وبت تقسیم در لشکر رسید. پرسیدند:
– چه بلدی؟
– آشپزی!
– تا حالا آشپزی کرده ای؟
– فراوان! مدت ها آشپز بودم!
می دانستم که با آشپزی می توان در فرصت مناسب سری به جبهه زد. سراون چند سؤال درباره آشپزی و طرز پخت برنج و خورشت از من پرسید. سر رشته ی زیادی نداشتم، اما بی اطلاع هم نبودم. پاسخ هایی دادم و سروان گفت:
– از این به بعد توی آشپزخانه کار کن!
از اهواز ما را بردند مارد، کنار رودخانه.
آشپزخانه ما جایی کوچک بود سقف ایرانیت داشت و در هوای ۵۰ درجه خوزستان، بدون وسایل خنک کننده از صبح تا شب کنار آتش می ایستادیم و برنج می پختیم و سیب زمینی و پیاز پوست می کندیم. داخل محوطه آشپزخانه گرما فوق طاقت بود.
طوری که وقتی آب داخل دیگ های بسیار بزرگ جوش می آمد، نزدیک شدن به آن دشوار بود. با هر بدبختی بود، دو، سه روزی تحمل کردم. استواری بود که مسئول کل ما بود. فس و فس مرا دید گفت:
– مگر نگفتی من آشپزم، خوب این هم آشپزخانه، آشپزی کن. چرا به این در وآن در می زنی. شما باید غذای یک لشکر را بپزی؛ روزی سه وعده. شوخی که نیست.
رفتم کنارش و با صداقت گفتم:
– سنگر کمین کجاست؟
– منظور؟!
– من حاضرم در سنگر کمین بمانم و چشم در چشم دشمن بدوزم، اما یک لحظه اینجا کار نکنم. جای من نیست.
– جای تو کجا است؟
– خط مقدم و سنگر کمین!
– همان اول فکرش را می کردی!
– توی گرمای تابستان خوزستان، کنار دیگ بخار، مرگ هم بهتر از این است!
– خونه خاله که نیست. ارتش است و نظم و انضباط دارد. شوخی که نیست.
روزی غذا خراب شد. مرا مقصر دانستند و تنبیه کردند. مرا به جایی به نام مقر حمزه سیدالشهداء بردند. آن جا اعضای لشکر ۹۲، آموزش فشرده ای می دیدند و به جبهه اعزام می شدند.
همراه من یک زاهدانی هم بود که با هم به آشپزخانه آمده بودیم. من مشوق او بودم. در مقر مقدار زیادی زباله بود که باید جمع آوری و محیط را نظافت می کردیم. همراهم مرتب می گفت:
– لعنت به تو که مرا به آشپزخانه آوردی. لعنت!
سرباز هم، که غذای شان را خراب کرده و برنج شان را دود زده بودیم، دورمان جمع شده بودند و دم گرفته بودند:
– آشپز خوب…آشپز خوب!
حسابی نفس مان را گرفتند و بعد ما را به مرکز آموزش منتقل کردند. هر طور بود از شر دود و بخار و گرمای آشپزخانه نجات پیدا کردم.
راوی: آزاده مجید بنشاخته(سجادیان) / سایت جامع آزادگان