حسن قاسمی میگوید: در عملیات والفجر چهار، من هم بیسیمچی و هم راننده فرمانده لشکر بودم، آن وقت فرمانده لشکر سردار کوسهچی بود، برادر احراری هم مسئولیتی داشت که درست یادم نمیآید، چه بود، عراقیها وقتی دیدند خطر جدی است، تانکها را روبرویمان آرایش دادند.
در قسمتی از عملیات، جنگ تن به تن هم رخ داد، آقای احراری به من چند آرپیجی و گلولههای آن که متعلق به عراقیها بود، نشان داد و گفت: «اینها را بگذار پشت ماشین.» گفتم: «آقای احراری! این آرپیجی و گلولهها چه به درد ما میخورد.» من خیال میکردم اینها را باید نیروهای پیاده بردارند نه فرمانده و یا معاون لشکر، من با اکراه دستورش را انجام دادم و گلولهها را پشت ماشین گذاشتم، میترسیدم خدای ناکرده گلولهای به ما اصابت کند و آنها منفجر شود.
پیش خودم میگفتم، مرد حسابی این چه کاری بود که کردی! آرپیجی چه به درد ما میخورد، راستش را بخواهید آن را در شأن خودمان نمیدیدم، در حین عملیات یک تیربار عراقی سه لودرچی ما را مورد هدف گلوله قرار داد و هر سه را مجروح کرد. آقای احراری که دید کار در این قسمت از عملیات گره خورد، رو کرد به من و گفت: «برو یکی از آرپیجیها را از پشت ماشین بگیر و تیربارچی را بزن.» به آقای احراری گفتم: «من تا به حال آرپیجی بهدست نگرفتم، چه برسد به این که آن را شلیک کرده باشم.
آقای احراری گفت: «من نمیدانم باید آن را بزنی، هر وقت تیرهای رسام رفت آن سمت تو برو داخل آن سنگر تا بر سنگر تیربارچی مسلط باشی.»
من به حرفش گوش کردم، وقتی سر تیربار بهسمت مورد نظر رفت، من رفتم داخل همان سنگری که آقای احراری به من نشان داده بود، برای نخستینبار بود که آرپیجی را روی کولم گرفته بودم.
با هزار دعا و صلوات به سمت تیربار شلیک کردم، وقتی دیدم بعد از شلیک من تیربار خاموش شد و دیگر تیراندازی نمیکند، از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم، تازه فهمیدم که چرا آقای احراری اصرار داشت، گلولهها و آرپیجی را بردارم.
منبع : خبرگزاری فارس