این گروه هم چنین پس از انجام عملیات با ایجاد موانع مین و انسداد مسیر، ضریب نفوذ دشمن را کمتر و کندتر میکند. در سختی و حساسیت عمل این واحد، همین بس که تخریبچی ها در رویارویی با دشمن، از داشتن هرگونه سنگری محروم بوده و وظایفشان را در دید مستقیم دشمن انجام خواهند داد. اکنون با توجه به مقدمهای که در راستای شرح فعالیتهای تخریبچیان بیان شد به معرفی یکی از استثناییترین عناصر تخریبچی دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران خواهیم پرداخت.
در پی «تب» دچار فلج اطفال شد
اسمش «علیاکبر رحیمی» است. او در روز 12 شهریور ماه 1345 در محله امامزاده حسن (ع) تهران بدنیا آمد.علیاکبر چهار برادر و چهار خواهر داشت و او که بچه سوم است در سال 1348 وقتی که دو سال داشت در پی «تب» دچار فلج اطفال شد و علیرغم درمانهای آن موقع فقط با دو عصا توانایی حرکت داشت. این مسئله محدودیتهای زیادی برای او ایجاد میکرد حس ترحم اطرافیان هیچگاه مورد توجه او نبود و او همیشه سعی در اثبات کردن خود به دیگران بود در سال 1352 درس خواندن را شروع کرد و محیط جدید و مقایسه خود با دیگران درسهای زیادی برای او در بر داشت.
نمی توانیم تو را ببریم/17 ساعت راهپیمایی با دو عصا
در سال 1357 که انقلاب شد او 11 ساله بود و شوق پیوستن به انقلاب و انقلابیون از او یک فرد مصمم و با پشتکار ساخته بود سعی در عضویت بسیج داشت اما همیشه معلولیت و حرکت با دو عصا مورد توجه بعضی از ظاهربینان میشد و مانع او وتصمیم او بودند. ولی علیاکبر دست بردار نبود جنگ تحمیلی که آغاز شد فقط 13 سال داشت در تب و تاب حضور در جبهه های نبرد بود اما به دو علت یکی سن و دومی معلولیت و حرکت با دوعصا هیچکس او را جدی نمیگرفت. حتی اگر با گذشت زمان علت اول به شکلی حل میشد علت دوم و مهم همچنان پابرجا و بدون تغییر باقی میماند اما این اشتیاق باعث شد سه بار تا پادگان آموزشی کرج برود و او را بر گردانند تا اینکه یکبار به ستاد مرکزی سپاه کرج رفت و بدون ثبت نام مراجعه کرد. سردار ناصح او را دید و تأکید: «بیا بیرون از صف. نمی توانیم تو را ببریم.»
در یک نوبت دیگر برای اعزام به جبهه به پادگان امام حسین (ع) مراجعه کرد و در دژبانی به او میگویند: «نمی توانی بروی.» و در نهایت با اتوبوس برمیگردد. مسئول پایگاه بسیج شهید عاشری که مفقودالاثر است به علیاکبر میگوید: «آقای رحیمی با توجه به تاریخ تولدت شما را نمیبرند خیالت راحت باشد.» این شهید مفقودالاثر نمیخواست نقطه تمرکز علیاکبر به معلولیتش باشد .
برای همین علیاکبر به فکر دستکاری در شناسنامه خود میافتد بنابراین در کپی شناسنامه خود دست می برد و تاریخ تولد را تغییر میدهد. او از اسلام آباد کرج تا کرج پیاده میآید و از میدان انقلاب تا میدان امام حسین (ع) با دو عصا پیاده و از آنجا تا پادگان امام حسین (ع) یک راننده او را می رساند مدت زمان پیاده روی او از ساعت 9 صبح تا ساعت 2 صبح روز بعد طول میکشد این راهپیمائی 17 ساعته در زمستان با دو عصا نشان از اراده قوی و ایمان راسخ علیاکبر برای حضور در جبهه داشت.
در پادگان به او میگویند اشتباه آمدی و او بغض میکند اما خستگی و بلاتکلیفی مضاعف او را تسلیم نمیکند. علی اکبر در سن 14 سالگی شناسنامهاش را دستکاری کرده بود مسئول ارزیابی به او میگوید با توجه به معلولیت و عدم آموزش امکان اعزام او وجود ندارد و در نهایت با اصرار فراوان و پادرمیانی دیگران قبول میکنند که او فقط دوره آموزشی را گذرانده و برگردد. شاید فکر میکردنند اگر او سختی کار را با توجه به محدودیتهای خود درک کند پشیمان میشود و حاضر به پذیرش صحبتهای آنان خواهد شد. برای همین علیاکبر برای اثبات خود این شرط را میپذیرد.
شگفتیساز دوره تخریب
دوره 18 بسیج در اسفند سال 1360 به مدت 45 روز شروع شد.او که متولد 1345 بود فقط 14 سال داشت در این دوره که برادران عباس عبادی، شهرام نورصالحی، مهدی صالحی، مهدی آزادی، وحید بهاری، شهید بهزاد آهندوست، مصطفی طاهری،شهید اسماعیل بلندقامت، بهزاد آسائی و اسرافیل کشاورز نیز حضور داشتند و شاهد تلاشها و فعالیتهای طاقت فرسای او بودند دوره را در تاریخ 31 فروردین 1361 به اتمام میرساند.
علیاکبر تمام موانع میدان صبحگاه را با دو عصا با موفقیت طی میکند و موجب تعجب و شگفتی همه میشود او در گروهان 6 حضور داشت و قرار شد از دوره 18 بسیج 47 نفر دوره تخصصی تخریب و انفجارات را طی کنند که مدت زمان این آموزش 10 روز آخر دوره 45 روزه بود بعد از آموزش تخریب گفتند: «طبق وعده باید برگردی.» او که موفق شده بود دوره آموزشی را با موفقیت بگذراند و به دوستان و هم دورهایهای خود به شدت وابسته شده بود حاضر نبود به این راحتی دست از اصرار و تقاضای خود بردارد در گوشهای از پادگان مینشیند و فریاد میزند: «خدایا این چه وضعیتی است؟ همه میروند و من نمیتوانم بروم!» و با بغض و گریه در حال خود بود که فردی با لباس سپاه و بسیار خوش سیما دستش را بر روی شانه او میگذارد و به او میگوید: »برو کنار اتوبوسها و مطمئن باش صدایت میکنند.» با خوشحالی با این مرد پاسدار روبوسی میکند و خدا خواسته کنار اتوبوسهای میرود. تا میرسد اسم علیاکبر را میخوانند با سربلندی تمام سوار اتوبوس .در راه آهن تهران ناخودآگاه سعی در مخفی کردن خود دارد و هنوز واهمه دارد که کسی از او بپرسد: «شما کجا میروید؟ و نمیتوانید بروید.» در نهایت به اهواز و به مقر بچههای تخریب در جاده اهواز – آبادان «کوت عبدالله» مقری به نام «نساجی» میرسند. از مربیان او در این دوره آموزشی شکوهی فر و آجرلو مربی تاکتیک را به یاد دارد.عملیات «الی بیت المقدس» آغاز میشود و محمود باصر به او میگوید: «شما باید در تعاون فعالیت کنید.» علیاکبر میپرسد:« تعاون یعنی چه ؟ و کارش چیست ؟» به او توضیح میدهند که بایستی آمار شهدا و مجروحان را ثبت کنی و کارهای دیگر. او خوشش نمیآید و میگوید: «من آمدم بجنگم و آموزشهای دیگری دیدهام.» به او میگویند: «این دستور فرمانده است باید بمانی.» بنابراین میپذیرد .
سوسنگرد و پاکسازی میدان مین
در سوسنگرد به پاکسازی میادین مین میرود شکل ورود او به میدان مین جهت پاکسازی بسیار خاص و ویژه است چون در میادین مین بایستی حداقل تماس با زمین را داشت اما علیاکبر که دو عصا علاوه بر دو پای ضعیف داشت حداکثر تماس را داشت و این احتمال حادثه و روی مین رفتن را افزایش میداد برای همین با شیوه خاصی ورودش به میدان مین همه را مبهوت و متحیر میکرد .در عملیاتهای والفجر 1 ، والفجر 3 ، خیبر و بدر در کسوت یک تخریبچی حضور داشت. برادرش شهید اصغر رحیمی در گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا حضور داشته که به شهادت رسید.
علی ولیزاده که در آن دوران مسئولیت تخریب جنگ را بر عهده داشته است میگوید:«در دوران دفاع مقدس در میان رزمندگان اسلام، گروهی بودند که از میان خوبان، بهترینها و شجاعترینها انتخاب میشدند و به عبارتی همان السابقون السابقون بودند که در عین گمنامی و در حالی که دور از محل استقرار لشکر آموزش میدیدند و بیشتر در چادر میزیستند، در آسمان شهیر شهر شده بودند. آنان همانانی بودند که پیش از همه وارد عملیات میشدند و تا به امروز نیز میدان عملیات را ترک نکردهاند. آری آنان تخریبچی بودند و اگر بگوییم نزدیکترینها به شهادت، سخن به گزاف نراندهایم.
در بین نیروهای تخریبچی افرادی بودند که وقتی آنها را میدیدیم تعجب میکردیم و باور نمیکردیم که قدرت ولایت و ایمان این قدر باشد که نوجوانی با عشق و شوریدگی و آزادی از همه قید و بندهای دنیوی، خود را به خطرناکترین یگان یعنی تخریب برساند و به سختترین مأموریتها برود. مثلا یک بسیجی داشتیم که معلول مادرزاد بود و خودش را به تخریب معرفی کرده بود و هنوز هم زنده است. او که بدون عصا قادر به راه رفتن نبود در شبهای عملیات یا زمانهای خنثی سازی میدانهای مین، خودش را روی زمین میکشید و با دقت و سرعت تمام مینها را خنثی میکرد.»
انتهای پیام