مدتی دیگر ما را به زندان جدید بردند و در اتاق سوم آن جای دادند. این اتاق در سمت چپ خیابان و در کنار آشپزخانه قرار داشت. نانوایی در کنار آشپزخانه بر قرار شد. یک اتاق هم در وسط ساختمان بود که به مسئولین زندان رسید. البته اتاق کاک سیروس –مسئول زندان- جدابود. کاک سیروس از همان ابتدا دستور داد که فارس ها و کردها را از یکدیگر جدا کنند. البته او از این کار منظور خاصی داشت، اما به هر حال به نفع ما بود.
پس از چند روز کاک سیروس عوض شد و شخصی به نام (کاک رشید) را مسئول زندان کردند. هیچ گاه خنده از روی لب های این شخص دور نمی شد. البته گاهی عصبانی می شد، اما بلافاصله آرام می گرفت. با آمدن او، امکان استفاده از موقعیت ها برای ما بیشتر شد. او نسبتاً آدم بدی نبود. در عین حال، چشم راست رهبر سازمان محسوب می شد و حرفش خریدار داشت. در زندان جدید، خیلی چیزها دیدیم و تجربه کردیم.
این روزها سینه ام ناراحت بود و با وجود این که از شدت درد گاهی به خود می پیچیدم، اما کسی توجهی نداشت و رسیدگی نمی کرد. یک روز شخص نا آشنایی وارد زندان شد. البته از بیست و چهار ساعت قبل اعلام کرده بودند که قاصدی از طرف ایران در راه است. می گفتند که از سپاه بانه می آید و قرار است راجع به آزادی عده ای صحبت کند. هنگامی که او وارد شد، مسئول زندان ما را در یک جا جمع کرد:
-ایشون خلیل زاهدی هستن. مرد مومنی که تمامی کردستان واهالی بانه او را می شناسن…. در عملیات ها به خط می رن و کشته ها را شناسایی می کنن. از هر گروهی که باشه. حالا خودش با شما صحبت می کنه.
-بچه ها سلام علیکم! من خلیل زاهدی هستم. معروف به مرده شور بانه! ابتدا شهادت پسر ماموستا شیخ جلال حسینی رو به شما تسلیت می گم!… من نصراللهی رو می شناسم. اون هم من رو می شناسه. آدم خوب و با ایمانیه. اولین مسئولیه که اومده توی کردستان و با ما خوب تا کرده! من از شما می خوام که یه نامه دسته جمعی برای آزادی خودتون بنوسین. من خودم شخصاً اون رو می برم و به دست نصراللهی می دم. یه نامه دیگه هم برای مسئولین جمهوری اسلامی بنویسین. برای هر کدوم که دلتون می خواد. رهبر، رئیس جمهور و یا رئیس دیوان عالی،… هر کی که دوست دارین. من خودم می برم و جوابش را می آرم.
او یکریز حرف می زد و وعده و وعید می داد. در پایان هم اضافه کرد:
-من تا آزادی شما رو نگیرم دست بردار نیستم!
البته تمام این حرف ها و کارها برای تحویل گرفتن جنازه عبدالکریم بود. آنها می خواستند جنازه را بگیرند و در خاک عراق دفن کنند. اما نصراللهی پیغام داد که فقط در ازای آزادی هیجده اسیر ایرانی، حاضر به تحویل دادن جنازه هستم. زاهدی اضافه کرد که برای خانواده هایمان هم نامه بنویسیم. هر کس چیزی نوشت. سپس دست نوشته ای را آوردند تا بچه ها با خط خود، مشابه آن را بنویسند. بناچار نوشتیم و خلیل زاهدی، نوشته ها را به ایران برد. او، سه بار آمد و رفت. اینها می گفتند که ما حاضریم تعدادی از کردها –از جمله کریم بانه ای-را آزاد کنیم، اما ایران اسرای فارس را می خواست.
دفعه سومی که زاهدی به زندان آمد، برای تک تک ما نامه آورد، اما به احمدآبادی به جای نامه چند حرف بی ربط تحویل داد. نامه را باز کردم. دایی ام عکس دخترم را برایم فرستاده بود. حسین به عکس نگاه کرد و با خودش حرف می زد:
-چرا بعد از پنج سال، حتی یه نامه خشک و خالی هم برای من نرسیده؟!
با اینکه او مرتب نامه می نوشت، اما هیچ گاه جوابی دریافت نمی کرد. مسئله ما هم در همین مرحله باقی ماند.
راوی: آزاده امیرفرخ فرهمند /سایت جامع آزادگان