اولین عملیات برون مرزی ایران در جنگ تحمیلی به نام عملیات رمضان بود که به تاریخ 22 تیر سال 61 توسط ارتش و سپاه آغاز شد. اگر چه این عملیات یکی از بزرگترین عملیاتهای انجام شده محسوب میشود اما به دلایلی که سعی خواهیم کرد در این ویژه نامه به آن بپردازیم، شکست خورد و قوای اسلام نتوانستند به اهداف مورد نظر خوددست یابند.
در کتاب «ضربت متقابل» سعید قاسمی جانشین وقت اطلاعات و عملیات تیپ 27 که از ساعتهای اولیه آغاز درگیری به منطقه عملیاتی قرارگاه فتح اعزام شده بود مشاهدات خود را این گونه بازگو می کند.
… صبح روز 23 تیر ماه 1361 یادم هست سوار بر یک دستگاه موتورسیکلت تریل هوندا 125، به تنهایی و مجهز به دوربین و قطبنما و کالک عملیات، آمدم از دژ مرزی عراق گذشتم و به پاسگاه زید در داخل خاک عراق رسیدم. آنجا دیدم پاسگاه زید در جریان حمله شب گذشته بچهها سقوط کرده. از بغل پاسگاه گاز موتور را گرفتم و با گرای 270 درجه که دقیقاً به سمت غرب میشد، مستقیم حرکت کردم و خودم را به کانال پرورش ماهی رساندم. آنجا، برای اولین بار بود که لبه سیل بند کانال را میدیدم.
داخل کانال پرورش ماهی به عمق تقریبی نیم متر، آب بود و آب از دیواره شرقی کانال نشت کرده بود و به همین خاطر سمت شرق کانال، زمین حالت باتلاقی پیدا کرده بود. طوری که اگر میخواستم با موتور از آنجا حرکت کنم و در امتداد کانال بروم، موتور داخل گل و لای فرو میرفت و میتپید. به همین دلیل، گاز موتور را گرفتم و آمدم روی خود لبه سیلبند کانال پرورش ماهی. سطح لبه کانال، از جنس خاک کوبیده و کاملاً خشک بود. روی دیواره این کانال ارتش عراق یک سری سنگرهایی به شکل آلاچیق یا کپر درست کرده بود که با فواصل منظم از هم، رو به سمت شرق آرایش گرفته بودند. کانال پرورش ماهی، چنانچه میدانید، یک کیلومتر عرض و 30 کیلومتر طول دارد.
و در آن بخشی که من رفته بودم، خبری از نیروهای دشمن نبود. از قرار معلوم بچههای عمل کننده، شب گذشته آنها را تار و مار کرده بودند. لذا من درنگ نکردم و گاز موتور را گرفتم و حدود دو، سه کیلومتر از روی همان لبه کانال به سمت شمال رفتم. از آنجا که این کانال را به شکل اریب درست کرده بودند و رأس آن میل به غرب داشت، وقتی از سمت جنوب آن به سمت شمال میرفتی، خود به خود به سمت غرب تمایل پیدا میکردی و به نهر «فرات» نزدیکتر میشدی. در رأس شمالی این کانال پرورش ماهی، نهری به نام «کتیبان» وجود دارد که در کرانه آن ساختمان ویژهای برای پمپاژ آب کتیبان به داخل کانال قرار داشت و یک سری واتر پمپهای فشار قوی بسیار مجهز در آنجا وجود داشت. این واتر پمپها، آب را از نهر کتیبان که از رود فرات منشعب میشد، تخلیه میکرد و میریخت داخل کانال پرورش ماهی.
حالا نوک جنوبی کانال پرورش ماهی هم به خاطر حالت زاویهدار آن، به «نوک مدادی» معروف است. چون دقیقاً به شکل نوک مداد است. آبی که واتر پمپها از کتیبان به داخل کانال میریختند، بعد از طی 30 کیلومتر در ازای کانال، میرسید به این رأس جنوبی معروف به «نوک مدادی» و از آنجا به نهری به نام نهر حصجان (هسجان) میریخت و منتهی میشد به اروندرود. سواره از روی کانال حرکت کردم و رسیدم به رأس شمالی کانال یا به قول معروف، «ته مداد». یعنی سر کیلومتر 30 کانال که شمالیترین نقطه این کانال بود در آنجا دیدم که بچههای تیپ 25 کربلا، به همراه تعدادی از تانکهای تیپ 8 نجف اشرف حضور دارند. وضعیت منطقه خیلی آنجا عادی بود. دشمن پشت آن تأسیسات تلمبه خانه، مواضع توپخانه داشت و بچهها با آتش سبک و شلیک آر.پی.جی، تأسیسات پمپاژ آب کتیبان به داخل کانال پرورش ماهی را میکوبیدند. حتی تفنگهای 106 خودی هم شدید آنجا را میکوبیدند. یک سری خاکریزهای مقطع هم از دشمن آنجا مانده بود که نیروهای خودی پشت همانها موضع گرفته بودند و از لحاظ روحیه و وضعیت کلی در سطح خیلی خوبی قرار داشتند.
متقابلاً دشمن چون شب قبل ضربه خورده بود، خیلی به عقب پرت شده بود و اصلاً نمیتوانست خودش را آفتابی کند. من تا حوالی ساعت 12:00 ظهر روز 23 تیر، همانجا بودم و اوضاع و احوال منطقه حسابی دستم آمد. بعد حرکت کردم، با این نیت که خودم را به دژهای مثلثی حول حوش پاسگاه زید، در جنوب شرقی آنجا که بودم، برسانم. سوار بر موتور، تک و تنها داشتم وسط دشت و بیابان رو به جنوب میآمدم که ناگهان متوجه یک «تویوتا لندکروزر» استیشن شدم که گرد و خاککنان به طرفم میآمد. در جا فهمیدم که خودرو استیشن فرماندهی است. راننده دست تکان داد و من به طرف ماشین رفتم.
با رسیدن به نزدیک لندکروزر دیدم نفر نشسته کنار دست راننده – خدا رحمتش کند – برادرمان حسن باقری فرمانده «قرارگاه عملیاتی نصر» است ایشان از ماشین پیاده شد و آمد با هم چاق سلامتی و روبوسی کردیم. پرسید: «این طرفها چه کار میکنی؟». گفتم: من الان بالا بودم و وضعیت شمال کانال پرورش ماهی به این شکل است. تمام این مسیر را گشتهام و هیچ اتفاق خاص و قابل ذکری نیفتاده از آنجا تا پشت دژ مرزی عراق در شرق، ما هیچ معضلی نداریم. از «کانال پرورش ماهی» تا سر شمالی آن هم با موتور رفتهام. مشکلی نداریم و بچهها آنجا هستند و شکر خدا وضعیت خوب است.
دیدم حسن باقری خیلی مضطرب است و نگران به نظر میرسد از من با لحنی مضطربی پرسید: «فلانی، تو که توی منطقه هستی به من بگو ببینم، آن قسمت بالا – یعنی بالاتر از محل درگیری بچههای قرارگاه فتح – را تو چطور میبینی؟! اصلاً از آن بالا هم خبر داری؟».
منظور باقری، خاکریزی بود که از شمال کوشک و پشت دژهای مثلثی به صورت اریب رو به سمت غرب کشیده شده و به سر «کانال پرورش ماهی» وصل میشد. البته در اصل، این خاکریز نبود یک جاده مرتفع بود. چون اصولاً در آن منطقه، هر چه جاده کفی و هم سطح زمین وجود داشته باشد، با یک بارندگی یا پیشروی آب منطقه و امثالهم، کلاً زیر آب میروند. به همین خاطر جاده مزبور را خیلی مرتفع ساخته بودند. منتها چون مسئولین در جریان دورخیز برای شروع حمله، شناسایی دقیق نسبت به این جاده خاکریز مانند نداشتند، نمیدانستند که اصلاً این عارضه مصنوعی، چقدر از سطح زمین ارتفاع دارد و وضعیتاش چه جوری است.
طرح حسن باقری این بوده که چون از ناحیه شمال – یعنی سمت راست منطقه عملیاتی – به دلیل باز بودن و فقدان عارضه زمین به واسطه احتمال خطر سرازیر شدن دشمن از آنجا احساس نگرانی میکرد، یا بایستی میرفتیم و در آن جناح راست منطقه خاکریز میزدیم یا اینکه برویم و پهلوی خودمان را به یک خاکریز طبیعی که در آن سمت وجود دارد بدهیم. حالا این علامت – جاده خاکریز مانند – روی نقشه حسن باقری وجود داشت و روی عکس هوایی هم که از منطقه تهیه شده بود، دیده میشد. اما اینکه این عارضه چقدر ارتفاع دارد، بلندی آن از سطح زمین، 30 سانت است؟ یک متر است؟ چقدر است؟ آیا میشود پشت آن مستقر شد و رو به سمت شمال پدافند کرد؟ … اینها مشخص نبود. خلاصه حسن میخواست در این باره کسب اطلاع کند. برگشت به من گفت: «بابا! تو با موتور پاشو برو به آن طرف، ببین آن پهلو چه وضعی دارد؟ یعنی همین جوری باز است؟».
تازه آنجا بود که من دو ریالیام جا افتاد که این استرس و نگرانی حسن بیمورد نیست. با خودم گفتم ای دل غافل! من با موتور رفتم تا سر کانال پرورش ماهی. از آنجا تا دژهای مثلثی، مسافتی در حدود 10، 11 کیلومتر خالی خالی است و رها شده. چرا ما تدبیری برای آن جناح در نظر نگرفتیم؟!
خلاصه، حسن گفت: «برو آنجا سر و گوشی آب بده، ببین اوضاع از چه قرار است». من هم گفتم: باشد حاجی، الساعه میروم. بلافاصله قطبنما را در آوردم و نقشه را باز کردم. از پیش توجیه بودم که برای حرکت به سمت شمال در این دشت، باید با گرای صفر درجه حرکت کنم. برادر باقری سوار شد و برای بازدید وضعیت کانال پرورش ماهی، با گرای 270 به سمت غرب رفت، من هم با گرای صفر درجه به سمت شمال رفتم. حین حرکت، هر از چند لحظه یکبار، قطبنما را باز میکردم تا جهت عمومی را درست طی کنم و بر اساس محور صفر درجه بروم بالا، تا ببینم آنجا چه خبر است. حالا ساعت حوالی 13:00 ظهر است و از شدت گرما، زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. یک تنه، سوار بر موتور، توی آن دل گرما و دشت بیسر و ته داشتم گاز میدادم و جلو میآمدم. خودم بودم و خودم، وسط آن دشت خدا، حدود 8 یا 10 کیلومتر که رو به شمال رفتم، دفعتاً با دیدن گردوخاک زیادی که از روبهرویم به هوا بلند شده بود، سرعت موتور را کم کردم.
خوب که دقت کردم، دیدم گله، گله تانک است که با آرایش دشتبان، دارند به سمت جنوب میآیند! همانطور که نگاهشان میکردم، به دلم بد نیاوردم. از آنجا که در جریان فتح خرمشهر، بر و بچههای اصفهانی «تیپ 8 نجف اشرف» و «تیپ 14 امام حسین (ع)» کلی از تانکهای عراقی را غنیمت گرفته بودند، احساسم این بود که لابد اینها، تانکهای خودی هستند و دارند از بالا به سمت پایین میآیند. کمی جلوتر که رفتم، قدری شک کردم و به خودم گفتم: آخر بچههای زرهی ما که اهل حرکت دشتبان آن هم با چنین آرایش کلاسیکی نیستند. آنها معمولاً به صورت ستونی حرکت میکنند؛ یک دستگاه تانک جلودار میشود و به راه میافتد، بقیه تانکها پشت سر آن حرکت میکنند. اینها ولی، با آرایش کامل نظامی و پرچمهایی که روی آنتن تانکهایشان زده بودند، مشکوک به نظر میرسیدند. خلاصه، دفعتاً ترمز گرفتم و دوربین کشیدم.
دیدم پرچمهای روی تانکها، عراقیاند! پشت این تانکها هم، گروه زیادی از نفرات پیاده، مسلسل به دست و منظم در حال بدو، دارند حرکت میکنند و جلو میآیند. با توقف من، این تانکها هم متوقف شدند. عجیب بود که از طرف تانکها، هیچ حرکتی انجام نشد. حتی یک گلوله از طرف پیادههایشان به سمت من شلیک نشد. حدس میزدم قصد دارند با این حرکت، من را خام کنند که سادگی کنم و بروم جلو، تا مرا اسیر بگیرند. فکر نمیکردند آنها را شناسایی کرده باشم.و حالا توی آن حال و هوا، خودم فکر میکردم من از این مهلکه جان سالم به در نمیبرم! منم و همین موتور، آن طرف یکصد و خردهای دستگاه تانک است، به علاوه صدها نفر سرباز مسلح. حالا حتی اگر اینها ضربدری هم به سمت من شلیک کنند، راه فرارم بسته میشود و … الفاتحه!
دست آخر زیر لب بسمالله گفتم. دوربین را توی جیب پیراهن بادگیر مانندی که به تن داشتم انداختم و گاز موتور را گرفتم و در جا سر و ته کردم!
هنوز در حال سر و ته کردن موتور بودم که عراقیها فهمیدند چه قصدی دارم. همین طور با کالیبر تانک و گلولههای ضد نفر و ضد تانک بی.ام.پی و تیر مستقیم تانکها و تیر مستقیم کلاش و تیربار به طرفم آتش باز کردند! تمام قوتم را توی دست راستم گذاشتم و موتور را تا جایی که گاز میخورد، گاز دادم. آنها همه دور و برم را داشتند میکوبیدند. جلوی موتور را میزدند، عقب موتور را میزدند، تیر بود که از بغل گوش و زیر دست من رد میشد. مدام توی دلم میگفتم الان مرا میزنند، یک دقیقه دیگر میزنند. حالا برای اینکه الکی هم شده دلم را خوش کنم، شروع کردم با موتور زیگزاگی حرکت کردن! در صورتی که چنین مانوری بیفایده بود. چون توی آن دشت، وقتی آنها به صورت متمرکز داشتند به طرف یک نقطه شلیک میکردند، چه من زیگزاگ میرفتم، چه به صورت مستقیم فرقی نداشت.
منتها ما توی آن حال و هوا، دلمان را خوش کرده بودیم که حالا داریم تاکتیکی به خرج میدهیم. از این ویراژها میدادیم! خلاصه به هزار مکافات، تخت گاز رو به سمت جنوب در حرکت بودم و در همان وضعیت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ چون میدانستم چه اتفاق شومی در حال رخ دادن است: یعنی عن قریب است که این مجموعه زرهی دشمن میآید و پشت بچهها را که سر کانال پرورش ماهی، رو به سمت غرب آرایش گرفتهاند و دارند تلمبهخانه و تأسیسات آن را میزنند، میبندند. حالا دلشورهام بیشتر از این بود که خدایا! توی این شلغم شوربا و شلوغی اگر حسن باقری را پیدا نکنم چه کسی را باید گیر بیاورم و به او بگویم آقا بچهها را از آنجا بکشید عقب؛ اینهایی که با خیال راحت دارند رو به سمت غرب میجنگند، عن قریب است که همهشان قیچی بشوند! مدتی دنبال حسن باقری گشتم ولی بیفایده بود.
وقتی دیدم «حسن» را نتوانستم پیدا کنم، آمدم پشت خاکریز دژ مرزی شمالی – جنوبی عراق. واحدهای خودی، امکانات لجستیک و تعاون و آمبولانسهایشان را یک پله جلوتر کشانده و پشت همین دژ مرزی عراق مستقر کرده بودند. یکی، دو کیلومتر که پشت دژ پایینتر رفتم، متوجه یک نفربر ام – 113 مرکز پیام شدم که آنتنهای بلند آن مشخص میکرد باید مال فرماندهی یکی از تیپها باشد. سریع جلو رفتم، پیاده شدم و رفتم توی نفربر. دیدم برادر مرتضی قربانی؛ فرمانده تیپ 25 کربلا مشغول مکالمه بیسیم با ردههای مافوق خودش در قرارگاه فتح است. حالا مکالمهاش تمام شد، او را صدا زدم و با هم از نفربر خارج شدیم.
خودم را معرفی کردم و گفتم مسئول واحد اطلاعات تیپ 27 هستم. من را حسن باقری به آن سمت بالا فرستاد و الان دارم از مقابل چنان تشکیلات زرهی گردن کلفتی میآیم. این هم خلاصه آخرین مشاهدات عینی من است. ایشان بلافاصله کالک را آورد، آن را باز کرد و با همان لهجه نمکین اصفهانی به من گفت: «کو دادا؟ آن جایی که میگویی تانکها میآیند، کدام طرفی است؟ تو داری اشتباه میکنی! … تو داری جهت را اشتباه میگویی!» حالا فکر می کنم تلقی آقای قربانی از صحبت من این بود که من حین حرکت در آن دشت صاف، در تشخیص شمال از غرب دچار اشتباه شدهام و تانکهایی که دیدهام، لابد دارند از سمت غرب به شرق جلو میآیند. این بود که میگفت: «تو داری جهت را اشتباه میگویی. الان هم که بچههای ما دارند میجنگند، عراقیها از روبهروی آنها، از مقابل نهر کتیبان دارند به ما فشار میآورند». من در جواب او گفتم: «برادر جان! من اینقدر گیج نیستم که فرق جهت شمال به سمت جنوب را با جهت غرب به سمت شرق نفهمم، من یک نفر اطلاعات – عملیاتی هستم. میفهمم دارم چه میگویم!». قربانی باز گفت: «بابا تو اشتباه میکنی، چه جوری این تانکها دارند از بالا به سمت پایین میآیند؟!»
الغرض، ایشان کماکان حرف خودش را میزد، من هم داشتم حرص و جوش میخوردم به یک طریقی به او حالی کنم که آقا جان، من که برای تو خالی نمیبندم؟! خلاصه، وسط قیل و قال ما دو نفر بود که چشم شما روز بد را نبیند! یک دفعه از پشت بیسیم فرماندهی نفربر، صدای جلیز ویلیز بچههای تیپ او از پشت نهر کتیبان در آمد! چپ و راست فرمانده گردانهای تیپ 25 کربلا تماس میگرفتند و بر آشفته و با داد و فریاد میگفتند: «آقا! دارند از پشت سر، ما را میزنند. اینها کی هستند؟ نکند ما را اشتباهی گرفتهاند؟!» حالا نگو، آن طفلکیها خیالشان چون از پشت سرشان راحت بود و اصلاً از سمت شمال هم خبری نداشتند، خیال میکردند این نیروی زرهیای که دارد از پشت آنها را میکوبد، احتمالاً واحدی خودی است که آنها را با دشمن عوضی گرفته!
خلاصه، به قربانی گفتم: حاج مرتضی! آقا جان اینها راست میگویند، عراقیها دارند از پشت آنها را قیچی میزنند. یک فکری بکن! القصه، دیگر از قربانی هم برای آن بچهها کاری ساخته نبود. اولین باری بود که در عملیاتهایمان، یک چنان حجم انبوهی را یکجا به دشمن اسیر دادیم. یکی، دو گردان از بچههای خودی را عراقیها آنجا کامل قتلعام کردند. حدس میزنم حدود 200، 300 نفر را آنجا اسیر گرفتند و تقریباً 10، 15 دستگاه تانک آنها را هم منهدم کردند. آنهایی که سر نهر کتیبان بودند، خودشان را انداختند توی کانال پرورش ماهی. چرا؟ چون عراقیها در غرب کانال به آن صورت نیرویی نچیده بودند که از غرب رو به شرق کانال پدافند کنند. بر اثر تک دیشب بچهها، آرایش عراقیها در غرب کانال به هم ریخته بود و آنجا نیرویی نداشتند. خلاصه تنها راه عقب آمدن، این بود که بیندازند توی کانال و رو به جنوب، پایین بیایند. حتی یادم هست مرتضی قربانی پای بیسیم به نیروهای آنجا میگفت: «دادا! همه بچهها را سوار جیپها و خودروها کنید و بروید در پناه دیواره کانال، رو به جنوب حرکت کنید!».
واقعاً هم همین جوری بود. فیالمثل روی یک دستگاه تانکی که داشت عقب میآمد، شاید حدود چهل، پنجاه نفر نیرو خودشان را مهار کرده بودند. بعد هر کدام از این تانکها را که عراقیها با تیر مستقیم تانک تی – 72 میزدند، با انفجار تانکها کل نفرات روی آنها هم یکجا شهید میشدند. خلاصه آنجا یک چنین اتفاقاتی افتاد و عراقیها قتل عام کردند. اولین بار بود که چنین اتفاقی برای بچههای ما رخ داد.
منبع : خبرگزاری فارس