تاریکی کمکم با دلهره عقب نشینی می کند و روز بیست و سوم اسفند بر پیکره زمان نقش می بندد. خورشید خود را زودتر از همیشه به معرکه می رساند و آفتاب بر سینهی آسمان تکیه می زند. ساعت هفت صبح، دوباره شیپور جنگ نواخته می شود و بزودی هور و دجله شاهد رقص مرگ خواهد بود.
موج های آب سر به زیرتر از قبل خود را به ساحل می رسانند و از لابلای سیم های خاردار رد می شوند و در نزدیکی ما خودکشی می کنند تا شاهد رویارویی نابرابر نباشند. روی جاده ای که در کناره هور کشیده شده است، صدها تانک مثل گله فیل هر یک به فاصله تقریبی پنج متر به سرعت به پیش می آیند تا به عجله خود را به قتلگاه برسانند.
از ساعت چهار صبح تا به حال بی وقفه زیر آتش شدید گیر افتاده ایم. جهنمی به پا شده است. خمپاره ها و توپ و تیرهای کالیبر و تیربار قدم به قدم به زمین می نشینند و مدام صدای یا مهدی، یا فاطمه و یا حسین به گوش می رسد و خاموش می گردد. خاک و دود همه جا را فرا گرفته است. در هر گوشه ای یکی افتاده و می نالد. هیچ راهی نیست. در یک متری ما آب است که در داخل آن پر از سیم خاردار و انواع موانع جور واجور سبز شده اند. خمپاره های نامرد شصت پی در پی به آب می نشینند و تن هور را زخمی می کنند. هور آب های آلوده و کثیف که به رنگ سرب درآمده را بر ما می بارد و سر و تنمان را می شوید. آهسته بلند می شوم تا خودم را به جعبه مهمات برسانم. تیری سوت کشان هوای خیس بالای سرم را جر می دهد. نمی شود کاری کرد. آتش آنقدر سنگین است که جز فرو رفتن در سنگر حفره روباهی کاری دیگر از دستمان بر نمی آید. صدای شنی تانک ها بدنم را می لرزاند. هنوز خبری از نیروهای تازه نفس نیست. مهمات و تدارکات هم از راه نرسیده اند. قمقمه ها همه خالی است و دشمن از اواخر شب تا به صبح آرایش خاصی اتخاذ کرده است گویا چیزهایی در سر می پروراند. می خواهند تا ظهر نشده کلک مان را بکنند.
مرگ همچنان بر پیکر هورالعظیم شلاق می زند. از زمین و هوا گلوله می بارد. آب دیوانه وار می خروشد. بوی خون همه جا پیچیده است. دهانم از ترس خشکیده است. گویا قیامت در شرق دجله فریاد می کشد. انفجار خمپاره ها در آب، قایق های چینکو را چونان گهواره ای به رقص در آورده است. سیم های خاردار حلقوی با چند ردیف خورشیدی هشت پر که با میلگرد و نبشی ساخته شده است از عمق آب تا سطح آن را پوشانده است. راه فراری باقی نمانده است. دستور عقب نشینی صادر شده است. تانک ها از موقعیت تیپ پنج نصر نفوذ کرده اند و چند گردان از لشکر امام حسین از نزدیک های جاده خندق عقب نشینی کرده اند. راه برای ورود تانک های تی هفتاد و دو هموار شده است.
ترکش های سانتی متری دور و برمان را پوشانده اند گلوله از بالا و چپ و راست سرمان رد می کشد. تنوری از خاک و دود در هم پیچیده است و نوای مرگ زمین را می نوازد. آسمان پر شده است از هلی کوپتر و هواپیماهای عراقی که شیرجه می روند و یکهو توی دود و غبار گم می شوند و بمب های خود را مثل نقل های گنده رو سر و کله رزمندگان می پاشند. زمین و آسمان یکجا می ترکد. دل و روده زمین تو صورت کدر آسمان کوبیده می شود. آب هور به رنگ سرب در آمده است و باران گلوله بر تن و روی بچه ها هوار می شود. گلوله ، توپ و انواع انفجارها خاکریز دفاعی را هزار تکه کرده است. شدت انفجارها چنان است که انگار تمام دژ را آتش زده اند. گلوله های ضربدری رو سینه ها و سرها فرو می روند. تن های تکه تکه شده و بی سر، جاده، دژ و پشت خاکریز را پوشانده است. آرپی چی زنها قهرمانانه بر می خیزند و بدون هیچ ترسی گلوله های خود را به طرف گله فیل ها شلیک می کنند. اما همه آنها کمانه می کنند. این تانک های تی هفتاد و دو روسی با این گلوله های آرپی چی منفجر نمی شوند و از نفس نمی افتند. همه در زیر این آتش سهمگین به طرف عراقی ها و تانک ها شلیک می کنیم. نیروهای پیاده دشمن جرات نمی کنند از پشت تانک ها بیرون بیایند.
قیامتی برپاست. تیرهای مستقیم گلوله های تانک مدام به دپوی خاکریز اصابت می کنند و کوهی از گرد و خاک و دود به هوا بلند می شود. در طرف راست دژ مستقر شده ایم. تلفات بسیار بیشتر از آن است که حدس می زدم. از همه گردان گروهانی بیش نمانده است. توی نعل اسبی گیر افتاده ایم. دیده بان دشمن از روی یک کله قندی بزرگ بر ما دید دارد. بچه ها دارند قتل و عام می شوند. گلوله مستقیم تانکی صفیرکشان از بالای سرم می گذرد و به لودری که در سمت راست خاکریز بیکار افتاده اصابت می کند. خمپاره های زمانی هم مثل چراغ بالای سرمان می ترکند و ترکش هایشان مثل پشه پراکنده می شوند تا جسم ما را نیش بزنند.
با محمد علی چند سنگر به عقب تر می رویم تا سمت راست خاکریز را هم مواظب باشیم. خدای من ما از سه طرف در محاصره هستیم.عراقی ها در ده متری ما هستند. اگر آتش سنگین عراقی ها سبک تر شود مطمئناً جنگ تن به تن می شود. این موضوع دلهره به جانم می اندازد.
هیکل هر عراقی به اندازه چهار نفر مثل من است. چند نارنجک درست در سه چهار متری سنگر جدیدم منفجر می شود.نارنجک ها از پشت خاکریز به طرف ما پرتاب می شوند. یعنی عراقی ها درست در آن سوی خاکریز یعنی در یکی دومتری ما هستند. سمت چپ دژ یکی از بچه های یزد با بردن مین های ضد تانک و پریدن به زیر تانک، آن را منفجر می کند. با انفجار شنی های تانک و ایستادن آن،تانکها از حرکت می ایستند.
با محمد علی سرمان را از قسمتی از خاکریز بالا می آوریم تا ببینیم عراقی ها در کدام قسمت هستند. یک لحظه می بینم که یک عراقی کمک آرپی چی زن، ما را به بغل دستی اش نشان می دهد. فوراً روی سر محمدعلی می افتم و سرش را به زیر می کشم. ناگهان گلوله آرپی جی از بالای سرمان عبور می کند و در دل آب می ترکد.
مشغول پرتاب نارنجک می شویم. حلقه ضامن نارنجک ها بسیار سفت شده است به زور آنها را می کشم و یکی به آن طرف خاکریز و دیگری به طرف راست خاکریز که ورودی عراقی هاست پرتاب می کنم. حدود بیست نارنجک پرتاب می کنم.
درگیری بیشتر و بیشتر می شود. یکی از رزمنده های یزدی به نام شاکری که از بچه های گردان خودمان است از ترس نارنجک به داخل سنگر من شیرجه می زند. پس از اینکه مطمئن می شود زنده ست و اتفاقی برایش نیفتاده، شجاعانه مشغول پرتاب نارنجک می شود. در حال کشیدن ضامن نارنجک هستم که یکباره صدای فریادش بلند می شود. بر می گردم نگاهش می کنم. تیر به صورتش خورده است.از درد صورتش را روی گونی های شن می مالد.نمی دانم چه کنم.نارنجک را به سوی سمت راست پرتاب می کنم و فوراً او را به آغوش می کشم.صدایش می زنم.جوابی نمی دهد. گویا شهید شده است. سرش را بر می گردانم صورتش خون آلود است.
او را آرام به دیواره سنگر می خوابانم. می خواهم از آنجا بیرون بیایم و به پیش محمدعلی که حالا یک سنگر جلوتر رفته بروم که یکباره می بینم دهانش باز و بسته می شود.پس زنده است.با ترس و لرز بیرون می آیم و به صورت سینه خیز به طرف جنازه امدادگر شهیدی می روم که نیم ساعت پیش شهید شده است. کوله اش که روی بلانکاردش افتاده بر می دارم و با عجله به سنگر بر می گردم.شاکری به سختی نفس می کشد. پد جنگی را از توی کوله در می آورم و روی صورتش می گذارم.هول کرده ام. به او می گویم که محکم آن را بگیرد. او را طوری که توی تیررس عراقی ها نباشد وسط سنگر می خوابانم و خودم به کنار محمدعلی می روم.یک گلوله تانک به دولولی که روی خاکریز قرار دارد اصابت می کند و به روی بچه های خمپاره انداز می افتد.آنها ابراهیم یزدانی و سید حبیب یزدانی از هم ولایتی هایم هستند.ابراهیم از ناحیه ران و سید حبیب هم از ناحیه پا مجروح شده اند. این دولول شب اول توسط خط شکنان قهرمان ایرانی منفجر شده است.لذا شلیک خمپاره متوقف می شود.محمدعلی می گوید:
” تو مواظب این طرف باش تا من برم قبضه خمپاره را بیاورم”
هر چه اصرار می کنم که نرود.ولی خداحافظی می کند و به صورت سینه خیز به طرف سمت چپ خاکریز می رود.اندکی از بچه های اصفهان که موفق به عقب نشینی نشده اند موضع خود را از دست می دهند و به طرف خاکریز ما عقب نشینی می کنند.دژ شلوغ شده است.عراقی ها هله هله کنان جلو می آیند.
صدای فریاد عراقی ها از سمت راست خاکریز بلند می شود.به طرفشان شلیک می کنم.دیگر محمدعلی را نمی بینم.چشم انتظارم تا برگردد.خیلی دوست دارم بروم تا ببینم چه کرده با قبضه خمپاره. اما اینطرف را نمی شود رها کرد.پرتاب نارنجک ها به سمت سنگر من زیاد است. زمین گیرم کرده اند.از فرصت استفاده می کنم و دو سه سنگر عقب تر می روم. داوود گودرزی از بچه های نورآباد فارس مشغول تیراندازی است. پشت سرش جای می گیرم.
به سه طرف تیراندازی می کنیم. صدای هل هله های عراقی ها بیشتر می شود. فهمیده اند که برتری مهمات و تانک هایشان آن ها را در موقعیت بهتر قرار داده است.عظیمی دخت فرمانده گروهان قبلی خودمان که هم اینک معاون گردان است ترکش خورده و موج انفجار باعث شده فک بالایی اش در فک پایین قفل شود. تیر به بازوی سمت چپ رضا هدایتی، فرمانده گردان،خورده و هر چه بی سیم چی و همراهانش به او اصرار می کنند به عقب برگردد استقامت می کند و عقب نشینی نمی کند.حجم آتش، وجود تجهیزات و نیروهای دشمن از طرفی و تمام شدن مهمات و شهیدن شدن بیشتر بچهها که دور و بر ما روی خاک افتاده اند، ما را از لحاظ روحی، در حالت بدی قرار داده است و دیگر هیچ امیدی جز لطف و عنایت خدا در دلهایمان نمانده است.
قایقی از دور سینه آبهای پر از موانع هور را می شکافد و به سمت ما می آید.بنده خدا سکانچی و نیروهایی که داخل آن هستند نمی دانند که محورهای تصرف شده الصخره در محاصره قرار گرفته است.همین طور با آخرین سرعت به طرف ما حرکت می کند. گلوله های آرپی چی ،تیرهای دوشکا و گلوله های تانک های تی هفتاد و دو مثل دسته ای از پشه ها در اطرافش عبور می کنند.اما هیچ کدام از انها مانع نمی شود تا او را در آبهای هور العظیم به زانو در آورد. ناگهان شلیک گلولهی مستقیم تانک، به آن اصابت می کند. قایق با تمام وسایل تدارکاتی،مهمات و نیروها به هوا می رود و پودر می شود و تکه های این ارابهی مرگ بر سر نیزار های هور شانه داغ می زنند و رقص مرگ در آغوش آب و آتش به تصویر کشیده می شود.
با دیدن این صحنه دلخراش،گرد ناامیدی بر چهره بچه ها می نشیند.تشنگی حسابی آزارم می دهد.به صورت سینه خیز به طرف جنازه یکی از شهدا می روم و قمقه و دو خشاب او را بر می دارم و دوباره به جای خود بر می گردم.در حالیکه به جنب و جوش نیروهای پیاده در پشت تانک ها نگاه می کنم، در قمقمه را باز می کنم تا جرعه ای آب بنوشم که یکباره زوزهی خمپارهای نزدیک می شود و در چند قدمی من به زمین می نشیند. قمقمه از دستم می افتد و کمرم می سوزد. گرد و غبار همه جا را فرا گرفته است. دست در جای سوزش می گذارم.دستم خونی میشود.احتمالاً زخمش باید سطحی باشد. پد جنگی را از زیر لباس روی آن می گذارم.تشنگی بیشتر فشار می آورد.گردو غبار می خوابد و سرم را از سنگر بالا می کشم تا قمقمه را پیدا کنم.به زحمت آن را بر می دارم. ولی ظاهرا عطش هور از من بیشتر است و قمقمه سیرابش کرده است.خوردن چند تیر پی درپی به گونی های سنگر مرا به داخل می کشاند.از خیر آب هم می گذرم.بگذار لبانم در کنار هور و دجله همچنان کویری بمانند.با شلیک خمپاره ای در آب،دود سفیدی بلند می شود.یکی فریاد می زند :
” شیمیایی زدن”
با شنیدن این موضوع همگی فوراً ماسک های ضد شیمیایی را بیرون آورده و به صورت می زنند.نمی دانم چه کنم.من که همان شب اول موقع فرار ماسک شیمیایی ام را به داخل آب انداختم.دست پاچه می شوم.عن قریب است که با گاز خردل یا گازهای دیگری که قبلاً در آموزش درباره اشان خواندم خفه شوم.برای یک آن ناامید می شوم.دود سفید شیمیایی از طرف هور به سمت ما می آید.سریع چفیه شهیدی را بر می دارم و به دور دهانم می بندم. اشهد خود را می خوانم.توی سنگر چمباتمه می زنم و به انتظار مرگ ذکر می گویم.در حال ذکر گفتن هستم که یکباره یک ماسک توی سنگرم پرتاب می شود.سریع به صورتم می زنم و کنجکاوانه به عقب بر می گردم ببینم چه کسی منجی من شده است.پیرمردی را می بینم که چفیه جلوی دهانش را گرفته و برایم دست تکان می دهد.می خواهم از ایشان تشکر کنم که اصابت خمپاره ای در چند متری دژ مرا در ته سنگر زمین گیر می کند.همین طور در فکر این هستم که چرا پیرمرد ماسک خود را به من داد.خدا کند برایش اتفاقی نیافتد.از زدن ماسک همیشه بیزار بوده ام درست مثل کلاه آهنی که ازش متفر بوده ام.حالت خفگی بهم دست داده است.شروع به نفس کشیدن می کنم.در حال کلنجار رفتن با ماسک و نفس کشیدن هستم که دوباره همان صدا شنیده می شود که شیمیایی نیست.با شنیدن این جمله خوشحال شده و فوراً ماسک را از بیرون می آورم.حالا دلیر می شوم و برای خود جشن می گیرم و یک خشاب به طرف عراقی ها خالی می کنم.در حین عوض کردن خشاب هستم که نگاهی به عقب می اندازم تا از رزمنده منجی تشکر کنم.در جا خشکم می زند.آن رزمنده پیر سرش روی گونی های سنگر گذاشته و در حالیکه به من می نگردد از دهانش خون بیرون می ریزد.خدای من این پیرمرد شهید شده است خدایش بیامرزد.همینطور به او خیره شده ام که یک نفر داد می زند:
” اخوی بشین مگه از جونت سیر شدی….سرت رو بیار پایین”
فوراً توی سنگر جا می گیرم و خشاب را جا می زنم و شروع به تیراندازی می کنم.
عراقی ها،سمت چپ دژ را به تصرف در می آورند.در قسمتی هم بچه ها به صورت تن به تن درگیر شده اند.همه چیز قاتی پاتی شده است.عراقی و ایرانی را توی این وضعیت نمی شود تشخیص داد.بعضی از مزدوران بعثی،به مجروحین تیر خلاص می زنند.و برخی دیگر هم هنوز هیچی نشده به جان پیکرهای مطهر شهدا افتاده اند و دنبال غنیمت هستند.ساعت و انگشترهای شهدا، عراقی ها را به هل هله وا می دارد.چند نفر دیگر هم بر سر جنازه ها نشسته اند و پوتین ها را از پای شهدا در می آورند.عاشق پوتین های ایرانی هستند.زیرا که پوتینهای عراقی بسیار یوقر و سنگین است ولی پوتینهای ما خیلی راحت و سبک.
دارم چشمان مرگ را می بینم.چشمان مرگ از ترشح خون بچه ها سرخ شده است. دژ پر شده از پیکرهای پارهپارهی رزمندگان و حوضچههای خون کوچک و بزرگ که در کناره آب های هور جلوهنمایی میکنند و تابلویی زیبا از شاهکار خلقت را به نمایش گذارده اند.
دیگر نمی دانم به کدام طرف تیراندازی کنم.بسیجی و بعثی همه در این طرف دژ در تکاپو هستند.الحق که بچه ها با این امکانات کم شجاعانه در مقابل گردان تانکهای تی هفتاد و دو و نیروهای گارد ویژه صدام به فرماندهی حسین رشید ملعون استقامت کرده اند. تقابل انسان و آهن دیدنی و همآوردی مرد با مرگ دیدنیتر شده است.از بامداد روز بیستم تا به امروز،عراق به منظور بازپس گیری این منطقه که رزمندگان به تصرف خود در آورده اند، هفت پاتک زده است.شش پاتک را بچه ها دفع کرده اند ولی این پاتک هفتم بخاطر کمبود تجهیزات و مهمات و عقب نشینی گردان های برخی تیپ ها و لشکرها،دفع کردن آن بسیار سخت به نظر می رسد.گارد ریاست جمهوری عراق می خواهد تا شب نشده کار را یکسره کند.عراقی های بیشماری به هلاکت رسیده اند.عراقی های زخم خورده دیوانه وار با تمام توانشان هجوم آورده اند.
نعرهی مستانهی بچه ها با سماع عاشقانهشان در میان طوفانی از هجمهی انواع سلاحهای سبک و سنگین دشمن منظره عشقی را به تصویر کشیده اند بهیادماندنی. امروز بیست و سوم اسفند ماه ۶۳،عاشورایی دیگر رقم می خورد.تانکها و نفربرهای عراقی از روی پیکرهای مطهر شهدا عبور می کنند.تشنگی، آن هم در یک متری هور و چند صد متری رودخانه دجله، مظلومیت بچه ها را دو چندان کرده است.بعضی از مزدوران بعثی کِل می زنند و هل هله می کنند.بچه های سمت راست خاکریز یا شهید شده اند یا به طرف خاکریز دوم رفته اند که آنجا هم وضعیتش دست کمی از اینجا ندارد.
دلواپس محمدعلی حسینی هستم.نمی دانم چرا به عقب برنگشت پیش من.الان تیراندازی کمتر شده است.تانکها به دژ شلیک نمی کنند.فقط عقبه جاده و دژ و ورودی هور را می کوبند.شلیک خمپاره به طرف موقعیت ما که همان نعل اسبی است متوقف شده است.فرصت خوبی برای جلو رفتن است.باید بروم ببینم محمدعلی کجا رفته.احتمال می دهم باید توی یکی از سنگرهای جلویی جا گرفته باشد.باید در این وقت آخری در کنار هم باشیم.یا شهید می شویم یا اسیر.دو سه سنگر را بدون هیچ دردسری جلو می روم.همه بچه ها شهید شده اند.می خواهم جلوتر بروم که یکباره چشمم به سمت چپ می افتد.خدای من چه می بینم.محمدعلی روی زمین افتاده است.تیر بعثی های مزدور درست روی شقیقه راستش نشسته و خون گونه اش را پوشانده است.به صورت سینه خیز به کنارش می روم چشمانش همچنان باز مانده است.چشم هایی که بهشت را وصف می کند و لحظه هایی که غربت را شرح می دهد.خون به مغزم یورش می برد. توی سرم داغ داغ می شود.
صدایش می زنم.جوابی نمی شنوم.چند بار صدایش می زنم.با دست لرزانم دستش را بالا می آورم.نبضش نمی زند.فوراً سرم را روی سینه اش می گذارم و مفهومی پرواز گونه در ذهنم رخنه می کند. توی چشمهایم گرم می شود و خیسی اشک را روی گونه های سردم احساس می کنم.لخته های خون را از گونه هایش می زدایم و او را نوازش می کنم و در درونم می گریم. باران اشکهایم بر چهره اش می بارد.سکوت عجیبی به دورم چنبره می زند و نفسم را توی سینه حبس می کند.یکهو غم عالم توی دلم می ریزد و شیشه نازک تنهایی ام می شکند.نگاهم در نگاهش گره می خورد و ناگهان مثل یک بلم که روی سیال آب می لغزد،خودم را روی دنیای گذشته رها میکنم.
پروازش، قلبم را می فشرد،روحم را قبض میکند،زبانم را می خشکاند. دلم را می لرزاند،دست و پایم را سست می کند و تمام گذشته ام از دوردست ترین کرانه ها،مثل موجی بزرگ دیواره می کشد و در یک آن از رویم عبور می کند.حالا تصویر روزهای گذشته در چشم هایم خط خطی می کند.روزهایی که در کوچه پس کوچه های روستای ترکان بازی می کردیم.صبح عاشورای سال ۶۳ زمانی که در حسینه کهنه عزاداران امام حسین (ع) سینه زنی می کردند.همان روز مقدسی که محمدعلی از دسته زنجیر زنی جدا شد و صدایم زد و با دو نفر دیگر به کنار امامزاده سید شریف السادات رفتیم و یکبار دیگر در مورد رفتن به جبهه گفتگو کردیم.قرار شد که عصر همانروز وقتی مردم مشغول تماشای تعزیه در حسینیه پایین ده هستند وسایلمان را برداشته و به هرات شهری که در شش فرسنگی روستایمان است برویم.در آنجا راحت می توان به جبهه اعزام شد.
روزهای فرار از خانه برای رفتن به جبهه،روزهای جبهه،فکه ،بندر ماهشهر و از همه مهمتر یک روز قبل از عملیات که سیر درد ودل کردیم.از رویای شیرینی که برایم تعریف کرد معلوم بود که نور بالا می زند و شهید می شود.اما حالا او غریبانه با لبان تشنه در کنار این همه آب دجله و هور جان داده است. من که طاقت نگاهش را ندارم،چشمان زیبایش را بر هم می گذارم.سرم را روی سینه اش می چسبانم و ناگهان شانه هایم هق هق وار می رقصند.
می خواهم او را به داخل سنگر ببرم که رگبار عراقی ها مانع این کار می شود.مجبور می شوم به سنگر برگردم.کاری نمی توانم بکنم.صدای هل هله عراقی ها نزدیک تر می شود.در حالیکه اشک می ریزم سیر نگاهش می کنم تا آخرین لحظه های عروجش را به نظاره بنشینم.اشک ریزان به صورت سینه خیز به سنگر بر می گردم و اسلحه را بر می دارم و خشابی که برای احتیاط نگه داشته ام که اگر خواستند اسیرم کنند خودم و آنها را بکشم را در اسلحه می گذارم و روی چند عراقی که به پیکر مطهر شهدا تیر خلاص می زنند خالی می کنم.یکی از آنها هلاک می شود و سه چهار نفر دیگرشان در پشت سنگری پنهان می شوند.دیگر فشنگ ندارم.کاش خشاب محمدعلی را برداشته بودم تا انتقام خونش را از بعثی ها می گرفتم.
روی هم رفته حدود صد نفر دیگر از نیروهای ایرانی باقی مانده است.عراقی ها به زبان فارسی دست و پا شکسته در بلندگو اعلام می کنند که مقاومت نکنیم و تسلیم شویم.
دیگر نمی شود کاری کرد.مهمات تمام شده است.
چند نفر بخاطر اینکه بعثی های ملعون به مجروحین و پیکر مطهر شهدا تیر خلاص می زنند،تصمیم می گیرند تا تسلیم شوند.آنها باندهای سفید رنگ را بر سر اسلحه می کنند و بلند می شوند تا اسیر شوند.ناگهان سربازان عراقی آنها را به رگبار می بندند و همگی شهید می شوند.انگشت و پاها و کمرم بسیار درد دارند.مانده ایم که چه کنیم نه راه پس داریم و نه مهماتی برای مقاومت. صدای پای دشمن آرام آرام نزدیک تر می شود.عراقی ها فهمیده اند که دیگر مهماتی باقی نمانده،شجاع و زرنگ می شوند و به صورت نیم خیز در حالیکه به صورت رگبار شلیک می کنند به سویمان می آیند. بر می خیزم تا به سنگر عقب تر بروم و حداقل فشنگی پیدا کنم. اما رگبار دشمن دون مرا زمین گیر می کند.نمی دانم چه می شود.عراقی ها حالا به پنج متری ما رسیده اند.نگاهی به عقب می اندازم.از پشت سر هم سی چهل عراقی به طرفمان می آیند.تیراندازی قطع می شود.آنها مطمئن هستند که دیگر مقاومت چند ساعته ما شکسته شده است.نزدیکی های ساعت دوازده ظهر است.بچه ها مجبور می شوند دستها را بالا ببرند.
اسلحه را زمین می گذارم و دستهایم را بالا می برم.
عراقی ها به دورمان می ریزند و با طناب و چتر منور و چفیه دستانمان را از پشت می بندند.برخی از آنها هم ناجوانمردانه با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جانمان می افتند. زیر چشمی نگاهی به هور می اندازم.دلم آتش می گیرد.اشک در چشمانم حلقه می زند. همه پرپر شده اند.اسلحه محمد علی حسینی مثل یک بچه یتیم در کنارش افتاده است. دستهایش را مثل بالهای پرنده ای از هم باز کرده است که انگار می خواهد بیشترین اوج را در آسمان کدر و ماتم زده بگیرد.لبخندی بر روی لبان تشنه و کویری اش نقش بسته است.اشک در چشمانم حلقه می زند.می خواهم برای آخرین بار، سیر نگاهش کنم که ضربه قنداق عراقی به کمرم این سعادت را از من می گیرد.اشک ریزان از کنارش عبور می کنم. آری اسارت رقم می خورد. زیر مشت و لگد دشمن در یک ستون از کنار پیکرهای مطهر شهدا عبور می کنیم.
* بخشی از خاطرات کتاب در حال ویرایش «از ترکان تا بغداد» به قلم آزاده کرامت یزدانی اشک / سایت جامع آزادگان