کوچه کوچه مدینه لبریز از
عطر و بوی محمّدی شده است
به تن شهر باز گشته حیات
غرق در رفت و آمدی شده است
دم به دم با دم مسیحائیت
منتشر می کنی حقایق را
به دیار مدینه می بخشد
چشم های تو صبح صادق را
مثل جدّت مدینة العلمی
ششمین آفتاب اندیشه
با بیان پیمبرانهی تو
شد به پا انقلاب اندیشه
با شکوه تو تا هزاران سال
سرفراز است رایت شیعه
که به «قال الامام صادق» ها
زنده مانده هویّت شیعه
لحظه لحظه زُراره پرور بود
یابن طاها! نبوغ چشمانت
شده صدها مفضّل و جابر
ریزه خوار فروغ چشمانت
در عروج الهی ات هر دم
جان تو شوق بندگی دارد
نیمهی شب قنوت دستانت
درس عشق و پرندگی دارد
مست پرواز میکند دل را
ربنای فصیح چشمانت
به جهان جان تازه بخشیده
لحظه لحظه مسیح چشمانت
یک شب بیقرار و بارانی
که تو بودی انیس سجاده
از غم تو فراتِ خون می شد …
… زمزم چشم خیس سجاده
آن شبی که در آتش کینه
باغ یاس و شقایقت می سوخت
هیزم و تازیانه آوردند
چقدر قلب عاشقت می سوخت
ای محاسن سپید آل الله!
دست بسته تو را کجا بردند
تن تو در مدینه بود اما
دلتان را به کربلا بردند
قلب تو مثل این حسینیه ها
شب جمعه همیشه هیأت داشت
داغ هفتاد و دو گل پرپر
در نگاه ترت اقامت داشت
گریه بر داغ سید الشهدا
شده بود افضل العباداتت
وقت روضه دل تو زائر بود
گوشهی قتلگاه میقاتت
مجلست روضه خوان نمی خواهد
در حضورت اشاره ای کافی است
تا شود حجرهی تو کرب و بلا
گریهی شیرخواره ای کافی است
آن شبی که سه مرتبه آمد
خاتم الانبیا به یاری تو
از غروب غریب عاشورا
یاد می کرد اشک جاری تو
… این طرف بی کسی اهل حرم
آن طرف ازدحام و هلهله بود
این طرف یک امام بی یاور
آن طرف یک سپاه حرمله بود
دیگر از کاروان عاشورا
چشم در خون نشسته ای مانده
تکیه گاهی به غیر غربت نیست
آه نیزه شکسته ای مانده
یک نگاهش به غربت زینب
یک نگاهش به سوی جانان است
لحظه های تلاطم عرش و
لحظه های عروج قرآن است
ضربهی تیغ ها رقم می زد
غرق خون، اعظم مصائب را
«أم حسبت…» به روی نی بردند
سر زخمی نجم ثاقب را
شاعر: یوسف رحیمی