«احمد اسماعیلی» نمونهای از جوانهای خالص و بیریای دوران سخت جنگ است که زندگی آراماش با «آذر» را در اولین سالهای بعد از انقلاب شروع کرد. آغاز زندگی مشترک با برگزاری یک عروسی ساده آن هم به صرف میوه و شیرینی توی مسجد.
زندگی نقاش شهید احمد اسماعیلی در گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با «آذر یونسی» همسر این شهید :
«احمد» قبل از انقلاب مثل اکثر جوانهای آن دوره به دریای خروشان انقلاب مردم پیوست. با اینکه سرباز نظام بود، اما زمانی که امام دستور فرار سربازان را داد، از پادگان فرار کرد و حتی اسلحهاش را هم با خودش آورد. دیگر نمی توانست به خانه برود. می دانست ممکن است هرلحظه ماموران دستگیرش کنند. استاد نقاشیاش که سالها در کنار او نقاشی آموخته بود، برای مدتی احمد را در خانهاش پنهان میکند. همین رابطهی فراتر از استاد و شاگردی باعث میشود احمد یک ماهی را در خانه استادش بماند و وقتی انقلاب پیروز شد فعالیتهای انقلابی را از سر بگیرد.
علاقهاش به نقاشی و هنر از همان دوران کودکی شکل گرفته بود. از چهارده سالگی با آقای بخشی که بعدها در دانشگاه استاد او شد، آشنا شده بود و از آنجا که در یک محل زندگی میکردند و آقای بخشی هم آن زمان شاگرد می گرفت، احمد هم به جرگهی شاگردانش پیوست. با دوتا از دوستانش برای آموزش نقاشی اقدام میکنند به واسطه علاقهاش به نقاشی در همین رشته و در دانشگاه هنر قبول می شود. حتی بعدها تصویری با نام زیارت را روی یکی از دیوارهای دانشگاه تهران به عنوان کار عملی نقاشی میکند.
چیزی به اتمام درس احمد نمانده بود، اما جبهه را رها نمیکرد و با اینکه مسئولیتی که داشت فعالیتهایش را محدود به عقب جبهه می کرد، اما هربار سری هم به خط مقدم می زد. برای همین حتی به ذهن آذر هم خطور نمی کرد که روزی خبر شهادت احمد را بشنود.
“سه شنبه 19 فروردین ماه سال 65 بود. غروب یکی از روزهای اردیبهشت که احمد به خانه آمد و گفت قرار است پسفردا به جبهه برود. با تعجب گفتم چقدر زود! با اینکه از قبل می دانستم که قرار است برود ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود. امروز آمدی و می گویی که پس فردا میروی؟! گفت: امروز صبح برای گرفتن برگه اعزام به پایگاه ابوذر رفتم نمی دانی چه خبر بود، قیامت بود؛ پیر و جوان آنجا ریخته بودند، درست مثل جایی که چیزی را مجانی بدهند شلوغ می شود مردم صف کشیدند بودند تا برگه اعزام بگیرند. من هم دیدم اگر بخواهم بایستم تا عصر هم نوبت به من نمی رسد از طریق ابراهیم جباری مسئول پایگاه برگه گرفتم.”
از اینکه موفق شده به جبهه برود خیلی خوشحال بود. عجله عجیبی داشت؛ انگار که می دانست شاید این سفر آخرین سفر زمینیاش باشد.
“روز رفتن قبل از حرکت به سمت فرودگاه از من خواست که با هم عکسی بگیریم. گفتم تو عجله داری و دیر شده باید زودتر آماده شوی. گفت: بیا یه عکسی بگیریم. پرسیدم چادر سرکنم؟ گفت آره چون ممکنه فیلم دست بچهها بیوفته. بعد با خواهر و برادرش که در منزل ما بودند عکس انداختیم و احمد خداحافظی کرد. محمود گریه می کرد و بهانه میگرفت. برای من هم سخت بود تا به راهآهن بروم. خاطره خداحافظیهای قبلی از احمد و بهانهگیریهای محمود اذیتم میکرد. میخواست بچه را تا راهآهن ببرد و با مادر و برادرش برگرداند که من مانع شدم و گفتم اذیت می کند.”
رفته بود، مدتی بعد دیدم برگشت. می گفت یکی از کتاب های درسیاش را جا گذاشته آمده تا ببرد. ولی مثل اینکه توی ایستگاه به بقیه گفته بود که میخواهد برگردد خانه تا یک بار دیگر محمود را ببیند.
آخرینبار رفته بود دوکوهه. همانجا یکی از دوستانش به نام علی دهقانیان را می بیند. دوستی که بعدها جانباز و شهید می شود. باهم به تیپ سیدالشهدا(ع) می روند. احمد مشغول کشیدن عکس شهید رستگار می شود و طرح یک حسینیه را برای برگزاری نمازهای جماعت و مراسمات بچه های لشکر میدهد. خودش هم در ساخت حسینیه دست به کار می شود. وقت نام گذاری حسینیه که می شود پیشنهاد می دهد که هر کس لیاقت داشت و زودتر شهید شد اسمش را سر در حسینیه بگذارند و بالای در حسینیه با خط خودش می نویسد، حسینیه شهید… .
توی نامهای که برای آذر می فرستد از دیدارش با علی دهقانیان می گوید و اینکه به زودی برای انجام کارهای مربوط به دانشگاه و پس از تمام شدن کارهایش در جبهه به تهران برمی گردد. به قول علی دهقانیان که تعریف می کرد از بس احمد به همه عشق می ورزید و برای انجام هر کاری صلوات می فرستاد که به “احمد صلواتی” معروف شد.
تقریبا کار احمد در جبهه تمام شده بود. قرار بود برگردد که عراق حمله گستردهای را آغاز میکند. نیروها غافلگیر شدهاند. خود را آماده می کنند تا مانع پیشروی بیشتر دشمن شوند. وقتی احمد موضوع را می شنود خودش را برای دفاع آمده می کند و همراه با دیگر دوستانش دوره های رزم شبانه را آموزش می بیند. بعد هم قبل از رفتن به عملیات آخرین یادداشتش را برای فرزند کوچک و همسر چشم انتظارش اینگونه می نویسد:
“امروز چهارشنبه 10/2/65 ساعت 6:48 عصر است، از طرف فرمانده گردان به ما آماده باش 100 درصد داده شده است و هر لحظه ممکن است به خط مقدم حرکت کنیم. همه برادران در حال نوحه سرایی و توسل به حضرت مهدی(عج) هستند. ممکن است تا چند ساعت یا چند روز دیگر عده زیادی از برادران شهید و مجروح شوند. من ساعتی قبل از رفتن به خط و منطقه مطلع شدهام، اما نمیدانم چرا یک اضطراب غریبی وجودم را فراگرفته است و احساس می کنم زخمی یا شهید می شوم. اگر خداوند متعال مدد بکند این اضطراب خود را با یادآوری این شعر که در سال گذشته در مقر تخریب ثارالله شنیدهام تسکین میدهم و آن شعر این است:
در مسلخ عشق رهروانی باید/ وندر دلشان سر نهانی باید/ هرکس که بگوید عاشقم عاشق نیست/ در مکتب عشق امتحان باید
شاید از اول ورودم به پادگان دوکوهه می توانستم بروم در تبلیغات، اما خواست خدا شد با دیدن علی دهقانیان به گردان زهیر از تیپ سیدالشهدا(ع) بیایم و بعد از انجام تصویرگری و درست کردم حسینیه به کمک برادران کارمان به فراگیری آموزشهای نظامی به عنوان تکتیرانداز در یک تیپ پیاده از گردان عاشورا کشیده شده است. شب گذشته نیز به رزم شب رفته بودیم، و تیم ما یک تپه را فتح کرد. امیدوارم به یاری خدا در این عملیات همه برادران به سلامت و راحتی شب گذشته به فتوحات بزرگ دست یابند.
امروز ظهر تصمیم گرفتم بروم و با فرمانده درباره بازگشت به تهران صحبت کنم و در هفته آینده به تهران برگردم و تا آن موقع قرار است سقف حسینیه را با برزنت بپوشانیم و تکمیل کنیم. اما پیش از آماده شدن این مسئله دلم راضی نمی شود بروم نزد فرمانده. چرا که می ترسم مبادا خداوند از این مسئله ناراحت شود. هرچند به احتمال زیاد اگر خدا بخواهد و برگردم از طرف مسئولین مخالفتی نخواهد شد، زیرا با آمدن به گردان به فرمانده گفته بودم دو هفته تا سه هفته در اینجا خواهم ماند و گفته بود شما این تصویرهای شهدا را برای ما بکشید و بروید. در حال حاضر برادران سرود “زائرین آماده باشید کربلا در انتظار است” را می خوانند و این شعار گردان است که باید همه آن را یاد بگیریم.
والسلام دیگر، وقتی برای نگاشتن نیست فقط این را یادداشت کنم که چند روز است بینهایت دلم برای خانواده مخصوصا محمود تنگ شده است”
دیگر احمد آماده رفتن است. دورههای رزم را دیده، دلش را از دنیا کنده و حتی آخرین گفتههایش به همسر و فرزندش را در آخرین یادداشتش نوشته است. اما دوستش با رفتن احمد به خط مقدم مخالفت می کند. کوله پشتی احمد را از ماشین بیرون می اندازد تا مانع رفتن احمد شود و می گوید تو زن و بچه داری، ولی احمد پای ماندن نداشت و دلش به رفتن بود. همانطور که فرمانده گفته بود می دانست باید با گوشت و پوست و خون دفاع کند. امکانات زیادی هم نداشتند. اما احمد می رود تا اینبار خدا سرنوشتش را با خون رقم بزند.
احمد در همان عملیات به شهادت می رسد آنهم به زیباترین شکل و به صورت سجده. دوستانش تعریف می کنند که جنازه احمد در همان محلی که به شهادت رسید ماند. حتی زمان عقب نشینی هم امکان برگرداندن پیکر شهید فراهم نشد تا اینکه 21 روز بعد از اتمام عملیات، پیکر شهدا به عقب برمی گردد و احمد هم یکی از آنها بود.
” به من گفته بود زود برمی گردد. روزها خودم را با کار در مدرسه مشغول می کردم و همچنان منتظر احمد بودم. یک روز که از مدرسه برگشتم مادر احمد خبر داد که علی دهقانیان (همان دوست صمیمی احمد) را آورداند، ولی زخمی شده. خیلی ناراحت شدم و نگران بودم چون می دانستم که احمد و علی باهم بوده اند. ته دلم خالی شد. پرسیدم از احمد چه خبر؟ گفتند احمد نیامده. به برادر شوهرم گفتم که از علی دهقانیان بپرسد که احمد حالش چطور است چون جواب نامه ام را هم نداده.”
هنوز خبری از احمد نشده بود. با اینکه برادر احمد در صحبتی که با علی داشت از شهادت احمد باخبر شده بود، ولی آذر چیزی از موضوع نمی دانست.
” یکبار که با برادرم به مدرسه می رفتیم توی راه برادرم گفت که باید خودم را برای هر موضوعی آماده کنم. می گفت: باید خودت را برای هر موضوعی آماه کنی جنگ و جبهه است شاید احمد زخمی یا شهید بشود” با اینکه خودش خبر داشت احمد شهید شده، اما چیزی از ماجرا نگفت.”
برادر احمد خودش برای پیگیری خبرها به اهواز رفت تا مطمئن شود بلاخره چه بر سر احدم آمده. وقتی برگشت به خانه ما آمد. درست یادم هست پدرم رفت تا سلام و علیکی کند و بپرسد که چه شده. من از طبقه بالا می دیدم که پدرم با برادرشوهرم روبوسی می کند و دیدم که دهانش را به گوش پدرم نزدیک کرد و گفت: احمد شهید شده.”
حالا دیگر آذر منتظر و چشم به راه، خبر احمد را شنیده بود. اما نه خبری خوش که بازگشت احمد را نوید دهد. خبر، از شهادت احمد می گفت و انتظاری که دیگر برای آذر به پایان رسیده بود. با شنیدن خبر شهادت احمد، آذر دو رکعت نماز شکر میخواند. سختی و دلتنگی که پیش روی آذر قرار گرفته بود، ولی محمود، کودک یادگار احمد، جوانهای از زندگی زیبای آذر بود که باید به خوبی به ثمر می رسید. پس این راه سخت هنوز ادامه داشت و آذر می بایست با توکل بر خدا و صبوری آن را ادامه می داد.
منبع : ساجد