سرگرد خمامی بچه تهران بود. روز اول که همراه تعداد دیگری از اسرا به اردوگاه آوردنش، وقتی دیدم او را هم مثل بقیه ضرب و شتم می کنند فهمیدم او هم مثل خیلی از ارتشیهای دیگر باج نداده به بعثیها. او را انداخته بودند روی زمین و هر سربازی که از راه می رسید، با پوتین درجههای سر شانهاش را لگدمال می کرد.
وقت بازجویی از او، سروان نامفید بعد از پرسیدن مشخصات فردی، شروع کرد به پرسش سوالهایی که نشان از گرفتن اطلاعات نظامی داشت. سرگرد خمامی رو کرد به من گفت: آقا محمد بهش بگو بذاره من چند کلمه حرف بزنم، بعد این سوال ها را بپرسه.
سروان نامفید این اجازه را داد. سرگرد گفت: بهش بگو اینو قبول داری که من و تو هر دو افسریم؟ سروان گفته او را تایید کرد. سرگرد خمامی ادامه صحبت قبلش را گرفت و گفت: بهش بگو پس تو هم مثل من دانشکده افسری قسم خوردی که وقت اسارت، فقط اسم و مشخصات شناسنامهای و اسم یگانت رو بگی.
مکثی کرد و ادامه داد: و حالا خوب می فهمی که نباید از من همچین اطلاعاتی بخوای.
با اینکه حرف یک چهارچوب منطقی داشت و باعث شد آن روز سروان نامفید ظاهراً کوتاه بیاید، ولی زیر دستان او روزهای بعد، دست از سر سرگرد خمامی بر نداشتند، که البته در نهایت چیزی هم عایدشان نشد.
حضور جناب سرگرد خمامی در طیف نیروهای حزب اللهی اردوگاه، حضوری موثر بود که خیرات و برکات زیادی را به دنبال خودش داشت.
راوی: آزاده محمدجواد سالاریان / سایت جامع آزادگان