“محدصادق پازوکی” از فرهنگیان ورامینی است که با آغاز جنگ تحمیلی کار را رها کرده و به همراه همکاران، خود را به آبادان رساند. در تاریخ 15 دی 59 در عملیات توکل بر خلاف تصور خود به اسارت دشمن درآمد و ده سال از بهترین دوران زندگیش را در اسارت به سر برد. او سرانجام در تاریخ 26 مرداد 69 به آغوش گرم خانواده بازگشت. در ادامه ماحصل گفت و گو با پازوکی را میخوانید.
توطئه جدا کردن اسرا
در ماه مبارک رمضان سال 60 اعلام کردند افرادی که میخواهند روزه بگیرند ثبت نام کنند و این افراد به اردوگاه دیگری منتقل خواهند شد. با این کار اردوگاه به دو گروه تقسیم شد و زمینهای برای تفرقه بین اسرا ایجاد شد.
بهترین اردوگاه بعثیها، اردوگاه موصل بود. اردوگاههای دیگر همچون الانبار و الرمادی در مناطق خشک عراق بوده و اسرا دچار بیماری میشدند. ما را به اردوگاه موصل 1 بردند و از سال 64 تا 69 در آنجا بودیم.
سرپیچی اسرا از درخواست بعثیها
قبل از آمدن حاج آقا ابوترابی به اردوگاه ما، اسرا از اسیری به نام ناصر خالقی که با نام امیرآقا میشناختیم خط میگرفتند. امیرآقا اسرا را شناسایی میکرد و به نسبت روحیات و شرایطی که داشتند به آنها کاری میسپرد. همچنین ایشان خط کلی مناسبتها را به اسرا میداد. در آن زمان خبرهای خوشی همچون شکسته شدن حصر آبادان و آزادسازی بستان نیز به ما داده میشد.
آسایشگاه با کمک امیرآقا تا دی ماه سال 60 به خوبی اداره شد تا روزی که بعثیها از اسرا درخواست بلوک زنی کردند. آن شب فرمانده اردوگاه یک به یک آسایشگاهها رفت اما با مقاومت اسرا مواجه شد. در نهایت آن شب با تهدید اسرا به پایان رسید. از فردای آن روز 10 نفر به 10 نفر شروع به شکنجه اسرا کردند. اسرایی که از نظر جسمی قویتر بودند جای خود را با پیرمردها و مجروحین عوض میکردند تا آنها کمتر آسیب ببینند. سه روز این اتفاق افتاد و در نهایت با مقاومت اسرا، نیروهای بعثی دست از شکنجه برداشتند اما دربهای اردوگاه برای مدتی بر روی اسرا بسته شد.
دربهای اردوگاه را بر روی ما بسته بودند و روزی یک بار و بعد از مدتی روزی دوبار پس از آمارگیری، اجازه خروج از آسایشگاه برای استفاده از سرویس بهداشتی را دادند گرچه فرماندهان اردوگاه ما به نسبت دیگر اردوگاهها بهتر بوده و کمتر اسرا را شکنجه میکردند!
عکس العملی اسیر ایرانی در مقابل سخنان فرمانده بعثی
یک روز فرمانده بعثی برای ما سخنرانی کرد. در مقابل سخنان فرمانده بعثی، اسیری به نام «بیات» با عصبانیت از جای خود برخاست. در حالی که انگشت خود را با تیغ میبرید، گفت: اگر شما ما را به اندازه این بند انگشت تکه تکه کنید ما از عقایدمان برنمیگردیم. سربازان بعثی او را از آسایشگاه خارج کردند و تا دو روز از او بیخبر بودیم. پس از 48 ساعت که او را آوردند، هنوز انگشت این اسیر پانسمان نشده بود.
در بین اسرا دکتری به نام رضا بود، دست بیات را بخیه زد ولی گفت که احتمال بازگشت به حالت اولیه آن بسیار کم است. سه بار انگشت این اسیر را بخیه زدند، ولی چرک میکرد. بیات گفت: من این انگشت را برای رضای خدا دادم اگر هم خوب نشود من راضیم به رضای او. پس از گذشت 5 روز آن اسیر بازگشت و انگشتش را به دکتر نشان داد، دستش به حالت طبیعی خود بازگشته بود.
نخستین سخنرانی حاج آقا ابوترابی در اردوگاه
حاج آقا ابوترابی رحمتی بود از سوی خداوند برای اسرا تا آنها را از شکنجه و کشته شدنها نجات دهد.
نخستین روزهای اردیبهشت سال 61 مصادف با ماه مبارک رمضان بود. آن روز خبر پیروزی عملیات فتح المبین به ما رسیده بود. بسیار خوشحال بودیم. یک سرباز ارشد عراقی از اوضاع جنگ خسته شده بود و گاهی با اسرا در این باره صحبت میکرد.
در این زمان دربهای آسایشگاه بر روی ما بسته بود و اعتصاب ادامه داشت. یکی از اسرا به نام عباس جمالی که از بچههای اصفهان بود با عجله خودش را به ما رساند و گفت حاج آقا ابوترابی به اردوگاه ما آمده است. ما حاج آقا را تا آن زمان ندیده و نمیشناختیم، عباس شروع به تعریف از حاج آقا کرد.
تا آن موقع دربهای آسایشگاه بسته بود ولی با حضور صلیب سرخ و حضور سیدآزادگان، بعثیها دربها را باز کردند. اعلام کردند که حاج آقا برای صحبت با اسرا به آسایشگاه میآید.
در اولین نگاه حاج آقا را با جثه ریز و لاغر دیدم که وارد آسایشگاه شد و نزدیک به ده دقیقه سرش را پایین انداخت تا خود را برای سخنرانی آماده کند. با آغاز سخنرانی همه محو سخنان ایشان شدند.
حاج آقا با خواندن آیهای از سوره طاها سخنش را آغاز کرد. در ادامه گفت: «هنگام ورود به اینجا حس کردم که باید هر چه در توان دارم بگذارم.» ایشان از شکلهای مبارزه گفتند و افزودند: زمانی که در جبهه بودیم جنگ مستقیم بود، یا کشته میشدیم یا میکشتیم ولی الان شرایط و نوع جنگ تغییر کرده است. بالاترین تکلیف شما در حال حاضر حفظ جانتان است زیرا نمیدانید چه آیندهای در انتظار شماست.
پس از اتمام سخنان حاج آقا، پیش امیرآقا رفتیم و با او مشورت کردیم. امیرآقا گفت: تا حالا تصور میکردیم کارمان درست است و حاج آقا هم تایید کرد ولی از این به بعد باید تابع حاج آقا ابوترابی باشیم.
تدبیر سید آزادگان برای مقابله با مشکلات
برای اسرا قبول خواسته بعثیها بسیار دشوار بود. فردا صبح نخستین نفر حاج آقا و امیرآقا رفتند و شروع به بلوک زنی کردند. اسرا هم به تبعیت از آنها این کار را انجام دادند ولی با هر بلوکی که ساخته میشد برای سلامتی امام(ره) صلوات میفرستادیم. بعثیها که طاقت این گونه برخورد اسرا را نداشتند برای همیشه بساط بلوک زنی را جمع کردند.
پولی که به اسرا برای بلوک زنی داده میشد، اسرا به بهداری میدادند تا برای مجروحین شیر و دارو تهیه کنند.
تکلیف اسرا در مقابل نوجوانان اسیر
حاج آقا در بین اسرا آمد و گفت: «چند نوجوان را با خود به این آسایشگاه آوردم. اگر شما در داخل آسایشگاهها زندانی باشید، این نوجوانان با گروهی که شما آنها را گروه بد میدانید ارتباط برقرار کرده و مانند آنها میشوند. در اینجا شما نیز تکلیف دارید.»
نحوه برخورد ابوترابی با توهین کننده به امام
روزی در آسایشگاه یک اسیری که بریده بود به امام(ره) توهین کرد. دیگر اسرا تصمیم گرفتند که او را تنبیه کنند. خبر این واقعه را به حاج آقا رساندند. سیدآزادگان پادرمیانی کرد تا از اختلاف بیشتر جلوگیری کند. یکی از اسرا گفت: حاج آقا چرا اجازه نمی دهید این اسیر را تنبیه کنیم. حاج آقا در پاسخ گفت: «من چه کسی باشم که بخواهم دست و پای شما را ببندم اسلام است که دست و پای شما را بسته است». با این سخن اسرا سر به زیر انداختند. حاج آقا ادامه داد: «اگر برای رضای خدا میخواهید این کار را انجام دهید، اسلام دست شما را بسته است ولی اگر برای خودتان میخواهید او را تنبیه کنید میتوانید این کار را انجام دهید و منعی ندارد.» با این سخن اسرا آرامتر شده و به آسایشگاه های خود بازگشتند.
حاج آقا برای اتحاد این دو گروه بسیار تلاش نمود و سعی داشت اسرای تندرو را آرام کرده و در بین اسرایی که نماز نمیخواندند و یا اعتقادی نداشتند میرفت و با آنها صحبت میکرد.
حاج آقا ابوترابی، با شیوه های خاصی سعی می کرد بین اسرا همدلی به وجود بیاورد. مثلا اگر پیرمردی بین اعضا وجود داشت می گفت: این پیرمرد را ببینید. اگر پدر شما بود با او چگونه رفتار می کردید؟ اکنون نیز فرض کنید او پدر شماست. او اکنون به محبت نیاز دارد و وظیفه شماست که این کار را انجام دهید. بچه ها نیز با شنیدن این حرفها به بهترین شیوه از پیرمردهای اردوگاه مراقبت می کردند.
ورود خواهران اسیر به آسایشگاه
شهریور ماه، 4 زن اسیر که یکی از آنها معصومه آباد بود، را به اردوگاه آوردند. این 4 نفر همراه با فرماندهان و سربازان عراقی وارد آسایشگاه شدند. کاملا مشخص بود که عراقیها با این رفتارها قصد انجام نمایش دارند. اسرا نیز با دیدن این صحنه صلوات فرستادند و تکبیر گفتند.
فرمانده بعثیها به حاج آقا ابوترابی گفت: «چرا اسرا این گونه رفتار میکنند؟ ما که کاری نکردیم.» حاج آقا پاسخ داد: «شما باید بگویید چرا این کار را کردید؟ میتوانستید خواهران را در ساعاتی که اسرا داخل اردوگاه هستند برای هواخوری به محوطه بیاورید. همچنین در کنار خوابگاه خواهران محوطهای وجود دارد که میتوانید آنجا را برایشان در نظر بگیرید.» پس از این ماجرا محوطه خواهران و برادران جدا شد.
آن روزها در اردوگاه، نمایش دوطفلان مسلم را اجرا میکردیم. هنوز یک ماه نگذشته بود که تصمیم گرفتیم برنامه را برای اسرای خواهر نیز اجرا کنیم. بعثیها قصد سواستفاده از این موضوع را داشتند، زمانی که از این موضوع مطلع شدیم نمایش را تعطیل کردیم. این موضوع باعث شد که خواهران را از آن اردوگاه به اردوگاه دیگر انتقال دهند. چند روز بعد حاج آقا ابوترابی را نیز از اردوگاه ما منتقل کردند.
سیدآزادگان حدود 6 ماه در اردوگاه ما بود. در این مدت فرصت ساماندهی اسرا فراهم نشد زیرا افراد یکدست نبودند و همه نوع گروه سنی وجود داشت.
حاج آقا ابوترابی بسیار تلاش نمود تا بتواند وحدت و یکدلی را در آسایشگاه ایجاد کند ولی انتقال سریع ایشان از اردوگاه مجالی برای دیدن نتایج زحماتشان را نداد.
روزی خبر فوت پدر یکی از اسرای آسایشگاه مقابل را آوردند. تمام اسرای آسایشگاه ما جمع شدند، تا برای تسلیت به نزد آنان بروند. نزدیک نماز ظهر بود. آنها مراسم ختم گرفته بودند. بعد از پایان مراسم اسرای آن اردوگاه به ما گفتند همینجا بمانید تا نماز جماعت برپا کنیم. برای ما جالب بود در اردوگاهی که به دلیل شرایط خاص آن، حاج آقا نتوانست نماز برپا کند حالا نماز جماعت برپا شده بود، هرچند که زمینه سازی این اتحاد و همدلی توسط وی انجام شده بود.
وظیفه حاج آقا در موصل 1 به وجودآوردن این اتحاد بود زیرا در غیر این صورت، عراقیها از اصطکاکهای به وجود آمده بود نهایت استفاده را می بردند.
حضور حاج آقا در اردوگاه جدید
پس از مدتی به اردوگاه جدیدی در موصل رفتیم که اسرای آنجا یک دست بودند و حاج آقا ابوترابی نیز در آنجا بود. ایشان نیز در آنجا تلاش میکرد کمی از شور و حال روزهای آغازین جنگ را در افرادی مانند ما کاهش دهد و افرادی که تصور میکردند هنوز زمان طاغوت است را به فضای انقلاب نزدیک کند و بدین سان نوعی تعادل برقرار کند.
دست نوشتههایی که مرا به زندان انفرادی کشاند
یک شب در اردوگاه بودیم که متوجه شدیم عملیات فتح المبین شروع شده است. در شبهایی که عملیات فتح المبین انجام میشد برای رزمندگان دعا میخواندیم و بعد از خواندن دعا نیز نوبت ذکر مصیبت بود. جملاتی در ذهنم بود و شروع کردم به نوشتن آنها و آن را به امیر آقا دادم تا اصلاح کند.
فردای آن شب متوجه شدم که متنهایی که امیرآقا میخواند همان دست نوشتههای خودم است. متن جدیدی را نوشته و پاکنویس کردم تا به آسایشگاه دیگر بدهم تا برای 12 فروردین روز جمهوری اسلامی، آن را در اختیار داشته باشند.
درب آسایشگاه آنها بسته بود. به بهانه سرویس بهداشتی رفته بودم برگه را بدهم که سرباز مرا صدا کرد. آن روزها کاغذهای سیمان را میشستیم و نواری رول میکردیم تا قابل جاسازی در آستین باشد. سرباز مرا بازرسی و کاغذ را پیدا کرد. مرا نزد فرمانده برد. هرچه توضیح دادم که این شعر است، باور نکرده و مرا به زندان فرستادند. دور تا دور دیواره آن آیات قران نوشته بود و من نیز شروع به خواندن کردم تا دوره انفرادیم به پایان برسد.
سواستفاده عراقیها از شادی اسرا
روز مبعث بود و ما هم جشن گرفته بودیم. عراقی ها یک گروه تلویزیونی آوردند تا از شادی اسرا فیلم بگیرند و آنها نیز پس از فیلم برداری صحنههای آن را برای صلیب سرخ بفرستند. چند ساز نیز آوردند تا بتوانند این شادی را بهتر ثبت کنند. اما بر خلاف تصور آنها اسرا از این کار استقبال نکرده و آرام نشستند.
فرماندهی که مرید مرحوم ابوترابی شد
یک هفته بعد از اینکه ما را به اردوگاه جدید آوردند حاج آقا را نیز با یک گروه حدودا 40 نفره به آنجا منتقل کردند اما فراموش کردند تونل وحشت را برپا کنند. غروب که شد درها را بستند. ما در آسایشگاه بودیم که این افراد را بیرون آوردند و آنچنان آنها را کتک زدند که حاج آقا را به بیمارستان بردند. اوایل عراقی ها او را نمی شناختند و مانند بقیه با او رفتار می کردند. پس از گذشت چند روز از این حادثه، صلیب سرخ به آنجا آمد و سراغ حاج آقا را گرفت. عراقیها که متوجه شدند این فرد، حجت الاسلام ابوترابی است، بسیار نگران شده و به بیمارستان رفتند. در بیمارستان، صلیب سرخ از حاج آقا پرسید چه اتفاقی افتاده؟ او پاسخ داد: در حال فوتبال بازی کردن زخمی شدم. آن روز اعضای صلیب سرخ هر چه کردند نتوانستند ماجرای شکنجه را از زبان او بشنوند. بنابراین یکی از رزمندگان به اسم «حمید فرجی» که مترجم بود را صدا کردند تا ماجرا را بگوید.
او جریان را به صلیب سرخ گفت. آنها نیز به سمت فرماندهان بعثی رفتند و گفتند حاج آقا ماجرای شکنجه را قبول نکرده ولی یکی از اسرا به ما گفته که شما ایشان را شکنجه کردید. در نهایت نیز بعثی ها زیر بار نرفتند و صلیب سرخ نیز آنجا را ترک کرد.
پس از این ماجرا بعثی ها به سراغ حاج آقا رفتند و از او علت کتمان ماجرا را جویا شدند. او پاسخ داد: «شما ما را زدید ولی این ماجرا اختلافیست بین خود ما. ما مانند یک خانواده هستیم. اگر در یک خانواده دو برادر با هم اختلاف پیدا کردند، نباید یک همسایه از بیرون وارد ماجرا شود.» با شنیدن این جملات و نیز تاکید حاج آقا مبنی بر اینکه ما برادر هستیم و ما نمی گذاریم یک غیرمسلمان در روابط ما دخالت کند، فرمانده عراقی در خود شکست و از آن پس مرید حجت الاسلام ابوترابی شد.
بعدها شرایط به گونه ای شد که سربازان بعثی گاهی مشکلات خانوادگی خود را با حاج آقا در میان گذاشته و از او کمک می گرفتند و او نیز همچون همیشه به بهترین شیوه آنها را راهنمایی می کرد.
منبع : مشرق