در سال 1328 شاهرخ ضرغام، در تهران متولد شد؛ سرآغاز دوران نوجوانی پدرش را از دست داد و تا مقطع سوم راهنمایی بیشتر درس نخواند و از آنجایی که در دروران کودکی جثه ای قوی داشت در جوانی به سراغ ورزش کشتی رفت ولی در در دوران بی بند و باری و علنی بودن کاباره ها و جاهلین و نوچه ها، شاهرخ نیز همرنگ جماعت اراذل و اوباش شد و مادر پیرش هم که به غیر از دعا برای فرزند نااهلش کاری از دستش بر نمی آمد با سندی، مدام در کلانتری ها در پی ضمانت فرزندش بود.
اما این تمام ماجرا نبود و با انقلاب اسلامی ایران به رهبری حضرت امام به یکباره مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد؛ گویا دعاهای مادر اثر کرد و شاهرخی که تا قبل از آن در کاباره ها بود؛ الان پای صحبت حضرت امام می نشیند و با دل و جان گوش می دهد با آن که سوادی چندانی نداشت برای دوستانش به اثبات ولی فقیه می پردازد؛ شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختیم بسیار متفاوت شده بود
.
با آغاز جنگ تحمیلی از طرف وزارت دفاع، نامه ی از سوی شهید چمران برای حضور تمام نیروهائی کردستان در مناطق جنگی ارسال شد؛ شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت و صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدند و بعد از پیوستن تمام نیروها به شهید چمران برای انجام عملیات راه ی منطقه سوسنگرد شدند این سرآغازی برای دلاوری های شهید شاهرخ ضرغام بود؛ رزمنده ای که آنچنان دلاورانه میجنگید که نیروها های عراقی برای سرش جایزه گذاشتند.
روز یکشنبه16آذر1359 هنگامی که برای انجام عملیات در شمال شرق آبادان راهی شدند؛ صدای شلیک خمپاره های تانک دشمن شنیده میشد و کم کم درگیری بین نیروها افزایش پیدا کرد و نیروهای خودی در صدد انهدام تانک ها برآمدند و شاهرخ آماده شلیک آر.پی.جی شد؛ که ناگهان صدایی شنیده شد؛ گلوله تیربار تانک به سینه اش اصابت کرد؛ همانجایی که با خالکوبی نوشته بودفدایت شوم خمینی.
آری؛ این سرگذشت حری به نام شهید گمنام شاهرخ ضرغام درنهضت عاشورایی حضرت امام بود؛ کسی که از خدا خواسته بود تمام گذشته اش را پاک کند و چیزی از او به جا نماند؛ نه اسم،نه شهرت و نه مزار. اما یاد او همواره زنده است.