شهید «عباس صابری» در هشتمین روز از فصل پاییز سال 1351 به دنیا آمد. مادرش از قبل در عالم رویا دیده و شنیده بود که نامش عباس است. او مبارزی کوچک بود که در سنگر انقلاب رشد کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد مدرسه شد. عباس از سال 1363 در بسیج مسجد نارمک شروع به فعالیت کرد. در طول مدت جنگ در عملیاتهای کربلا5، بیت المقدس2،4،7 و تک عراق در ابوغریب با عنوان بسیجی، با سمت تخریبچی و بیسیم چی شرکت کرد و بعد از جنگ نیز در عملیاتهای برون مرزی، بحران خلیج فارس حضور داشت و دچار موج گرفتگی شد. عباس با عضویت در کمیته جستوجوی مفقودین مأمور در گروه تفحص لشکر27 در سمت مسئول تخریب شد. همیشه در جستجوی شهدا بود. او پیوسته دعا میکرد تا به برادر شهیدش «حسن» بپیوندد. عباس که همیشه آرزو داشت در محرم شهید شود، سرانجام در روز هفتم محرم مصادف با پنجم خرداد سال 75 برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شد، او بر اثر انفجار مین در منطقه عملیاتی والفجر یک (فکه) به شهادت رسید و پیکرش درقطعه 40 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
در ادامه خاطراتی کوتاه و ماندگار درباره این شهید والامقام به نقل از خانواده، دوستان و همرزمان شهید را میخوانید:
شناسنامهاش را دستکاری کرد و به جبهه رفت
در سیزده سالگی عضو بسیج شد. کلاس اول و دوم راهنمایی بود که میخواست به جبهه برود ولی به خاطر سن کم قبولش نمیکردند میگفتند تو باید درس بخوانی. سراغ یکی از مسئولان مدرسهشان رفت و موافقتنامه گرفت. شناسنامهاش را دستکاری کرد و تاریخ تولدش را تغییر داد. برادر بزرگش حسن، جای پدرش برای عباس رضایتنامه نوشت و با این نامه تقلبی او را راهی جبهه کرد. وقتی سوار ماشین اعزام به جبهه شد چون میترسید او را برگردانند زیر ساکها قایم شد. با این حال پیدایش کردند و گفتند بچه تو کجا؟ او هم زد زیر گریه و گفت شما را به خدا من را برنگردانید. سال 64 برای اولین بار به منطقه رفت و در عملیات والفجر8 شیمیایی شد.
تا زنده بود دنبال درصد جانبازیاش نرفت
تیر ماه سال 65 بود و هوا گرم. عباس تازه از جبهه آمده بود روی پشتبام خوابیدیم تب داشت و هذیان میگفت ناگهان بلند شد و رفت پایین. دیدم خون زیادی بالا آورد گفتم چه شده؟ گفت سرما خوردهام. فردا با اصرار او را به بیمارستان بردم دستگاه شستوشو به بینیاش وصل کردند. بعد از آندوسکوپی دکتر به او گفت شیمیایی هستی؟ عباس با اشاره گفت: نگو که جبهه بودهام. دکتر مرا بیرون صدا کرد و پرسید جبهه بوده است؟ من گفتم بله فاو بوده. وقتی برگشتم عباس گفت مادر کار خودت را کردی؟ گفتم باید راستش را میگفتم دکتر نوشت تا برایش پرونده تشکیل بدهند گفت من هیچ جایی نمیروم اگر نسخهای دارید بدهید بعد هم مدارک را پاره کرد. مدتی درمان کرد کمی که روی پا شد دوباره به جبهه رفت. تا زنده بود هم دنبال کارت و درصد جانبازیاش هم نرفت.
سردار عزیز! از من راضی باش
شبها میرفت پشتبام و پشت کولرها مشغول عبادت میشد. میگفتم مگر اینجا خدا نیست که میروی آنجا؟ میگفت من اینطوری دوست دارم زمانی هم که در کمیته تفحص بود این کار را میکرد. و در دفترش نوشته بود: «سردار باقرزاده! فرموده بودید کسی پشتبام نرود اما هیچ جایی بهتر از گوشه و کنار پشتبام برایعمل مستحبی نماز شب و زیارت عاشورا نیست. سردار عزیز از من راضی باش». او در خانه گاهی در اتاق را میبست و با نور چراغ قوه دعا میخواند دستمالی روی پایش میانداخت قرآن را روی رحل میگذاشت و با احترام میخواند. او در دستنوشتههایش آورده «خدایا شب و روز مناجات با تو را دوست دارم محبت مهر و صفایت را در دلم پروراندی. چگونه میتوانم از این محبت و صفایت چشم بپوشم و به ارزشهای مادی این دنیا دل ببندم؟».
به برادر شهیدش وابسته بود؛ برای شهادت به او التماس میکرد
نیمههای شب با دوستانش به بهشت زهرا میرفت و با لباس سفید در قبرها نماز میخواند یک بار هم با دوستانش اطراف مزار برادرش حسن را میگشتند تا بفهمند کجا قبر خالی هست عباس نقشه رفتن را مدتها در سر داشت مادر شهیدی که مزار فرزندش بالای قبر حسن بود میگفت این پسرتان وقتی میآید اینجا ساعتها مینشیند گریه میکند ما این قضیه را نمیدانستیم که چقدر به حسن وابسته است و هر بار برای شهادتش به او التماس میکند بعد از شهادت عباس، آن مادر شهید ناراحت بود که دیگر عباس به بهشت زهرا نمیرود.
در خواب به او گفته بودند «عباس! بیا قرارمان فکه»
یکی دو روز بعد وقتی از خواب بلند شد نمازش را خواند وسریع وسایلش را توی ساک گذاشت گفتم مرد است و قولش مگر قول ندای امسال محرم بیایی تکیه محلمان؟ گفت نمیتوانم کار دارم تا آمد با من روبوسی و خداحافظی کند یاد خوابم افتادم که شهید شده بود گفتم نمیخواهم بروی تفحص دیگرچیست؟ این همه جبهه رفتی خدا نخواست شهید بشوی الان هم شیمیایی هستی گفت پشیمان میشویها بیا ببوسمت. گفتم نه. دوست نداشتم برود هرچه گفت بیا گفتم نه. نمیخواهم بروی. گویا سیدی در خواب به او گفته بود عباس بیا قرارمان فکه. روز تولد حضرت علی اکبر(ع) به دنیا آمد و روز 5 خرداد سال 75 همزمان با روز هفتم محرم که به نام حضرت علی اکبر است به شهادت رسید.
گفت به من الهام شده امروز یک شهید پیدا میکنیم 10 دقیقه بعد صدای انفجار آمد
عباس وارد سنگر شد و با پایش به من زد و گفت: بلند شو امروز وقت خواب نیست گفتم دیشب پست دادیم ولی او با شوخی نگذاشت بخوابم و گفت بلند شوید همدیگر را ببینیم پس از نماز و ناهار گفت چه کسی میآید برویم؟ گفتم من میآیم. یک بیل دستی به من داد و یکی هم خودش برداشت. یکی از بچهها ما را رساند عباس میخواست روی کانالی معروف به والمری معبر بزند. گفت امروز به عشق حضرت عباس(ع) کار میکنیم و به من الهام شده که امروز یک شهید پیدا میکنیم تو اینجا باش تا برگردم. پس از 10 دقیقه صدای انفجار شنیدم هرچه صدا زدم عباس، صدایی نشنیدم. بالای سرش که رسیدم صورتش سوخته و بدنش پر از ترکش بود دست و پایش قطع شده و از شدت درد دندانهایش را روی هم میفشرد وقتی به بیمارستان مخبری رسیدیم گفتند شهید شد.
منبع : تسنیم
4 دیدگاه
ناشناس
فقط باید ازشون بخواهیم که شفاعتمون کنن از سر تقصیرات ما بگذرن
بهرام
بنظرم بهتره بگید خاک بر سر مسعؤلان بیکفایت این مملکت خیلی بهتره ،،،، حیف از این جوانان پرهیزکار و برومند و شجاع که …….
ali
در مقابل عظمت این شهیدان مظلوم، فقط باید بگویم خاک بر سر من حقیر
رحیم
خدارحمت کنه واقعا دلم گرفت چقدرانسان بزرگ وشریفی بوده