وشتن از روزهای خوشی که با دوستانشان داشتی سخت است. گفتن خاطرات بعد از شهادت کار را سختتر هم میکند؛ ولی گاهی باید با دستی لرزان قلم بر دست گرفت و نوشت تا آیندگان بدانند اینها چه کسانی بودند و چه کارهای بزرگی برایمان انجام دادند. همین نوجوانان و جوانان کم سن و سال هشت سال از بهترین دوران تاریخ کشورمان را رقم زدند.
شهید حسین حقیقت
همیشه در فکر و در خودش بود. خیلی به کارهای شخصی و نظم در آنها اهمیت میداد. بارها دیدم که سوزن و نخ دست او است و کوچکترین پارگی شلوار یا پیراهن را می دوخت تا جایی که جورابم را هم برای دوختن به او دادم. او هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز می خواند؛ بعداً متوجه شدم نماز شکر میخواند. اکثر اوقات نماز شب را به جای آورد. خیلی کاری بود. از گذشته او چیزی نمیدانم در فکه عملیات عاشورای 3 روی مین رفت و شهید شد. او آقا امام زمان(عج) را دیده بود، این را بعد از شهادتش فهمیدیم.
شهید جلال توکلی
او را زیاد نمیشناختم ولی در همان مدت کوتاه خیلی با معرفت او را دیدم. عاشق امام حسین (ع) بود. برادرش هم شهید شد. همیشه میگفت “داداشم وصیت کرده بود اگر پرچم از دستش افتاد ما برداریم” الان ما در جبهه پرچم او را برداشتهایم. در ام الرصاص شهید شد.
شهید حمید مجیدی
دانشجوی سال دوم یا سوم بود و به درس علاقه عجیبی داشت. در والفجر1 با او بودم. انسان متین و با وقاری بود. با همه احوالی که خیلی درس داشت، جبهه را ترک نکرد و وقتی از جبهه برمیگشت به کلاس می رفت و به رتبه بالاتری راه می یافت. در فاو زخمی شد و چند روز بعد در بیمارستان شهید شد.
شهید حسین نوروزی
او در عملیاتهای مختلفی از اول جنگ شرکت کرده بود. مسئولیتهای مختلف و در بیشتر آنها زخمی شده بود. بعد از آشنایی با او در ام الرصاص شهادت را در چهره او بخصوص بعد از دست دادن عدهای از عزیزان می دیدم. عاشق مخلصی بود که هر جا ذکر مصیبیتی از امام حسین (ع) بود جزو شرکت کنندگان آن مجلس بود.
یک بار با او سر قبر سعید مرادی رفتیم. با کف دست به قبر سعید میزد و می گفت آقا سعید دیدی خواستی عباس پناهدار اومد پیش تو، بخواه تا ما هم بیایم… و این را چند بار تکرار کرد. از او خاطرات بسیار زیادی دارم از درد و دل های او در رابطه با کسانی که پشت به جبهه کرده اند و خیلی مسائل دیگر ولی چه کنم در این وقت کم نمیتوانم همه آن را بنویسم.
او بعد از اینکه جنازه یکی از دوستانش را میبوسید برای انتقال او به عقب می رود که برانکارد بیاورد و در آنجا روی مین می رود و بعد از چند دقیقه با ذکر الله اکبر و یا حسین یا حسین شهید میشود. در آن لحظات آخر میگفت خدایا من را ببر دیگر نمی خواهم زنده باشم.