زندگینامه سردار سرتیپ شهید محمد ناصر ناصری نماینده فرهنگی ایران در افغانستان
ساعاتی بعد، در همان غار نوزادی قدم به عرصه هستی می نهد که نام او را محمدناصر میگذارند تا به موجب اراده حقیقت جویش، به زودی درزمره ناصرین دین حق و در زمره جنود الهی قرار بگیرد. محمدناصر سنین طفولیت را در روستاهای گازار و سیستانک سپری میکند و برای گذراندن دوران ابتدایی، به روستای اسفدن میرود که در بیست و چهار کیلومتری سیستانک واقع شده است. با تمام مشقاتی که در راه ادامه تحصیلش وجود داشته، علاقه وافری از خود به درس خواندن نشان میدهد. یکی از آن مشقات، دوری از پدر و مادر بوده است. شاگرد ممتاز بودن در طول سالهای دبستان و قبولی یک ضرب در امتحانات نهایی کلاس پنجم ونیز نبودن مدرسه راهنمایی در آن اطراف، پدرش را وا میدارد تا شرایط ادامه تحصیل وی را در شهر بیرجند فراهم نماید. در حالی که نوجوانی دوازده ساله بوده، راهی آن دیار میشود و باجدیت پی درسش را میگیرد.
عضویت در سپاه پاسداران
از دوران دبیرستان، در زمره نیروهای مؤثر انقلاب قرار می گیردو به زودی سر منشاءاقدامات جمعی زیادی، مثل تظاهرات و یا حمله به یگانهای نظامی میگردد.
یکی از خصوصیات بارز او در ایام مبارزه این است که با به خرج دادن همتی بالا، درعین انجام فعالیتهای چشمگیر انقلابی، هرگز از درس خواندن باز نمیماند و هرسال تحصیلی را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر میگذارد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در تأسیس کمیته انقلاب اسلامی (سابق) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند نقشی کلیدی ایفاء مینماید و در حالی که به عضویت سپاه در میآید، موفق به اخذ دیپلم نیز میگردد.
حمایت از نهضت جهادی افغانستان
سخن گفتن از سردار شهید، محمد ناصر ناصری، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغانیها، قطعاً کاری ناقص خواهد بود. اوکه از دوران کودکی با زندگی در نوار مرزی ایران و افغانستان، کم و بیش با مردمان آن سامان برخوردهایی داشته، همزمان با تجاوز شوروی سابق به آن کشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدین افغانی نیز فعال می گرددو به شکل گسترده ای اقدام به حمایت از نهضت جهادی آنان میکند. در عین حال، از انجام وظیفه در حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی نیز باز نمیماند.
نقش مؤثر در مقابله با منافقین
در همین راستا میتوان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهای منافقین در شهرهای بیرجند و قائن و نواحی اطراف آنها اشاره نمود. سالهای پنجاه و نه و شصت، ضمن قبول مسئولیت سپاه زیرکوه و حل و فصل نمودن مشکلات حاد آن، سفری به دو شهر «شیندند» و «فراه» می کندو ضمن گفت وگوبا مسئولین جهادی افغانستان، راهکارهای کمک به آنها را بیشتر و بهتر بررسی مینماید. در همان ایام که فرماندهی سپاه زیرکوه را به عهده داشته، با دختری از خانواده مذهبی ازدواج مینماید. پس از شروع جنگ تحمیلی، با تمام مشغله ای که داشته انجام وظایف سنگین دیگری را هم بردوش خود احساس میکند. با اینکه به خاطر وجود مسائل خاص در بیرجند و اطراف آن و نیاز ضروری به حضور فیزیکی او در آن جا، مسئولین مانع رفتنش به خط مقدم میشدهاند، ولی در عین حال به صورت پراکنده و کوتاه چند باری عازم مناطق جنگی میشود، و از طرفی هم ضمن پشتیبانیهای تدارکاتی، در شهرهای بیرجند، قائن و گناباد، نقش بسیار مهمی را در بسیج نیروهای مردمی و اعزام آنها به جبهه ایفا میکند.
فرمانده سپاهی بیرجند
سال 1363، با حفظ سمت قبلی، فرماندهی سپاه بیرجند را نیز میپذیرد و همچنان از حضور در جبهههای جنگ باز نمیماند که در همین سال، ضمن عهده دار شدن مسؤلیت یکی از محورهای اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) در عملیات عاشورا (میمک) هم شرکت میکند که به سختی از ناحیه کتف و پا مجروح میشود.
قبول ریاست ستاد تیپ ویژه شهدا
سال 1364، سردار پر آوازه دفاع مقدس، شهیدمحمود کاوه وقتی اوصاف ناصری را از دوستانش میشنود و استعداد بالای او را شناسایی میکند، برای جذب وی به تیپ ویژه شهدا تلاش مینماید. نهایتاً موفق میشود او را به تیپ ویژه بیاورد و ریاست ستاد را بر عهدهاش بگذارد.
بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جای مانده از آن دوران، هرگز نقش شهید ناصری را در هر چه شکوفاتر شدن تیپ ویژه شهدا نمیتوان نادیده گرفت. البته ارتباط عرفانی و معنوی او با محمود کاوه، در تحقق یافتن این مهم بی تأثیر نیست. حجت الاسلام ابراهیمی در این باره میگوید: ارتباط بسیار زیبایی بین او و شهید کاوه بود. شاید بتوان گفت در یک آن، شهید کاوه مراد بود و شهید ناصری مرید، و در لحظهٔ دیگر ناصری مراد میشد و کاوه مرید. هر دو به یکدیگر عشق میورزیدند و حال و هوای زیبایی در میدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پایان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحیتهای سخت میگردد که برخی ترکشهای آن دوران در بدنش به یادگارمی ماند و نهایتاً در حالی دعوت حق را لبیک میگوید که هنوز از مجروحیت پا و کمر رنج میبرده است.
ادامه جهاد حتی بعد از خاتمه جنگ
پس از پایان جنگ، همچنان با روحیه ای خستگی ناپذیر، در سنگرهای مختلفی مشغول خدمت به نظام و انقلاب میشود. در این میان با استفاده از اوقات اندکی که برای استراحتش باقی میماند، مشغول ادامه تحصیل نیز میشود که حاصل آن، اخذ مدرک لیسانس در رشته مدیریت است.
اما در نگارش زندگی نامه شهید ناصری، نکته ای که هیچ گاه نمیشود از آن غفلت نمود، فداکاری و ایثار همسر اوست که چون خود آن بزرگوار میتواند برای تمام زنانی که شوهرانشان به نوعی در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد.
اجر و پاداش این زن فداکار، اگر بیشتر از اجر و پاداش شهید ناصری نباشد، قطعاً کمتر هم نخواهد بود. در این باره حجت الاسلام سالک میگوید: اگر مرحوم شهید ناصری در ابعاد معنوی به مقامات عالیه رسید، این را مرهون ایثار و قدرت ایمانی همسرش است.
در واقع این زن، هم مادر بود و هم پدر بود برای بچهها، و با آگاهی و سازگاریاش چنان روحیه و آرامشی به شوهرش میداد که او با خاطر جمع میتوانست در راه قدم بزند و مشغول کسب توفیقات باشد.
سرانجام این انسان خستگی ناپذیر در روز هفدهم مرداد 1377، توفیق این را یافت تا در شهر مزار شریف، به نحوی بسیار مظلومانه و به دست نیروهای طالبان که افرادی شقی و بی منطق هستند، شهد شیرین شهادت را بنوشد.
روایت آخرین لحظات دیپلماتهای ایرانی در افغانستان
آقای شاهسون، تنها بازمانده آن واقعه، درباره آخرین لحظههای زندگی شهید ناصری و شهدای دیگر کنسولگری جمهوری اسلامی ایران، چنین میگوید:
طالبان وارد خیابان کنسولگری شده بودند و هر موجودی را که میدیدند، به طرفش تیر اندازی میکردند. دود ناشی از انفجارهای متعدد، از همه جای شهر سر به آسمان کشیده بود. صدای تیراندازها هر لحظه به ما نزدیک تر میشد.
شهید ناصری از چند روز قبل، با وزارت امور خارجه در تماس بود. آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت. میگفتند: پاکستان حفظ جان شما را تضمین کرده است.
و از هر لحاظ خاطر ما را جمع کردند که در صورت سقوط شهر، اتفاقی برای مان نخواهد افتاد.
به اعتبار همین ضمانتها، هنگامی که گروه کوچکی از طالبان، در کنسولگری را به صدا در آوردند، ما در را به رویشان باز کردیم. آنها وحشیانه در میزدند و یکریز. این نشان میداد که اگر در را باز هم نمیکردیم، به زور وارد میشدند.
در بین این گروه کوچک، چند نفر پاکستانی هم به چشم میخورد که بعدها فهمیدم بعضی از آنها از اعضای گروهک صحابه پاکستان بودند. به هر حال، آنها هم مثل سایر طالبها خشن بودند و بی منطق، و به زبان پشتون صحبت میکردند.
با این که برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود، ولی آنها بدون هیچ دلیلی معترض ما شدند و با ضرب و شتم، همه مان را بردند داخل اتاقی در زیرزمین که یک در آهنی داشت. قفل بزرگ و محکمی به آن زدند و رفتند.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم از همه ما آرام تر، ناصری بود. همان بزرگوار هم بود که گفت: اینها کار را تمام خواهند کرد.
مشخص بود که این گروه کوچک برای کار خاصی آمدهاند و انگار از طرف خود ملا عمر مأموریت ویژه ای به شان واگذار شده است. که البته من بعدها فهمیدم واقعیت امر هم چیزی جز این نبوده است.
در آن اتاق، یک گوشی تلفن بود که طالبها متوجه اش نشده بودند. وقتی خاطرمان جمع شد که آنها رفتهاند بالا، ناصری بلافاصله و برای چندم، مشغول تماس شد.
آن روز او یک بار دیگر هم موفق شد با ایران تماس بگیرد و موقعیت مان را برایشان توضیح بدهد. آنها هم قول دادند تمام تلاششان را به کار بگیرند تا خطری متوجه ما نشود. این آخرین تماس ما با ایران بود. چرا که طالبان کلاً تمام سیستمهای ارتباطی را از بین بردند.
آنها از همان ابتدای کار، شروع کرده بودند به سرقت تمام اموالی که در کنسولگری بود؛ از ماشینها گرفته تا مواد غذایی، و حتی ظروف غذاخوری بچهها.
چهل، پنجاه دقیقه بعد، یک جوان طالب آمد پایین. آمارمان را گرفت. وقتی میخواست برود بیرون، با لهجه غلیظ پشتون و با لحنی پر از کینه، چیزی گفت و رفت. یکی از بچهها که به زبان پشتونی وارد بود، گفت: انگار برادرش قاچاقچیه.
وقتی از علت این حرفش پرسیدم، فهمیدم که برادر آن جوان در ایران، در شهر زاهدان زندانی است. او گفته بوده که انتقام برادر زندانیاش را از ما خواهد گرفت!
طولی نکشید که همان جوان دوباره آمد پایین. این بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود. فاصله ما تقریباً چهار متر بود. دو میز آهنی وسط اتاق بود که بین ما و او حائل میشد. ماهنوز به قولی که پاکستانیها به وزارت امور خارجه ایران داده بودند، دلخوش بودیم. اما این بار جوان طالب، همین که روبه روی ما قرارگرفت، با اسلحه ای که در دست داشت، دوسه تیر به طرف سقف شلیک کرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در کمال بی رحمی همه را بست به رگبار.
درست در لحظه ای که او به سقف شلیک کردو سر اسلحهاش را آورد پایین، من توانستم خودم را پرت کنم روی زمین. در همین حین، شاید در کمتر از یک ثانیه، همه بچهها گلوله خوردند. یک تیر هم که کمان کرده بود، خورده بود به پای من، که البته این را چند ساعت بعد فهمیدم؛ اولش فکر میکردم که من هم گلوله خوردهام.
در آن لحظه نفسم را در سینه حبس کرده بودم. چند تا از همکاران در دم شهید شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صدای ناله به گوش میرسید. یکی از آنها ناصری بود که بدن مطهر و خونینش افتاده بود روی من. معلوم بود دارد آخرین نفسها را میکشد. با همان آخرین رمقش، مشغول شد به گفتن ذکر مقدس حضرت سیدالشهدا (ع). صدای (یا حسین، یاحسین) گفتنش، هنوز هم توی گوشم است. هرآن انتظارمی کشیدم آن جوان طالب برای زدن تیر خلاص به مجروحها بیاید. ولی در کمال تعجب، دیدم هیچ صدایی بلند نمیشود.
شاید نیم ساعت به همان حال ماندم و جرات تکان خوردن پیدا نکردم. کم کم فهمیدم که آن نیروی طالب، گورش را گم کرده است، در را هم باز گذاشته بود. انگار خاطرش جمع شده بود که مجروحها، به تدریج، در اثر خون ریزی جان خواهند داد.
لحظه ای که تصمیم گرفتم بلند شوم، ناصری روحش پرواز کرده بود.
فرازی از وصیتنامه شهید
چه بگویم زبان قادر به گفتن نیست و دلم از نوشتن عاجز است. من در طول زندگی آنقدر شما را آزردم که نمیتوانم پوزشی بطلبم فقط از خدای بزرگ برای شما اجر و پاداش خواهانم شما امانت داران خوبی بودید امانتخدای را خوب نگهداری و ترتیب نمودید امروز روزی است میباید امانت را به صاحب امانت باز گردانید.
درود بر تو پدری که ابراهیم گونه فرزندت را به قربانگاه عشق میفرستی و درود بر تو مادری که فاطمهگونه فرزندت را تربیت نموده و روانه کربلا میکنی.
منبع: مسافر ملکوت، نوشتهٔ سعید عاکف، نشر کاتبان، مشهد-1383