پاسدار شهید حمید رفیعی پری از شهدای خیبر است. هنوز 20 روز از عروسیاش نگذشته بود که با لباس دامادی رفت جبهه. حمید آرپی جی زن بود. در طلائیه تا آخرین نفس جنگید بعد جنازهاش دست عراقیها افتاد. مادرش سالها چشم انتظاری کشید و اشک ریخت تا اینکه بعد از 18 سال پلاک حمید پیدا شد تا مرهم شب گریهها و خون دل خوردنهای مادر بیقرارش باشد.
به سراغ خانواده شهید رفیعی در غرب تهران رفته و با حاج اسماعیل رفیعی پری و خانم احترام اصلانی پری رفته و پای صحبتهای زن و شوهر سالخوردهای نشسته که چشم انتظاری 18 ساله فرزند تازه دامادشان، جوانی و شادابیشان را به یغما برده و اندوه فراق فرزند، پیر و زمین گیرشان کرده است.
کاکل زری
صدای گریه نوزاد که پیچید توی خانه، پشت بندش صدای صلوات هم بلند شد. خانه کوچک مش اسماعیل پر جنب و جوش بود. گفتند: «مژدگونی بدین، بچه پسر است. یک پسر کاکل زری». قابله عرق پیشانی اش را گرفت و گفت: «بچه توی صورتش پرده داشت. یقین دارم بچه مومنی می شود». احترام خانم دستش را تکیه می دهد به تخت و آرام از جا بلند میشود و می گوید: «ببخشید تازه عمل جراحی کردهام. حالم زیاد خوب نیست.» بعد مینشیند کنار حاج اسماعیل و ریز میخندد: «چهارده سالم بود که حمید به دنیا آمد. بچه اولم بود. آن موقع توی روستای “پری” زندگی میکردیم. اصالتاً ملایری هستیم. وقتی پسرم به دنیا آمد حسابی جشن گرفتیم. میخواستند اسمش را ایرج بگذارند اما پیشنهاد دادم که اسم پسرم رَا حمید بگذارین. از اسم حمید خیلی خوشم می آمد. خدا بیامرز مشرضا پدر بزرگش قبول کرد. توی گوش بچه اذان و اقامه گفت و اسمش را گذاشت حمید. آن روزها با اینکه سن و سالی نداشتم اما خیلی خوشحال بودم.»
آلبوم قدیمی
حاج اسماعیل یک آن از جا بلند میشود و به اتاق کناری میرود. بعد از چند لحظه با یک آلبوم قدیمی بر می گردد. با وسواس آلبوم را ورق میزند. دستهایش آشکار میلرزد. به نرمی میخندد و میگوید: «اگر قرار باشد من صحبت کنم باید چند روزی مهمان ما باشی». حاج اسماعیل دو باره لبخند میزند. «وقتی حمید به دنیا آمد من تهران بودم. کارگری میکردم. در شهر ری در سنگ بری کار می کردم. حمید سه سالش بود که از روستا کوچ کردیم و آمدیم تهران و در محله سرپل سیمان شهر ری – نزدیک محل کارم- خانه کوچکی اجاره کردیم و اجاره نشین شدیم. هدفش این بود که درسش را خوب بخواند. در کنارش به کارهای خانه هم خیلی کمک میکرد. بعد از ظهرها هم می آمد کارگاه سنگ بری. آن موقع به گمانم 14 سالش بود. می آمد پیش من و میگفت: «آقا جان؛ شما بروید خانه کمی استراحت کنید. من جای شما وا می ایستم». آن موقع من توی کارگاه با دستگاه سنگ ساب کار میکردم. کار آسانی نبود اما حمید می آمد و کمکم می کرد.
نگهبان انقلاب
احترام خانم آلبوم کوچک را از حاجی میگیرد. تند تند ورق می زند. دست میگذارد روی یک عکس قدیمی و می گوید: «اوایل انقلاب وقتی مردم ریختند کوچه و خیابان، دیدم علیه شاه شعار می دهند و «الله اکبر» می گویند. گفتم : حمید اینها چرا شعار میدهند، دولت حقوقشان را قطع کرده یا از کار اخراج شده اند. حمید خندید و گفت:«نه مامان، اینها هدف بزرگی دارند. وقتی فهمیدم با رژیم مخالفند خودم هم رفتم تظاهرات. یادم هست آن اوایل توی خیابان شعار می دادیم: مردم به ما ملحق شوید/ شهید راه حق شوید. بعضیها میخندیدند. خیلیها هنوز هوشیار نشده بودند» حاج اسماعیل به یک عکس دسته جمعی خیره می شود. دست می کشد روی عکس. بغض میکند. «اوایل انقلاب هنوز از بسیج و کمیته خبری نبود، حمید گرز یا چوب بزرگ دستش می گرفت و شبها میرفت نگهبانی میداد. راستش من آن موقع از کارهای حمید خوشم نمیآمد. دعواش میکردم و میگفتم: اصلاً معلوم است که چکار میکنید. حمید هم میخندید و میگفت: «آقا یک کم صبر کنید، معلوم میشود. زمان انقلاب خیلی کار کرد. بعد هم رفت سپاه استخدام شد. شب و روز در مسجد کار میکرد.»
پیراهن سفید
«برای عروسی حمید کلی نقشه کشیده بودم» احترام خانم این جمله را میگوید و بیصدا گریه میکند. آلبوم را دوباره ورق میزند. آرام یک عکس رنگی را در میآورد و میگوید: برای عروسی حمیدم خیلی آروزها داشتم. لحظه شماری میکردم حمید را در لباس دامادی ببینم. چند روز مانده به عروسیاش آمد خانه. دیدم دل و دماغ درست و حسابی ندارد. گفتم حمید تو باید الان خوشحال باشی چند روز دیگر عروسی تان است. سرش را انداخت پایین و گفت: «مامان، من از مادر شهید حمید آراسته خجالت میکشم که عروسی بگیرم. میترسم کاری بکنید که مادر حمید ناراحت شود. برای حمید عروسی که نگرفتیم. حاضر نشد کت و شلوار بپوشد. هر کاری کردیم لباس سپاه را از تنش در نیاورد. فقط یک پیراهن سفید تنش کرد بعد از روی آن لباس سپاه پوشید. مراسم خاصی هم نداشتیم. حمید گروه سرود مسجد را آورد خانه و یک برنامهای اجرا کردند و تمام. یک شام مختصری هم دادیم. بعد یک چادر سفید سر خانمش کردیم و آوردیم خانه. همهاش نگران بود که مادرای شهدا ناراحت نشوند».
تازه داماد
حاج اسماعیل آلبوم را دوباره می گیرد دستش. آلبوم توی دستش میلرزد. عین دلش. دست میگذارد روی قلبش و می گوید: «خیلی حرفها دارم اینجا. حمید یک روز آمد پیشم و گفت: «آقا جان اجازه بدهین بروم جبهه» چیزی نداشتم که بگویم. دستش را گرفتم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.» احترام خانم روی مبل جابجا میشود و می گوید: «حمید مربی عقیدتی سیاسی بود. به حمید خیلی احتیاج داشتند. اجازه نمی دادند که برود جبهه. هنوز 20 روز از عروسی اش نگذشته بود که آمد خانه و گفت: «مامان اگر اجازه بدهید می خواهم بروم جبهه». با ناراحتی گفتم: پسر تو تازه ازدواج کردهای. مثلاً تازه دامادی. به خدا گناه داره این بچه را تنها بگذاری. اگر خواستی بروی جبهه من زنت را چکار کنم. حمید سرش را انداخت پایین و گفت: «من ازدواج نکرده ام که بنشینم کنج خانه و خانه نشین شوم. خون من که از خون شهدا رنگین تر نیست. اجازه بدهید بروم جبهه. خدا بزرگ است.» دیدم فایده ندارد، رضایت دادم.
بینشان
احترام خانم چای تازهای تعارف میکند. بعد کنار حاج اسماعیل مینشیند و میگوید: «نزدیک عید بود که حمید رفت جبهه. 45 روز مانده بود به عید که ساکش را برداشت و رفت. لباس دامادی هنوز تنش بود. هنوز فرصت نکرده بود که به خانه پدر خانمش برود. بندگان خدا منتظر بودندکه حمید از جبهه برگردد تا برای مهمانی دعوتش کنند. حمید بعد از رفتنش دیگر نه نامه ای فرستاد و نه خبری ازش شد. آن موقع تلفن هم نداشتیم. پدر خانمش برای حمید نامه و پسته فرستاده بود. بعد از چند روز پستهها را پس آوردند. خیلی نگران شدیم» حاج اسماعیل آلبوم را میگذارد روی عسلی و میگوید: «وقتی از حمید خبری نشد رفتم دوکوهه. سراغ حمید را گرفتم. گفتند: بچه ها در عملیات خیبر در طلائیه گیر افتادند و نشد جنازههایشان را بیاوریم عقب. فعلاً که نشانه ای از بچه ها نیست هر وقت خبری شد، اطلاع میدهیم. یکی از دوستان حمید گفت: «من لحظه تیر خوردن حمید را دیدم اما بعدش دیگر نفهمیدم چی شد. حمید آرپی جی زن بود. لحظه آخر بلند شد و گفت: بچهها هوای من راداشته باشید تا گلوله آخر را بزنم. عراقی ها با گلوله زدند به ساق پاش و حمید افتاد». از همان اول که حمید توی این خط افتاد من می دانستم که اینها رفتنی هستند. ما انتظار نداشتیم که بچه هایمان از جنگ صحیح و سالم برگردند خانه. چون جنگ نابرابری بود.
داغ تازه
انتظار کشیدن خیلی سخت است. سختتر از آن درد بلاتکلیفی است. احترام خانم که طعم تلخ 18 سال چشم انتظاری را چشیده، میگوید: «چادرم را سر می کردم و می رفتم پیش دوستان پسرم و سراغ حمید را میگرفتم. یکبار یکی از دوستان حمید را آنقدر سوال پیچ کردم که بنده خدا گریهاش گرفت. خودم از این کارم خجالت کشیدم. بعد از چند وقت ساک حمید را از جبهه آوردند. داغمان تازه شد. دستمال و پیراهن دامادیاش توی ساک بود. وصیتنامهاش هم. خانمش لباسها را مرتب شست و اطو کرد و گذاشت توی بقچه و منتظر شد که حمید برگردد خانه. خیلی چشم انتظاری کشید. 10 سال تمام نشست و چشم دوخت به در اما از حمید خبری نشد وقتی آمد خانه ما 15 سالش بود. حالا 25 سالش شده بود. طفلی فقط 20 روز با حمید بود. دوست نداشتیم به پای حمید بسوزد. قرار شد با بنیاد صحبت کنیم تا طلاقش بدهیم. یکبار دیگر داغمان تازه شد. حاج آقا دستش را گرفت و برد بنیاد شهید و با رضایت خانواده اش طلاق داد. جهیزیه اش را هم تمام و کمال جمع کردیم و دادیم. عروسم موقع خداحافظی پیراهن دامادی حمید را به عنوان یادگاری به من داد و رفت.
پلاک آخر
احترام خانم نفسی تازه می کند و میان گریه و خنده می گوید: «به قدری به حمید علاقه داشتم که اوایل سر نماز دعا می کردم و می گفتم: خدایا من فقط خود حمید را از تو می خواهم. حتی اگر مجروح هم شده باشد حاضرم تا آخر عمرم پرستارش باشم. آنقدر انتظار کشیدم که خسته شدم. کم آوردم. یک روز سر نماز دعا کردم و گفتم: خدایا من به یک نشانه از پسرم راضی ام. از حمید فقط یک نشانه می خواهم. بعد از 18 سال چشم انتظاری خبر دادند که پلاک حمید پیدا شده(بغض می کند). حاج اسماعیل روی مبل کمی جابجا می شود و آرام میگوید: «وقتی رفتم معراج شهدا، تابوتی را آوردند و گفتند: «این جنازه حمیده، ببینید می تونید شناسایی کنید؟» یک پلاک بود با چند تکه استخوان و یک جمجمه. پاهام لرزید. نتوانستم بایستم. نشستم کنار تابوت و خیره شدم به استخوانهای حمید. استخوانها را جفت و جور کرده و مرتب چیده بودند کنار هم. استخوانها را که دیدم یاد انگشت حمید افتادم. یکی از انگشتهای دست حمید قطع شده بود. دقت که کردم دیدم جای یکی از استخوانهای دستش خالیه. جنازه حمید را از روی همان نشانه شناسایی کردم. البته پلاک حمید هم درست بود. هر کسی که می آمد معراج شهدا، فرزندش را از روی یک علامتی میشناخت. قیامتی بود آن روز (باز گریه میکند).
منبع: دفاع پرس