ فضای ترسیم شده از انقلاب آنجا چطور بود؟
یادم هست اواخر دوره، یک روز داخل آسایشگاه در حال غذا خوردن بودم که یک افسر انگلیسی پیشم آمد و گفت: «تو دیگه نمیتوانی برگردی ایران»؛ من که شوکه شده بودم پرسیدم «چرا؟» و او گفت: «چون توی ایران نظامیها را میکشند و تو اگر به ایران برگردی حتماً کشته میشوی» من که از فضای داخل کشور و مردم خبر داشتم، گفتم: «نه؛ مردم با ارتشیها کاری ندارند؛ آنهایی را میکشند که آدم کشتند، ما که آدم نکشتیم»؛ خلاصه خیلی اصرار داشت که حرفش را به من بقبولاند و به قول معروف ته دل مرا خالی کند؛ وقتی دید من به هیچ وجه حرفش را قبول نمیکنم به من گفت «مرا فرمانده پادگان فرستاده و گفته اگر میخواهی اینجا بمانی کافی است به او بگویی که متمایل به ماندنی؛ زن و فرزندت هم ظرف یک هفته از طریق انبیسی میآید» من هم که نمیخواستم آنجا بمانم چیزی به او نگفتم؛ این قضیه گذشت و زمانی که دوره من تمام شد قرار بود من گواهی پایان دوره و مدرکم را از فرمانده پایگاه بگیرم؛ وارد اتاقش شدم؛ اتاقهای انگلیسیها معمولاً کم نور است؛ آنها معتقدند نور زیاد باعث تنبلی عضلات چشم میشود و برعکس، نور کم، عضلات چشم را تقویت میکند و بینایی آنها تقویت میشود؛ به خاطر تاریکی، فرمانده جدید پایگاه را ندیدم؛ وقتی سلام نظامی دادم و او جلو آمد، تازه شناختمش که چند سال پیش در ایران زمانی که یک سرگرد بود با او آشنا بودم و حالا تیمسار شده بود و فرمانده سیتیسی؛ سلام علیک و احوالپرسی کردیم؛ همانطور که داشتیم صحبت میکردیم دستش را روی تابلویی گذاشت که اسامی رکوردشکنهای کماندوهای دریایی انگلیس را رویش کنده کاری کرده بودند؛ به من گفت خبر داری رکورد عبور از موانع تو را هنوز کسی نتوانسته بشکند؟ من گفتم مگه من رکورد شکستم؟ تعجب کرد و گفت یعنی خبر نداشتی؟ گفتم نه؛ آنجا بود که تازه متوجه شدم که من 6 سال پیش رکورد کماندوهای نیروی دریایی انگلستان را شکستهام و این شکست خوردن آنها از یک ایرانی آنقدر برایشان سخت بوده که حتی موضوع را به من هم نگفتهاند؛ در همان دیدار «ادمیرال گازالین» خنجری که از طرف کوئین برای من فرستاده شده بود را تحویلم داد… خلاصه بعد از احوالپرسی از من پرسید که پیغامم به تو رسید؟ گفتم بله؛ پرسید خب تصمیمت چیست؟ گفتم «من ایرانیم و دوست دارم برگردم ایران»؛ تصور میکردم شاید از این حرفم ناراحت شود اما واکنش او برای من خیلی جالب بود؛ او بعد از این جمله من، با من دست داد و گفت من خیلی خوشحالم که تو آنقدر کشورت را دوست داری اما اگر تصمیم به ماندن در اینجا هم داشتی، با همان درجه، در تفنگداران دریایی انگلیس استخدام میشوی.
– یعنی انعکاس انقلاب ایران در انگلیس آنقدر زیاد بود که به این بهانه به دنبال جذب شما بودند؟
آن زمان حدود 20 تا 25 نشریه و مجله به باشگاه افسران کماندو نیروی دریایی انگلیس میآمد و جالب بود عکس اول همه این مجلات و نشریات، عکسی از امام در فرانسه بود؛ یادم هست زیر یکی از آن عکسها نوشته بود مردی که با یک دستش دنیا را تکان داد. خب من هم به عنوان یک ایرانی، آرزوهای خودم را در آمدن امام و پیروزی انقلاب میدیدم و آن زمان تمام عکسها و مطالب مربوط به انقلاب را از نشریات انگلیس، جمعآوری میکردم.
– از بین بچههای آن دوره کسی در انگلستان ماند؟
نه هیچکس؛ بگذارید یک خاطرهای را برای شما تعریف کنم؛ زمانی که من برای دومین بار به انگلستان اعزام شدم، خواهر خانم من کتاب قطوری به نام «میرزا تقیخان امیرکبیر مرد شماره یک مبارزه با استعمار» را به من هدیه داد؛ این کتاب بسیار تکاندهنده بود و روی من تأثیر بسیار زیادی گذاشت؛ به قدری تلاشهای امیرکبیر در مبارزه با سفارت روس و انگلیس روی من اثرگذار بود که ناخودآگاه نگاهم به تمام انگلیسیهای اطرافم منفی بود؛ این نگاه آنقدر منفی بود که بعد از اتمام دوره، انگلیسیها لباس خاص افسران کماندوهای نیروی دریایی را به ما هدیه دادند؛ لباسی که بسیار زیبا و خوش فرم بود و جنس مرغوبی هم داشت و به قیمت بسیار بالایی هم در بازار خرید و فروش میشد و به دست خود کماندوهای نیروی دریایی انگلیس تولید میشد؛ در پرانتز میگویم آنها معتقد بودند همه نیازهای ارتش کشورشان را باید در بالاترین سطح کیفی، خودشان تولید کنند که اگر روزی همه کشور دست به اعتصاب زد، مشکلی در تأمین نیازهایشان نداشته باشند. آن کتاب آنقدر در من اثر گذاشته بود که روز آخر، من آن لباس را هم با خودم به ایران نیاوردم.
حتی در آن دوره، من با پزشکی ایرانی آشنا شدم که بسیار متمول بود و با ارتش انگلیس همکاری میکرد و حتی همسرش هم انگلیسی بود؛ روز آخری که قصد بازگشت به ایران را داشتم آن کتاب را به او دادم و در مقدمه کتاب نوشتم آقای دکتر خواهش میکنم این کتاب را تا آخر بخوان؛ آن وقت میفهمی که انگلیسیها چه بلایی بر سر ما و مردم ایران آوردهاند و آن وقت خواهی فهمید که چه خیانتی به مردم ایران با سرمایهگذاری در آن کشور کردی و آن را به دکتر ایرانی دادم.
– شما گفتید عکسهای امام را در انگلیس از مطبوعات جمعآوری میکردید ولی خب شما جزو ارتشیهای دوران پهلوی بودید.
نه این طور نیست؛ واقعیت این است که تمام ارتشیهای زمان شاه به دلایل مختلف از جمله تبعیض بسیار شدیدی که میان فرماندهان رده بالا و توده ارتش وجود داشت، از شرایط ناراضی بودند؛ وقتی که شاه از کشور رفت زمانی بود که در گارد شاهنشاهی، یک درجهدار، 20 امیر را به گلوله بست و کشت. حقیقت آن است که توده ارتش با ملت در انقلاب اسلامی همراه بود و شاهد آن، فرار تعداد بسیار زیادی از ارتشیها از پادگانهاست که در آن زمان رخ داد. حتی در میان تکاوران نیز به جرأت میتوانم بگویم که نصف تکاوران از پادگانها فرار کرده بودند و به ملت پیوسته بودند. این حقیقتی بود که ارتشیها هم مثل سایر مردم خواستار آزادی بودند و از دیکتاتوری فراری.
– بگذریم؛ از زمان جنگ عراق بگویید؛ مطالب ناگفته بسیاری از حضور کماندوهای ارتش در این دوره وجود دارد…
من خودم 5 سال و 5 ماه و 10 روز در جنگ حضور داشتم. یادم میآید قبل از سقوط خرمشهر ما آنجا حضور داشتیم و در محاصره کامل بودیم. شرایط بسیار سخت بود و هر آن به ما میگفتند که هواپیماهای ایران میرسند و مواضع دشمن را بمباران میکنند که این اتفاق نیفتاد و همه میدانیم که دستهایی در کار بود که اجازه پرواز به هواپیماهای ایران را نداد. البته این مسالهای است که تاریخ و آینده به روشنی درباره آن خواهد گفت. آن موقع، ما از انبوه سلاحهای انبار شده در پادگانها تنها ژ ــ 3 داشتیم و آرپیجی 7، ولی با این وجود تکاوران نیروی دریایی 31 روز به همراه تعدادی از جوانانی که داوطلبانه برای دفاع از خرمشهر آمده بودند، در مقابل دو لشکر زرهی عراق مقاومت کردند.
– شما خودتان هم در آن دوران در خرمشهر بودید؟
بله؛ خب بالاخره ما سالها دوره دیده بودیم برای چنین روزی ولی صادقانه میگویم من آنجا به جوانهایی که تنها با یک دوره تیراندازی، جان خودشان را کف دستشان گرفته بودند و آمده بودند وسط معرکه غبطه خوردم. این جوانها آنقدر پاک بودند و بیتجربه که تا کلاههای سبز ما را در آن مهلکه میدیدند دور ما جمع میشدند و میپرسیدند خب ما باید چه کار کنیم؟
آن زمان تقریباً یک گردان تکاور نیروی دریایی در خرمشهر بودند که بیشترین شهادت تکاوران هم در آن برهه از زمان اتفاق افتاد و بیش از 100 نفر از تکاوران ما از جمله شهید مختاری در خرمشهر شهید شدند. به خاطر دارم زمانی که ما در محاصره کامل قرار گرفته بودیم تنها یک کوچه پشت فرمانداری دست ما بود و مابقی شهر در دست عراقیها؛ حجم آتش عراق به اندازهای بود که ما با چشم، گلولهها را میدیدیم که از جلوی صورتمان رد می شد؛ حجم آتش به اندازهای بود که به اصطلاح بچهها حتی مگس هم نمیتوانست از لابهلای این گلولهها رد شود.
– خاطرهای از آن زمان دارید؟
یادم هست ساعتهای آخر قبل از سقوط خرمشهر، مهمات و آذوقه ما کاملاً تمام شده بود؛ از تکاوران نیروی دریایی، 20 نفر مانده بودیم که هر کدام یک گلوله برای لحظه آخر نگه داشته بودیم؛ یادم هست آن قدر شرایط سخت بود که بچهها به هم گفتند این گلولهها را نگه میداریم تا زمانی که هیچ کاری از دستمان برنیامد، همدیگر را بکشیم و اسیر عراقیها نشویم. لحظههای آخر قبل از سقوط خرمشهر همگی میدانستیم که دیگر خیلی زنده نمیمانیم اما در این بین یکی از بچهها (آقای مهرجو) که متخصص عملیات ویژه بود پیشنهاد داد تا با یک نقشه حساب شده، به صورت دو گروه مجزا، لب شط برویم؛ خلاصه نیمههای شب، نقشهاش را عملیاتی کردیم و به سرعت خودمان را به پشت دیواره حاشیهای پل خرمشهر رساندیم؛ حجم گل و لای به اندازهای بود که خمسهخمسهها و خمپارهها که در ساحل شط میخورد در گل فرو میرفت و عمدتاً عمل نمیکرد؛ از آن طرف هم با خبر شدیم یک سری از تکاوران ارتش از آبادان در آن شرایط بسیار سخت با یک «جیمینی» (قایق بادی) به سمت خرمشهر حرکت کرده بوند و زیر پل پناه گرفته بودند تا ما را نجات دهند؛ در آن وضعیت توانستیم خودمان را به آنها برسانیم و مجروحان از جمله آقای مهرجو را تحویل آنها بدهیم؛ بعد از اینکه آنها رفتند ما هم چارهای نداشتیم، به اصطلاح، قفلک گرفتیم و از زیر پل خرمشهر به آن سمت پل رفتیم؛ خدا شاهد است که نفس من در آن سمت پل و این سمت پل، زمین تا آسمان فرق داشت؛ یادم هست وقتی که از پل رد شدیم و من پایههای قطور پل را دو دستی گرفتم و سر خوردم تا پایم به زمین رسید، سختترین لحظههای عمرم بود.
– از نیروهای کماندوی نیروی دریای بگویید و اینکه چرا تا این اندازه مهارت دارند و در عملیات برون مرزی دوره جنگ عمدتاً از آنها استفاده میشد؟
یادم هست در دورهای که ما خودمان به تفنگدارهای نیروی دریایی آموزش میدادیم، در مسیرهایی که در دورههای آموزشی به آنها میدادیم کمین میزدیم و وقتی یکی از آنها را اسیر میکردیم آنها تنها حق داشتند اسم و شماره واحدشان را بگویند و هر چیز دیگری که در زیر شکنجه میگفتند به عنوان یک امتیاز منفی برایشان محسوب شده و این موضوع در پروندهشان درج میشد تا در عملیات خاص برون مرزی از آنها استفاده نشود چرا که خدای ناکرده یک درز اطلاعاتی در یک عملیات ممکن است جان بسیاری را به خطر بیندازد. به همین دلیل روی حفاظت اطلاعات کماندوهای نیروی دریایی بسیار کار میشد.
همچنین آموزشهای سخت و طاقتفرسایی که این نیروها میدیدند، از آنها جنگجویان توانمندی ساخته بود؛ این آموزشها به حدی سخت بود که حتی در برههای از زمان برای جبران کمبود نیرو، تقاضای جذب از نیروهای ویژه سایر یگانها را دادیم ولی جالب بود که از هر 100 نیروی ویژه یگانهای دیگر 95 تا در میان تمرینات، از ادامه کار انصراف میدادند.
– شکنجه؟
خب یک سری از کارها بود که با آن، توان نیروها در برابر حفظ اسرار نظامی را مورد سنجش قرار میدادیم و شکنجههایی که دشمن در زمان اسارت به کار میگرفت را شبیهسازی میکردیم؛ مثلاً سر این نیروها را تا نهایت زمان ممکن زیر آب نگه میداشتیم و این کار را بارها تکرار میکردیم تا حالت خفگی برایشان تداعی شود. البته بسیاری از نیروهای ما هم در حین آموزش نمیتوانستند به صورت کامل از این آزمایشات سربلند بیرون بیایند و زیر فشار شکنجه مربیان، اعتراف میکردند ولی یک سری از آنها کاملاً اسرار نظامی را در سختترین شرایط حفظ میکردند؛ یکی از کسانی که هرگز در این آزمونها، اعتراف نکرد و توان بالایی هم داشت ناخدا بای بود که در عملیاتی در زمان جنگ در خاک عراق شرکت کرد و در ماموریتی که قرار نبود بازگشتی در کار باشد، یک پایگاه موشکی عراق را با کمک تیم همراهش منهدم کرد و توانستند با نهایت موفقیت، به سلامت بازگردند که فیلم پایگاه جهنمی بر اساس داستان واقعی آن عملیات ساخته شد.
امروز همه متوجه شدهاند که اگر ما هم به دنبال جنگ نباشیم، عدهای هستند که به دنبال جنگافروزی و تجاوز به کشور ما هستند و ما برای دفاع از کشور، به نیروهای ویژه و برجسته نیازمندیم و من امیدوارم با توجه به ویژگیهای خاصی که جوانان ایرانی دارند، بتوانیم زمینه رشد کشور و ارتقای جایگاه ایران عزیزمان را در تمامی عرصههای فنی، علمی، فرهنگی و … فراهم سازیم.