قربان طالبیدادوکلایی میگوید: در شرایطی که عراقیها سخت آزادگان را تحت فشار قرار داده و با آزار و اذیتهای قرون وسطایی شکنجههای روحی و جسمی فراوانی را در آن روزهای گرم تابستان وارد میکردند، آن روز گویا تلاش خورشید بیشتر شده بود و آب اردوگاه هم قطع بود؛ تشنگی همه را کلافه کرده بود و عطش همه وجود مرا فرا گرفته بود.
غروب شده بود ما را داخل آسایشگاه بردند و دیگر رمقی نداشتم، لبهایم خشک و دیگر نفسهای آخر را میکشیدم، از بچهها خواستم مرا به طرف پنجره ببرند مرا بلند کردند و جلوی پنجره به کمک بچهها ایستادم و لبم را به میله پنجره چسباندم اما آن میله هم از من تشنهتر بود.
در دلم امام حسین (ع) را صدا میزدم که ناگهان سرباز عراقی با آفتابه آبی که در دست داشت و به طرف دستشویی میرفت جلوی پنجره آمد و از بچهها پرسید چی شده؟ گفتند از تشنگی دیگر طاقت ندارد و آن سرباز به لطف خدای بزرگ و یاری امام حسین (ع) بدون هیچگونه حرف دیگری آب آفتابه را داخل دهان و سر و صورتم ریخت تا از مرگ حتمی نجات پیدا کردم.