به یادمان شلمچه که رسیدیم مسئول کاروان چند جمله ای دربارۀ منطقه و عملیاتهای انجام شده در آنجا حرف زد و بعد هم با صدای بلند گفت: «خواهرها و برادرها! یک ساعت و نیم دیگه همه باید سوار اتوبوس شده باشن. خواهشاً دیر نکنید … برید به امید خدا »
لذت چرت بعد از ناهار و گرمای دلچسب درون اتوبوس حس ورود به یادمان را از من گرفته بود ولی به این سادگی ها نمی شد از خیر حضور در زیارتگاه شلمچه گذشت. هر طوری که بود خودم را به داخل یادمان رساندم. پیاده روی مفصل مسیر ورودی و همهمۀ شیرین زائرین و نوای مناجاتی که از بلندگوها پخش می شد خیلی زود خواب را از من دور کرد.
به خودم که آمدم در وسط محوطۀ نسبتاً وسیع زیارتگاه بودم. خورشید در آنسوی خاکریزها رفت و آمد مردم را تماشا می کرد و سایه ها کم کم بزرگ می شدند. تماشای حال و هوای مردم برایم جالب بود. یکی برای خاک روضه می خواند و دیگری دلش را با انگشت روی تن شلمچه نقاشی می کرد. عده ای هم پای صحبت راویان جنگ نشسته بودند. برای من که خیلی به تنهایی عادت نداشتم پرسه زدن در میان شور و حال مردم حس تازه ای داشت.
در گیر و دار نگاه من و وضع مردم، صدای فریاد یک نفر توجه ام را به خودش جلب کرد. در گوشه ای از بیابان عده ای جمع شده بودند و مرد نه چندان مُسنی برای آنها از سیرۀ شهدا حرف می زد. جلوتر که رفتم با صحنۀ اجرای یک نمایش روبرو شدم که ظاهراً پردۀ پایانی آن در حال اجرا بود. درست و حسابی متوجه حرفهای راوی نشدم ولی حس شیرین کلامش اجازۀ ترک آنجا را از من گرفته بود. اشکهای مردم و صدای گرفتۀ آن مرد دست به دست هم داد تا دل من هم تکانی بخورد. در یک لحظه نگاهم به نگاه راوی گره خورد و احساس کردم از اینجا به بعد مخاطب خاص حرفهای او هستم. راوی گفت که رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟ رزمنده در جواب عراقی گفت نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده …
راستش از خودم خجالت کشیدم که تو سن 23 سالگی هنوز طعم واقعی عشق رو نچشیده بودم. پیش خودم حساب کردم دیدم بیش از 8 بار به این مناطق سر زدم ولی همچنان با شهدا غریبه ام. صحبتهای راوی همچنان ادامه داشت. گاهی از رفتار خوب شهدا می گفت و گاهی از دل تنگ و چشم منتظر مادرها. از یک شهیدی هم گفت که توی وصیتنامه اش نوشت: اگـر موفق به زیارت کربلا شدید سلام مرا به امام حسین (ع) برسانید و بگوییـد ما نیز آرزوی زیارت ایشان را داشتیم و در این راه شربت شهادت نوشیدیم. حرف به اینجا که رسید نگاهی به پایانۀ مرزی شلمچه انداختم و با خودم گفتم ایکاش مسئولین امر وصیت این شهید را به نیابت از همۀ شهدا روی سر در گذرگاههای مرزی بین ایران و عراق بنویسند.
نسیم نوروزی و گرم سرزمین های جنوبغربی صورتم را نوازش می کرد و دیگر توان ایستادن نداشتم. وقتی راوی از نفس آتش گرفتۀ سید عنایت الله ناصری حرف زد که یک عمر با کپسول اکسیژن زندگی کرد و ذره ذره شهید شد، بی اختیار همانجا نشستم. راوی به سمت دیگر صحنه رفت و کنار یک بی سیم پی آر سی نشست. چشمهای بهت زدۀ من در انتظار ادامۀ ماجرا بود که او مشغول صحبت کردن با بی سیم شد.
– بهشت بهشت زمین … بهشت بهشت زمین
– حاجی صدای من رو میشنوی … حاجی تو رو بخدا جواب بده
صدای هق هق اشکهای مردم هر لحظه بیشتر می شد. در آن شلوغی صدای ضربان قلب خودم را به وضوح می شنیدم. راوی در حالی که با دست به روی زمین شوره زدۀ شلمچه می کوبید ادامه داد:
– حاجی من دیگه کم آوردم … دیگه نمیتونم. بخدا جاموندن خیلی سخته …
– حاج حسین تا کی بیام اینجا و از شما حرف بزنم … میدونم که دیگه مثل اون روزها نیستم … میدونم که دنیا من رو از مناجات های عاشقانۀ نیمه شب جبهه ها دور کرده … ولی اومدم اینجا که شما دستم رو بگیرید …
حس قشنگ رفاقت با شهدا حال من را خوب کرده بود. بعد از تمام شدن برنامه صدای آرام و دیوانه کنندۀ روضه دشت را تسخیر کرد. چند دقیقه بعد همه رفتند ولی من همانجا نشسته بودم و گریه امان رفتن نمی داد. غرق رویاهای تلخ و شیرین خودم بودم که صدای یکی از بچه های کاروان طناب افکارم را پاره کرد. وقت رفتن بود. در مسیر برگشت روی صندلی اتوبوس نشسته بودم و با خودم زمزمه می کردم « بهشت بهشت زمین » که یکی از رفقا به شوخی گفت داداش نمایش تموم شد و بازیگرها رفتند خونه. به سختی روی صندلی جابجا شدم و گفتم بله حق با شماست. نمایش تمام شد از این به بعد ما هستیم و دنیای واقعی شهدا.
*حمید بنا
منبع : مشرق