روزی به خاکریز و کمین های دشمن نگاه می کردم. متوجه شدم که یک قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلی متری بی استفاده افتاده است. به فرمانده گفتم:
– جناب سروان! این قبضه خمپاره را روانه نمی کنید؟
– این فضولی ها به تو نیامده! برو!
– می بخشید! اجازه می دهید من آن را روانه کنم؟
– فضولی نکن!
– جناب سروان گودرزی! بنده بسیجی هستم. فراموش نکن!
تا این را گفتم، ۱۸۰درجه تغییر رفتار داد و پرید مرا در آغوش گرفت و گفت:
– جداً تو بسیجی هستی؟ خوب این را زودتر می گفتی. من چریک گیرم آمده! چریک!
سروان آدم بسیار دلیر و شجاعی بود. بعد با صدای بلند گفت:
– این چریکه! از این به بعد به او سرباز نگویید. بگویید چریک!
از آن وقت به بعد هر وقت مرا می دید، می گفت:
– چریک بسیجی! چطوری!
علاقه خاصی به هم پیدا کردیم. روزی به من گفت:
– چریک! خمپاره را روانه کن!
من هم فوراً قبضه ی ۸۱ میلی متری را آماده کردم و دو، سه گلوله خمپاره به طرف عراقی ها انداختم. کارم را که دید گفت:
-احسنت . تو یک چریک تمام عیاری.
از این که سابقه ی بسیجی ام باعث سرافرازیم در ارتش شد، خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. تا قبل از آن مرا به عنوان یک سرباز صفر می دیدند، اما از آن به بعد همه با احترام خاصی نگاهم کردند.
مرا مسئول آموزش اسلحه کردند و از آن پس کارم آموزش انواع اسلحه به سربازی تازه وارد بود.
راوی: آزاده مجید بنشاخته(سجادیان) /سایت جامع آزادگان